صدای زندگی

زنگ زدم به بابا که فعلا نیا خانه! چون آب قطع است و ربطش را خودم هم نفهمیدم. همسایه بالایی بین آشپزخانه و اتاق خواب ها می دوید. من نشسته بودم پشت میز آشپزخانه، آرام. چون پشتم به اندازه یک کتریِ پرآب و آبپاشی که دیروز برای گلدان های راه پله پر کردم و یادم رفت پایشان بریزم، گرم بود. آن طرف کوچه مردی با زیرپوش آبی آمد توی بالکن و رو به کوچه خالی طولانی ترین خمیازه دنیا را کشید بعد یخ کرد و رفت تو... بعدتر دوباره آمد. این بار خودش را به پتو مجهز کرده بود... برای من زمان کش می آمد چون تشنه بودم و می ترسیدم آب بخورم. از بیکاری آینه را آوردم و چند تار مو از کنار ابروها برداشتم. بعد به ناخن هایم زل زدم و دلم برای دست هایم سوخت... خیلی... 


دو ساعت بعد فهمیدم خوش ترین صدای دنیا، خِر خِر لوله ها است... در حالی که از داشتن ناخن های مرتبِ لاک خورده  ذوق زده بودم.