از آن وقت های ناامیدی ام است. یک جوری که این مورچه هایی که جلوی چشمم از کنار دیوار به صف می آیند پایین هم، به نظرم خوشبخت تر از خودم هستند و قابلیت حسودی کردن به تک تکشان را دارم. خودم را می زنم به آشپزی. حوصله اش که نیست. صبح یخچال را تکاندم و حالا دارم با خرده ریزه های توی یخچال غذای من در آوردی می پزم. کلم خرد می کنم و فکر می کنم از کی تا حالا خودم را مسئول خراب شدن فلفل دلمه ای، کلم و فاسد شدن شیر می دانم؟... یک روز کسی که چندان هم از دلم خبر نداشت گفت تا کجا می خواهی از خودت انتقام بگیری برای اون جریان؟. "اون جریان" را طوری گفت که انگار چند وقتی تیتر روزنامه ها بوده. هولناک بود حرفش ولی درست بود. فقط خبر نداشت آدمی که خودش را برای هرچیزی- از فاسد شدن چیزمیزای توی یخچال تا انتخاب رشته نوه وسطی عمه اش و تاریخ امتحان بچه فامیل- مسئول بداند، توان بیخیال شدن و بخشیدن خودش را که اصلا ندارد... بلوز یقه اسکی که دیشب از شدت یخ کردگی، کورمال کورمال پیدایش کردم حالا شروع کرده به خاراندن گردنم و به رخ کشیدن حضور پررنگش. مثل یک موجود مزاحم پرتش میکنم روی صندلی و تی شرت خنک می پوشم... وقت های غم و ناامیدی منظم ترین می شوم. در سکوت به کارها می رسم. بولت ژورنال است که تیک می خورد،پُر می شود و دل است که خالی و خالی تر می شود... لال اصلا. قابلمه را هم می زنم و کتابم را می آورم همین جا که لا به لای کارها چند صفحه ای بخوانم. از پنجاه صفحه آخر که هیچی نفهمیدم دیشب. چشم هایم کلمات را می دید و هرچند دقیقه ورق هم می زدم ولی دریغ از یک جمله که به مغزم رسانده باشد خودش را... کاش یک نفر بود دستم را می گرفت و می گفت دوره تاوان دادن تمام شده. می گفت در هر زمان بهترین انتخاب ممکن را کرده ام و اگر لیست مقصرین را بنویسند، در بدترین شکل ممکن آن آخرهای لیست خواهم بود... شعله را کم می کنم. انقدری که چند ساعت برای خودش قُل بزند و فکر می کنم آن یک نفر وجود ندارد. خودم باید در آینه به چشم هایم زل بزنم و انقدر تکرار کنم تا باورم بشود...
تنها چیزی که در این دنیا لازم دارم کمی شانه بالا انداختن است و مسیری که هرروز پنج کیلومتر در آن بدوم. همین