صبح پای تلفن پرسید چی کار می کنی توی خونه؟ با تاکید روی حرف چ. یعنی که خیلی جدی می خواست بداند چه غلطی می کنم صبح تا شب که مثل خودش و بقیه غر هم نمی زنم حتی. پیه خل و چل بودن را مثل همیشه به تنم مالیدم و گفتم هیچی خالا جان، همینجوری هستم دیگه... "خدا شفات بده بچه" را گفت و پرسید که مامانت نیست؟ نبود. این یکی را با ذوق گفتم. کمتر کسی را دیده ام به اندازه خودم با تنهایی اش کیف کند. وقتی تنهام صدای موزیک را بلند نمی کنم و حتی آرام قدم برمی دارم وقت پلکیدن در خانه، مبادا که چینی نازک تنهایی ام خط و خشی بیفتد خدایی نکرده... زیر کتری را روشن کردم تا چای سبز دم کنم و بنشینم پای درس خواندن. خودم هم ایستادم کنار گاز، دست ها بالای کتری، تا یخ صبحگاهی ام کمی باز شود. حجم چای مصرفی ام ارتباط مستقیم دارد با تعداد صفحاتی که می خوانم. بخار داغ کتری که بلند شد، دست هایم باز شروع کردند به سوختن. چند روز پیش انقدر از میله بارفیکس آویزان ماندم که کف هر دو دستم قاچ قاچ شد و خون از آن خطوط سرخ بیرون زد. دست ها را گرفتم زیر آب سرد و فکر کردم چقدر دیر زخم هایم خوب می شود... چهار پنج ساله که بودم سر کوچه قدیممان زمین خوردم. قد پیرهن سفیدم تا بالای زانو بود و یک تکه شیشه، پوست و گوشت زانو را شکافت. جلوی مغازه میوه فروشی بودیم. همه می گفتند گران فروش است و من فکر می کردم بدترین و گناه کارترین آدم جهان است. آن روز که زمین خوردم هم داشتم به صورت میوه فروش نگاه می کردم. ذهنم مشغول پردازش چهره اش بود و هیکلش که بی نهایت شبیه قدکوتاه ترین برادرِ دالتون ها بود... پاهایم به هم پیچید و زمین خوردم. هنوز هم رد باریکی روی زانوی پای راست به جا مانده. کمرنگ.
یک ساعت بعد که ماگ چای سبز را می شستم دیدم چه دلم می گیرد هربار که دامن کوتاه می پوشم و آن خط باریک روی زانو را می بینم. از یادآوری خانه و کوچه قدیمی مان بی دلیل دلگیر می شوم... شاید هم علتش میوه فروش و نصف اهالی کوچه هستند که حالا هروقت فامیل دورهم جمع می شوند خبر نبودِ بزرگ ترها، معتاد و گرفتار شدن بچه هایشان را رد و بدل می کنند و نچ نچ کنان سر تکان می دهند و در ادامه به حرف های خودشان برمی گردند که چند کیلو برنج می خواستید شما؟ کشمش از کجا گرفتید امسال؟ و...
بعدتر داشتم ناخودآگاه می خواندم:
" امروز
پیش از آنکه در بگشاییم
شام شد
فردا
پیش از آنکه دهان بگشایی
دنیا
به آخر می رسد
پس اینانی که به جا می مانند زنده گانند
ژنده
آلوده
گرسنه
حسرت کشان مردگان"*
و ترسیدم که نکند در ترمیم شکستگی های دل و اِسکارهای روحی هم همین اندازه لاکپشت وار باشم؟... ترسناک است ها، یکهو به خودت بیایی و ببینی تن و روحت خال خال و خط خط شده...
وقتی خانه مان در آن کوچه بن بست بود، مامان پنج شش سالی از حالای من جوان تر بود... و این از همه خطوط بالا دلگیرتر است...
*شمس لنگرودی سروده