1) دو تا پارچه نمی دانم از کجا درآورد گذاشت جلوی رویم. گفت انتخاب کن. یکی مشکی بود با خط های پیچ پیچ سفید. دیگری زمینه اش آبی بود. گل های ظریف صورتی و گل بهی داشت. دست کشیدم به پارچه ها که نرم بودند. فکرم جای دیگری بود. این روزها تمام مدت جای دیگری هستم. سفر می کنم به ده سال و هشت سال قبل. غمگین نیستم، خوشحال هم... لب های باریکش را به هم فشار داد و نگاهم کرد. پارچه مشکی را از جلوی دستم برداشت و گفت: نُچ این پیرزنیه. مهلت نداد بگم آبی به من نمی آید. نگذاشت توضیح بدهم من هیچ لباس آبی ای ندارم چون فکر می کنم ترکیبش کنار رنگ پوستم خوب نخواهد شد... مترش را حلقه کرد دور کمرم، چشم هایش را تنگ کرد و گفت بنویس، دور کمر...
2) برگشته ام خانه خودمان. جای دوری نرفته بودم. جل و پلاسم را پهن کرده بودم دو محله آن طرف تر. صبح همین که کلید به در انداختم، مامور پست رسید. گفت یک بار دیگر هم آمده و نبوده ایم. جعبه کتاب ها را ازش گرفتم و سر تکان دادم که هستم... بعد از این همیشه هستم.
3) پاها را جمع کرده ام توی شکم و نشسته ام گوشه کاناپه. پیام دادم و برای همه چیز تشکر کردم... برای پیرهنی که خوش دوخت است و باورم نمی شود انقدر بهم بیاید. برای خرمالوها که گفت نرسیده است و یک هفته بیرون یخچال بماند. برای همه آن چیزی که گفتنی نیست... یک پَر پرتقال گذاشتم توی دهان و جوابش را خواندم که نوشته بود: بشین بچه... سر فرو بردم بین صفحات یکی از کتاب های نو رسیده و عمیق نفس کشیدم...
4) پشت چراغ قرمزِ هزار ساله خیابانشان به کیسه های کنار دستم نگاه کردم. به پیرهن آبی و خرمالو های کال. آیا انتخاب های اجباری زندگی هم انقدر خوب خواهند بود؟! آیا باید اعتماد کنم؟ نمی دانستم و وقتی مطمئن شدم کسی نگاهم نمی کند، به یکی از خرمالوها گاز بزرگی زدم... گس بود مثل زندگی...