از خواب های غم آلود

امروز شهر در خواب های معصوم دخترکی جریان دارد که انقدر پاک و خوش بین است، خلوت و ساکت... دارد خواب شیرین عشقی دور را می بیند که حالا تمام خیابان ها و پیاده راه ها شسته شده... من اما به رویاهای رام نشدنی اش راهی ندارم که انقدر انتظار و غم به جانم ریخته. صدمین صفحه کتاب را ورق می زنم و فکر می کنم آخرین بار کِی بدون بلند کردن سر، صد صفحه خوانده بودم؟ یادم نیامد و یک پیاز بزرگ را از سبد برداشتم. مستضعف ترین قابلمه را روی شعله می گذارم، همه جایش کج و معوج شده و لبه هایش جای تق تق قاشق کوبیدنمان مانده... چه ماهرم در ناامید نشدن از چیزها، خاطره ها، آدم ها... آش مریض می پزم. در خانواده مادری ام هیچ چیزی اسم مشخصی ندارد. خاصیتش را نگاه می کنند و یک لقبی بهش می چسبانند. آدم باشد یا آش... فرقی نمی کند.

ماگم را تا خرخره پر از چای می کنم و دوباره می نشینم به خواندن تا فکر نکنم. تا یادم نیفتد چقدر خواهش های ساده دلم یتیم مانده اند این چند وقت. که با خودم مرور نکنم نبودن ها و نشدن هایی که گناهش به گردن نخواستن های دیگران است. شجریان دارد می خواند: بمیرم تا تو چشم تر نبینی... هنوز لیوان چای نصف نشده و کتاب چند ورقی جلوتر نرفته، نم گوشه چشمم را پاک می کنم و مطمئن می شوم همه خواب ها، کابوس باشد یا رویای شیرین دخترک، تمام می شوند... حتما