جهان پر عکسم را پس بده

یکم) وسط بالا پایین کردن فایل های لپ تاپ چشم ریز کردم به تاریخ آخرین عکسی که انداخته ام. تابستان نود و هشت. و بعد از آن انگار جهان از حرکت ایستاده. بعد ها، خیلی بعدها اگر بخواهم ثابت کنم این همه وقت را زنده بوده ام، چه شاهدی خواهم داشت غیر از شناسنامه ایی که هنوز باطل نشده و قبض هایی که مرتب پرداخت کرده ام؟ بعد نشستم به شمردن روزهای خوب، همه ی خندیدن ها و دوستانی که دیده ام، غذاهای جدید و گل های تر و تازه ای که خریده ام، آن روزی که باغچه را بیل زدم و روزهایی که سربالایی های شهر را حتی با عجله و کلافگی قدم زده ایم... چندتایی هم روز بارانیِ خوشبخت پیدا کردم ولی باز بدون عکس، بدون ماندگاری، بدون هیچ... انگار در تماشای آن عکس ها غمی بوده که نخواسته ام ثبت کنم. دلش را نداشتم... هی هی از این روزگار بدون عکس...



دوم) "زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو/ زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه نو"*



سوم) آهنگ گوش بدیم. (+)... "تو کابوس یه تبعیدی/تو این کمپی که دیوونه ست/ کسی با گریه می خونه/ جهنم بهتر از خونه ست"**




* از هوشنگ شفا

** تکه ای از شعر تبعیدی، ایرج جنتی عطایی سروده





از هم خوانی ها

تازه راند سوم تمرینم بود که یادم افتاد و چیزی در سرم تیر کشید از این فراموشی. قول دادن و به انجامش نرسیدن مضطربم می کند. یکی از آشناها خواسته بود برای دخترش یکی دوتا کتاب بگیرم. دخترک گفته از داستان های بچگانه خسته شده و حالا کتاب عاشقانه می خواهد و شاید برای همین ذهنم تصمیم گرفته کل موضوع را یک ماهی فراموش کند. پیشنهاد کتاب کار سختی است. به دختر دوازده ساله ای که دلش تغییر می خواهد، سخت تر. وزنه ها را گذاشتم کناری و رفتم سروقت کتابخانه. همینطور که عنوان کتاب ها را نگاه می کردم، خیالم رفت به زمستانی در  سال های دبیرستان و مهمانی تعطیلات کریسمس. مدرسه ی اقلیت های مذهبی می رفتم. (که چقدر از این اسم و تقسیم بندی آدم ها بدم می آید) جشن خیریه سال نو، تعطیلات کریسمس و عید پاک و ... معمولا دعوت می شدیم خانه ی دوستی یا دوستِ دوستی. مثل همیشه نشسته بودم صندلی عقب آژانس و دعا دعا می کردم ماشین خاموش شود یا بخوریم به ترافیک سنگین و مجبور شوم تلفن کنم و خبر بدهم که نشد، نتوانستم. هنوز هم همینطورم. مهمانی خانه فامیل باشد یا دورهمی دوستانه، تا وقتی برسم همچنان امیدوارم یک چیز بی خطری پیش بیاید و به کل همه چیز به هم بخورد. اگر می روم فقط برای این است که هی این طرف و آن طرف نشنوم فلانی عنق است و خودش را می گیرد و فلان. درونگرایی هنوز داستانی درک نشده است انگار... زمستان سال دور هم می رفتم خانه ی یکی از همکلاسی ها و لحظه آخر کتابم را گذاشتم توی کیف تا اگر حوصله ام سررفت یک گوشه ای بخوانمش. دو ساعت بعد گوشه ی مورد نظر را پیدا کرده و سرگرم بودم که یک نفر بالای سرم گفت "چی نوشته انقدر اخم کردی؟". سر که بلند کردم یک جفت چشم عسلی خیره شده بود به کتابِ روی زانوهایم. پیرهن سورمه ای ساده ای پوشیده بودم با کمربند طلایی که یک روز با دخترخاله ها خریده بودیم و انگار از اول برای پیرهنم ساخته شده بود. اخم کرده بودم باز هم لابد. مثل همه وقت هایی که غرق کاری می شوم و حواسم نیست آن لبخند خودآگاه را بنشانم روی صورت. حتی یک عکس دارم از شش سالگی که در خواب هم اخم دارم. مثل حالا و همیشه... یادم نیست چی جواب دادم که حرف کشیده شد به اسم کتاب که یکی از نوشته های ساراماگو بود. بقیه مهمانی به حرف زدن گذشت از خوانده های پسر و آن همه نخوانده های من. کمبود کتاب داشتیم آن زمان. همه سال های هشت تا سیزده سالگی دزدِ ریزه میزه ی کتابخانه ی بابا بودم؛ الان فقط دزد نسبتا محترمِ کمد لباس های مامان هستم و درخت انجیر بابابزرگ و بقچه های مادربزرگ... صبح ها صدای موتور ماشین را که زیر پنجره می شنیدم، پتو را کنار میزدم و خیلی حرفه ای از آن کمد چفت و بست دار چیزی کش می رفتم. قبل از ساعت چهار هم می گذاشتم سرجایش و همه جزئیات را مثل قبل مرتب می کردم. نمی دانم بابا متوجه نمی شد یا به رویم نیاورد هیچ وقت. بعد هم که افتادم به جان کتابخانه ی مستضعف محله و هربار ناامیدتر از قبل برمی گشتم... دورهمی بعدی باز دیدمش. گفت فقط به این خاطر آمده که یکی از کتاب هایی را که درباره اش حرف زدیم برایم بیاورد. تعجب کردم که چرا چندین هفته صبر کرده و شماره ام را از دوستان مشترک نگرفته برای رساندنِ کتاب. بالغانه و مراقب و در عین حال مهربان بود همیشه. جمع های بعدی را اولین نفر می رسیدم از بس که ذوق حرف زدن و بیشتر از آن شنیدن داشتم. جوری که وقتی دوستی اشاره می کرد پاشو با هم برویم تا یک مسیری را، غر می زدیم که هنوز حرف نزدیم که... مثل بچگی ها که پدر مادرها آخر مهمانی ساز رفتن کوک می کردند و صدایمان در می آمد که "ما هنوز بازی نکردیم که"... همه کتاب های زبان و همین دیکشنری آکسفورد و لانگمن ام که هنوز عصای دستم است را بعدتر از دست دوم فروشی ها پیدا کرد و خرید. شریک کتابخانه ی عریض و طویل خانه شان شده بودم، حتی گاهی شریک کتاب های امانتی اش از دانشگاهشان... دوستی مان عمیق بود. گاهی چند ماه از هم بی خبر بودیم و وقتی زنگ می زد اولین سوالمان "چیا خوندی این روزا" بود. انگار یکی از همین روزها خداحافظی کرده ایم و نه سه چهار ماه قبل...

چند سال بعد از آن مهمانی ای که دلم نمی خواست بروم، پسر مثل اکثر آدم های باهوش و موفقی که می شناسم مهاجرت کرد و روزهای آخر انقدر سرش شلوغ بود که ندیدمش. چند هفته بعد دوست مشترکی کتاب روبان پیچ شده ای را به دستم رساند... صفحه اولش نوشته بود: "برای دختری که اخم کردنش به اندازه ی خنده هایش زیباست"...انگار تمام آن سال ها و حتی هنوز  و همیشه یک نفر از پشت قفسه های غول پیکر کتاب ها دستم را گرفته باشد....


برای دختر چیزی انتخاب نکرده ام هنوز...




دنیاها

داشتم سیب زمینی خرد می کردم که رسید. زیر تابه را خاموش کردم و رفتم جلوی در. قرار بود محصولات محلی ای که مامان از ولایتشان می خواسته، برایمان بیاورد. نرسیده رفت سروقت گلدان های آشپزخانه. گفت بذار دو دقیقه بشینیم همین جا دلمون باز شه. سراسر سیاه پوشیده بود.شیرینی توی ظرف چیدم و پرسیدم روزه که نیستی؟ . لاغر که بود، لاغرتر شده. بعد از جدایی دیگر ندیده بودیم هم را. اصلا آخرین بار همان سه سال پیش آمده بود خانه مان. با مانتوی سفید و روسری ساتنِ گل دار. روی پا بند نبود. شش ماه از آشنایی شان می گذشت. لباسش را داده بود مزون معروفی بدوزند. توی هر جمله سه بار اسم همسرش را می گفت با یک "جان" بعد اسمش. یک ماه مانده بود به عروسی... حالا با صورت تکیده ی بدون آرایش و لباس های سیاه از کار و بارم می پرسید. جواب دادم "بیکار". با تاکید فراوان بر الف. گفت تو که عمرا بیکار بشینی... برایش از دیوار رنگ زدنم تعریف کردم. وقتی رسیدم به آن نیمه شبی که درِ سطلِ رنگ باز شد و کف اتاق در چشم به هم زدنی سفید شد، دیگه از خنده پهن شده بود که چه اوضاع اسفناکی داشتم... غیبت و خنده و حرف که تمام شد پرسیدم می خوای چی کار کنی؟ گفت باور می کنی اصلا نمیدونم؟!...  وقتی که رفت نشستم روی صندلی اش؛ خیره به شیرینی گاز زده و لیوان خالی چای. خیالم رفت به همه وقت هایی که نمی دانستم فردا چه خواهد شد و این آینده ی مبهمِ در تاریکی را دوست داشتم... اصلا شاید هیچ لحظه ای، روزی، خوشبخت تر و قوی تر از آن اوقات معدود نبودم که از رابطه ای بیرون آمده، از محل کار استعفا داده و بی خیال کلاسی و کاری و تلاشی شده بودم. نمی دانم چطور می شود که اینجور وقت ها آدم با همه ترسیدنش قدم های محکمی برمی دارد. درها را می کوبد و تحسین و حسرت را در چشمان به جا ماندگان می بیند... انگار خودت را بغل کرده باشی و بگویی می دانم آینده ترسناک است اما بیشتر از این ها دوستت دارم که بگذارم اینجا بمانی...


بعد از شام مامان پرسید لیلا چطور بود؟ جواب دادم خیلی خووب...




جادو کن و پیدا شو

می گم ساعت سه ظهر اتاقم تاریک شده مثل دم غروب. دلم می خواد از اون روز بگم که خیلی بارون بود. کوه ریزش کرد و راه بسته شد. چه روزی. ماه رمضون  بود فکر کنم. امروز از صبح آفتاب افتاده بود رو دیوار. هرروز همینه. ولی یه بارکی باد شد. پنجره ها رو کوبید و بارون حیاط رو خیس کرد. سرم رو گرم کردم به نوشتن که نگاهم نیفته بیرون. نمی دونم سر و روی اتاقم یادت مونده یا نه. دیگه تخت زیر پنجره نیست. کتابخونه رو گذاشتم اونجا. حالا می شه وایساد جلو پنجره و درختا رو نگاه کرد. کج بودنِ اتاق هم کمتر به چشم میاد. آخه قرار بوده اینجا هم حیاط باشه. به ضرب و زور اتاق ساختن... خیلی گذشته از اون وقتا که حالا وسط هر بلند شدن و نشستن بهم می گی تغییر کردی و شبیه زن های میان سال شدی...

من که زیر بار نمی رم هیچ وقت ولی لابد شدم که هیچ کدوم از این حرفا رو بهت نمی گم. چه فایده داره اصلا وقتی شهر تو از حال و هوای اینجا هزار سال دوره.


ولی مگه دلتنگی سن و سال داره؟





Cukurcuma Avenue

همسایه طبقه بالا در زد که فروشگاه سر کوچه روغن آورده بجنب تا تمام نشده. مثل آدم های خواب زده لباس پوشیدم و زدم بیرون. لحن نگران و تشویق گرش جوری بود که مجابم کرد باید بروم. باید می رفتم لابد. اگر هم لازم نداشتیم می دادیم به آن یکی همسایه که پیر است و تنها. پله های حیاط را کیسه به دست بالا آمدم و فکر کردم چند روز بود با کسی حرف نزده بودم؟ البته اگر آن چند خطی را که توی واتس اپ تایپ کردم و کلمه های "زیر کتری رو روشن کن لطفا" را به حساب نیاوریم. برای اینکه آب تبخیر و هدر نشود زیرش را خاموش می کنم و بعد هم که تنبل و چای لازمم، مامان و برادرک با هر بار سمت آشپزخانه رفتن، آن چند کلمه را ازم می شنوند. دوستی داشتم که خدا تا فلاسک داشت. کارش را صبح تا شب راه می انداخت. می گفت شیراز همه در فلاسک چای می خورند. من اما حرفه ای تر از این حرف ها هستم که یک کمی تغییر طعم برایم مهم نباشد مگر اینکه واقعا چاره ای نداشته باشم مثل همه سال های دانشگاه و فلاسک فسقلیِ معروف... روزه ی سکوتم به خاطر این است که دارم خودم را می کشم از شدت نظم و بابرنامگی. درس می خوانم، بعدازظهرها تمرین می کنم. بعد دور و برم را مرتب می کنم و باز کتاب می خوانم و یازده شب غشِ خوابم. انقدر درس نخوانده ام که حالا بدنم برای تمرکز کردن روی درس ها نق نق می کند. کمر و گردن و دست و پایم درد می گیرند و همین که دفتر دستکم را جمع می کنم درد هم ساکت می شود. اما آن کتاب خواندن بعد از یک روز غر زدن تمام اعضا و جوارحم خوب است. چند روزی می شود که نسخه ی فول تکست موزه ی معصومیت را یافته ام و نمی دانم با این همه خوشی چه کار کنم. هفت هشت سال پیش برای اولین بار درباره اش خواندم و اینکه پاموک یک موزه هم به اسم و نشانش تاسیس کرده، غمی بود که تا همین پنجشنبه ی هفته قبل روی دلم سنگینی می کرد. مخصوصا که ترجمه اش هم چاپ شد و مطمئن بودم حسابی تکه پاره اش کرده اند. هنوز هم می دانم موزه هه را قرار نیست ببینم ولی با همین کتاب شنگولم فعلا... کیسه های خرید را می چینم روی کابینت و بعد از الکل زدن بهشان و در آخر به کابینت، راه می افتم توی خانه. شامپوی خوش بو که فقط از نظر خودم خوش بو است را می گذارم توی قفسه ی حمام. جایی پشت بقیه شامپوها و نرم کننده ها. رول های دستمال توالت را در جا دستمالیِ توالت و حمام می گذارم. پلاستیک دستمال کاغذی را پاره می کنم و محتویاتش را به زور جا می دهم در آن ظرف خاتم کاری میز پذیرایی. مثل همیشه ته دلم غر می زنم به این همه طرح و رنگ توی خانه. هیچ وقت به چشمم زیبا نبوده این همه خاتم کاری و رومیزی های ترمه و فلان. خاندان مادری ام پارچه های ترمه را می پرستند از بس این طرف و آن طرف ازش استفاده می کنند، بقچه و رومیزی و هدیه های عروس و هزار مصرف دیگر... میراث دار این هنر اصیل هستند و نمی شود جلویشان از سادگی و مینیمال بودن فضا حرفی زد اصلا... می روم سمت اتاق خواب و توی راهرو شال طوسی را از دور گردن برمی دارم و زیپ دامن را باز می کنم. مانتو و شال را توی کمد آویزان می کنم و دامن را تا می کنم می گذارم توی کشو. دامن آبیِ گل و گشادم و بلوز حریر را از دسته ی صندلی برمی دارم و تن می کنم. خوش ترین نقطه ی بیرون رفتن از خانه برای من، همین لحظه ی برگشتن و لباس های راحت پوشیدن است. سفر راه دور باشد یا همین فروشگاه سر کوچه... کتابم را برمی دارم و دراز می کشم روی زمین. با همه ی علاقه ام به شرایط فعلی و لذت بردنم از سکوت، می ترسم که عادت کنم و هیچ وقت مثل قبل نشوم دیگر... شروع می کنم به خواندن که یادم برود تنهایی و سکوت و خانه اگر طولانی شود معجون جان سوزی می شود برای عاشقانش...






تصویر: "یعنی به هم چی دارن می گن؟" یا "زندگی آن طور که همیشه تصورش می کنم"....





باورم ناید که عاقل گشته ام

صبح

امروز برای چندمین بار مرد را دیدم. سفیدی های موهایش بیشتر از سیاهی هاست. مثل همیشه با کت شلوار خاکستریِ تیره. مرتب و اتوکشیده. با یک کیسه ی بزرگ در دست چپ و دستکش جراحی در دست راست. سعی می کند آن ها را جوری پشتش بگیرد که کسی متوجه نشود. اگر از کنارش رد بشوی، می زند به تماشای درخت های مسیر و ابرهای آسمان. خیالش که راحت شود به اندازه کافی دور شده ای، پیس پیس کنان دنبال گربه های محله می گردد. گوشت های توی کیسه یک اندازه ریز شده و پخته اند. کمی سر زانوهای شلوار را بالا می کشد و زانو می زند روی آسفالت تا گربه های ترسیده ی زیر ماشین ها را با هزار نوازش بیرون بکشد... اگر همه ی سماجت و فضولیِ وجودم را خرج نمی کردم این صحنه را نمی دیدم...


غروب

کلم ها را یک جا خرد کرده ام توی ظرف در دار و حالا هربار هوس کنم یک مشت می ریزم توی بشقاب گل سرخی، با هویج و کشمش. ماست و سس را با روغن و فلفل هم می زنم و یاد میم می افتم. یک بار تعریف می کرد مادرش وقت های تنهایی، هروقت خیالش راحت باشد بچه ها و شوهرش آن طرف ها نیستند، توی آشپزخانه می رقصد و فاصله ی گاز تا سینک را با یک سری حرکات خنده دار طی می کند. سالاد به دست ولو می شوم روی مبل و به عا دت این یکی دو ماه آلبوم جدید شهیار قنبری را پلی می کنم. آقای خوش پوش و مادر میم و همه ی ما یک چاه ویل توی دلمان داریم. همه چیزهای خنده دارِ دوست داشتنی مان  را شوت می کنیم ته چاه. همه ی آن چیزهایی که به خیال خودمان برای چهره ی معقولمان خطرناک اند. عشق به گربه ها باشد یا آرزوی رقصنده بودن، اولین عشق زندگی باشد به پسرک لاغر یا دخترک کک و مکی که بعدها همه مان انکارش می کنیم و هزار اسم رویش می گذاریم تا ثابت کنیم اصلا اسمش دوست داشتن نبوده؛ فرقی نمی کند. یک روز مچمان را می گیرند. زانو زده روی آسفالت یا در حال قر دادن وسط آشپزخانه...


من؟  حالا فکر میکنم چقدر دلتنگ آن موجود دیوانه ی پُرخنده ای هستم که هزار سال است با سر پرتابش کرده ام ته چاه؛ و بیشتر به مرد فکر می کنم که حالا دارد غذای فردای گربه ها را می پزد لابد....




بعد از مدت ها امروز تنهام. بقیه نمی دونم کجا رفتن. یعنی وقتی می رفتن من خواب و بیدار بودم و توی همون حال ملنگی از ذهنم گذشت که قراره چه روزی بشه امروز. دیگه از شدت شعف یادم رفت بپرسم کجا میرید؟ حالا نشستم پشت میز آشپزخونه. از وقتی اینجا نشستم دومین باره که یه کبوتر خنگ خودشو گومب می کوبه به پنجره. دار و دسته ی کبوترا رو تصور می کنم اون طرف کوچه که دارن با هم شرط می بندن سر پنجره ی آشپزخونه ی ما. یه گاز بزرگ به ساندویچ می زنم و با خودم فکر می کنم برم پایین ببینم چی شدن بازنده هاشون. سیم رابط رو  از روی پیشخون کشیدم آوردم اینجا روی میز و لپ تاپِ جلو روم و گوشی خودم و موبایل قدیمی مامان رو زدم شارژ. این گوشی قدیمی یه ساله که تغییر کاربری داده و شده کتاب خوانِ من. شبا توی رخت خواب یکی دو ساعت روش می خونم و نمی دونم چجوری برعکس قبلنا که کاربری تلفن داشت، حالا شارژ هم خالی نمی کنه. دارم پوشه های فیلم و سریالا رو بالا پایین می کنم. یه گلی ترقیِ هنوز نخونده کنار دستمه، بغل ماگ خالی و کرم دست مخصوص پوست های بسیار خشک و هندزفری و جامدادی سرمه ایه و پیاله سوپی که نیم ساعت پیش خوردم و چیز میزای دیگه. دستم پره اینجور وقتا چون معمولا فصل آخر یا چند قسمت آخر سریالای محبوبم رو نگاه نمی کنم واسه همچین وقتی که تنهام و خونه مرتبه و در حد یه گردگیری اگه کار کنم که بهشت میشه. این کش اومدن و ادامه داشتنِ لذتشون رو دوست دارم. سر صبحی هم تمرین کردم و بعدش حموم و بعدترش دوش گرفتن با انواع لوسیون و ماسک و هرچی لوس بازی توی قفسه داشتم. شرایطم نسبت به اوایل آذر هیچ فرقی نکرده. غیر از دو سه کیلویی که بدون تلاش خاصی ازم کم شده، همه چیز همونه که بود. فقط این وسط منم که بی خیال تر شدم. خاطره و حرف و فکری که پارسال می شد بغض و گلوم رو می گرفت، الان می خندونتم یا نهایتش یه شونه بالا انداختن و ولش کن بابا! گفتنه. به هیچ کس توی این دنیا توضیح بدهکار نیستم و طلبی هم ندارم. حتی به خودم. از اون جلسه های دادگاه بی پایان که توش متهم و قاضی بودم و وکیل هم نداشتم، دیگه خبری نیست... شاید این جا همون نقطه ایه که آدما از زندگی قبلیشون خداحافظی می کنن. ته همه ی گریه ها و غر زدنا، شاید اینجوریه که یه روز با خود قبلیت دست می دی و می ری سراغ یه در جدید. خورده های نون رو از روی پیرهن سبزم می تکونم و می رم جلوی آینه خط چشم می کشم... توی چشمام شوق روشنی هست مثل نوری که از سوراخ کلید خودش رو پخش کنه توی تاریکی اتاق...


گوممب ... سومین کبوتر خودشو کوبید به شیشه. خنگ




از روشن ترینِ شب ها رسیده


درِ خونه ی رشت که چند وقت پیش حرفش رو با هم زدیم





سمت همیشه خالی نیمکت

داشتم جان می کندم یک جوری حرفم را بزنم وقتی از دلم پرسیده بود. دیدم نمی شود. اولین بار است عید انقدر خوش خوشک گذشته. هفته اول هزار و چهارصد اگر آدم بود، باید بلند می شدم رویش را می بوسیدم. از بس که نرم و بخشنده و اهل ذوق زده کردن بود. یک ساعت بعد که رسیده بودیم به مرور و خنده و نگاه های عمیق، حرف زدنم گرفت. از آن ترس دائمی ام گفتم که نکند شکل و شمایلم هم از خاطرش برود. نکند یک روز صبح بیدار شوم و امید را هیچ جایی در دل و خانه زندگی ام پیدا نکنم. به جای جواب، چند تار مو را از پیشانی ام پس زد... زمستان قصه ای تمام شده بود انگار.

چند ساعت بعد کنار اتوبان به زور خودم را از ماشین کشیدم بیرون. باد تندی می وزید. قطره اشکی را از گوشه چشم پاک کردم و آخ که " دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند"*....




*شعری از مارگوت بیکل



همشون کجا رفتن؟

امروز ظهر پنجره ها را باز کردم و بَه که چه هوایی بود. از دیروز خورشت توی یخچال داشتیم اما درصد نوستالژی هوا یک جوری زیاد بود. دلم مزه مخصوص می خواست. بعد از چند بار باز و بسته کردن کابینت ها و یخچال تصمیم گرفتم پیتزا قابلمه ای درست کنم. از همان ها که زن عمو شب هایی که می ماندم خانه شان، می پخت. من آن وقت ها پنیر پیتزا دوست نداشتم. این مدلِ بدون پنیر از نوآوری های زن عمو بود که برای هرکداممان ته یک قابلمه درست می کرد. آن وقت ها تابستان جوجه رنگی می خریدیم. طفلکی ها. یک بار یکی از زن های چاق فامیل نشست روی جوجه ی من و با خفه کردنش به عمر مادری ام پایان داد. بعد از آن دیگر جوجه نخریدیم هیچ کداممان. همان سالی بود که نمی دانم مادربزرگ از کجا برگشته بود و برایش گوسفند قربانی کردند. امیر و امین مثل قاتل های حرفه ای از روزی که مادربزرگ چمدان می بست، ترقه هایشان را آماده کرده بودند برای این لحظه تا در کله ی خالیِ گوسفند بترکانند. آن وقت ها بابا استیشن قدیمیِ سبز داشت. ما با پاهای لاغر و بدن های استخوانی پشت ماشین جا می شدیم. پنج شش تا از بچه های فامیل. زی زی هم بود. بهش می گفتیم زِر زِرو، اشکش در می آمد. "من آمده ام وای وای" می خواندیم و سینه می زدیم. چراغ اتاق خواب مادربزرگ را هر هفته می سوزاندیم از بس باهاش ادای رقص نور درمی آوردیم و علی آن وسط مایکل جکسون و خردادیان را پیوند می زد... خان عموی فامیل فقط یه پانصد تومانی عیدی می داد و می گفت با هم تقسیم کنید. بعد از اینکه همدیگر را به خاطر پانصد تومان سیاه و کبود کردیم، سر خرید نوشمک به صلح می رسیدیم. چه چیز مزخرف خوشمزه ای بود...


حالا نمی دانم هر کدامشان کجای دنیا پرت شده اند. چه شکلی اند؟ علی هنوز تا تقی به توقی بخورد میفتد وسط به رقص؟ زی زی که عاشق امیر بود جرئت کرد این را به زبان بیاورد؟ هیچ کدامشان می دانند خانمی که جوجه ام را خفه کرد فخری خانم بود یا اونی که عیدها بهترین و مرغوب ترین شکلات ها را در خانه اش داشت؟ اگر همان بود که می توانم حلالش کنم... یاد یکی از بچه های فامیل افتادم که چند وقت پیش آمده بود خانه ی ما. روی کاناپه خوابش برد. وقتی بیدار شد ما رفته بودیم توی اتاق ها و آشپزخانه. گریه می کرد و می گفت همشون کجا رفتن؟!... الان خوب می فهممش





رازهای مگو

دیشب ازم پرسید چقدر با فلانی صمیمی هستی؟ جواب دادم خیلی.... و خیلی یعنی از معدود آدم هایی است که می داند من دوچرخه سواری و شنا بلد نیستم. نه تنها می داند، که حتی یک بار به جای این که برود دوچرخه کرایه کند، گفت همیشه دلش می خواسته چهار پنج ساعت بی هدف روی پیست پیاده روی کند...



از آینه ها بپرس

برایم نوشته "عید میام تهران". دلم نمی آید پرده ها را دوباره آویزان کنم. انگار که پنجره کارکردش را از دست می دهد. الان روز می ریزد توی اتاق. واقعا می ریزد و پخش می شود روی زمین. هی انگشتانت را توی آفتاب تکان می دهی. دلم نمی آید پنجره را از پنجره بودن دربیاورم دوباره. ساعت چهار صبح از سرما بیدار شدم. داشتم می لرزیدم. دنبال چیزی می گشتم که بپوشم. یادم افتاد دو هفته پیش همه لباس های گرم را جمع کردم توی چمدان و چپاندم عمیق ترین جای کمد دیواری. پتوی سفری را پیچیدم دور بازوهای یخ کرده ام و راه افتادم توی خانه ببینم دری پنجره ای باز مانده یا نه. نبود... سرما از ضعف و خستگی خودم بود انگار. شیر داغ کردم و همانطور پیچیده در پتو نشستم پشت میز آشپزخانه. انگشت ها حلقه کرده دور لیوان، به روزهایی که رفت، به سالی که می آید فکر می کردم. به چهل و دو تار موی سفیدی که با قیچی از لا به لای موها چیدم و انگار همین دیروز اولینشان کنار سرم پیدا شده بود. همان جا نشسته بودم تا روز. خیلی روز... فکر می کردم به زندگی که با همه سختی های بی پایانش، شادی های کوچک و ساده اش و دلخوشی های مظلوم و دور افتاده اش می گذرد. امسال دو نفر ترسناک ترین پیچ های زندگی ام بودند و خودشان بی خبر اند. نمی دانند که در آینه شان چهره دیگری از خودم را دیده ام... گاهی زیبا و بیشتر وقت ها هولناک... فکر می کردم به چند روز دیگر که سال نو با پیچ های دیگر، با آینه های مو سفید کُنش در انتظار نشسته... آدم تقدیری ای نیستم. می دانم که اگر قرار است چیزی ته دلم عوض شود باید بلند شوم و خودم خستگی هایم را بتکانم. انگار فهمیده ام نه از حرف های گل و بلبل و نه از آه و نفرین ها کاری ساخته نیست. که غیر از سر زانوهای خودم تکیه گاهی ندارم و راهی غیر از رو به رو شدن با آینه ها نیست... 


نوشته "عید میام تهران". سر آستین بلندم را با دندان گرفته ام. دلم می خواهد بنویسم آن دو روز آمدن و دالی کردن که فقط چند ساعتش سهم من می شود، چه دردی ازم دوا می کند و چه و این حرف ها... دلم نمی آید. نه اینطور تند جواب دادن و نه آویزان کردن پرده ها. کار من نیست جلوی آنچه هست، گرم است و تازه است را بگیرم. می نویسم "قدمت روی چشم هام"... قدم بهار و پیچ ها و آینه های تازه هم...





"باشد که از خزانه غیبم دوا کنند"




عشق در روزگار وبا

کفشم پشت پا را می زند. این روزها فرقی ندارد کتونی بپوشم، کفش یا حتی دمپایی. از بس دویده ام. از بس کارهای تمام دنیا مانده برای این هفته آخر. اگر این مرض نبود که همیشه وسط شلوغ ترین روزها تمرین هایم را دو برابر کنم، حالا هر قدم انقدر یادآور رنج نبود. صدایی پس ذهنم می گوید شاید می خواهی چیز مهم تری را فراموش کنی!... تیک دیگری به چک لیست می زنم و ساکتش می کنم. مامان بزرگ باز زنگ می زند. از صبح سومین بار است و من بین بقیه تلفن ها به کل فراموشش کرده بودم. بدون این که بپرسم چه کار داشته نق می زنم بند ماسکم هم پاره شده این وسط... با آن صدای گرم و پر از امنیت جواب می دهد "بند دلت پاره نشه قربونت برم"...

برگشتنی رفتم داروخانه ی سرکوچه. برای زخم پا چسب گرفتم. ال آرژنین و کرم دور چشم هم. و در جواب "کدوم رو بدم خدمتتون"ِ  آقای فروشنده، با عجله گفتم هرکدوم بهتره...





دوست نوشت: 

به پا گر خلد خاری آسان برآرم

چه سازم به خاری که در دل نشیند