شاید که حال و کار دگرسان کنم

یک) دیشب ساعت چهار توی نوت گوشی نوشته ام "ماه توی پنجره" و همین. یادم نیست رویایی بوده یا واقعا ماه را دیده ام. هیچی یادم نیست.


دو) دو ماه و چند روز مانده تا قدم به سی سالگی بگذارم. قدم که نه، بیشتر شبیه با کله پرتاب شدن است این گذر سریع و پی در پی روزها. حالا تار موهای نقره ایِ براق انقدر زیاد اند که نمی شود شمردشان. تا همین چند وقت پیش با قیچی می چیدم و بعد میشمردم که وای شد بیست تا و سی تا مثلا، ولی حالا بیشتر از این حرف هاست که بشود شمرد این سفیدی های زودهنگام را. هربار کسی با کنایه می پرسد که حالا چند ساله ای مگه با اینهمه موی سفید؟ ته دلم مرور می کنم یک عمر زندگی در جامعه ی سنتی، پر قانون و چارچوب و با توقعات غیرانسانی و تلاش هایمان برای داشتن یک زندگی معمولی، برای کمی هوای تازه. بعد لبخند می زنم و خیلی آروم می گم ارثیه دیگه... دو ماه و چند روز مانده تا سن و سال جدید و حالا وقتی جلوی آینه دست می برم پشت گردن تا قفل ریز گردنبندم را ببندم، یادم میفتد که وای ده سال گذشت از روزی که این زنجیر و پلاک ظریفش را هدیه گرفتم و دیگر بیست ساله نیستم. حالا انقدر دورم از آن روزها که می توانم دست زیر چانه به مسیری که آمده ام نگاه کنم. یک وقت هایی حتی با شک. مثلا بعد از یک سال و نیم خانه نشینی مطمئن شده ام هرگز زندگی برایم به شکل سابق بر نمی گردد. می دانم دیگر قرار نیست برگردم باشگاه و تمام روز برای آدم هایی که گوش نمی دهند توضیح بدهم باید در فلان حرکت بدنشان یک خط صاف باشد و اگر کمر درد دارند آن یکی حرکت را چطور انجام بدهند، بعد تا رو برمی گردانم دوباره مشغول حرف های خودشان از رنگ مو تا شام تولد بشوند. اطرافیانم دو دسته اند. مادرم و بقیه. اولی فکر می کند از سر خوشی و بی خیالی است و بقیه مطمئن اند افسرده و کرختم که بعد از یک دهه تلاش مداوم همه چیز را رها کرده ام؛ ولی خودم می دانم اسمش "شک" است و از بهترین صفت های آدمی است. همین است که باعث شده نروم دنبال تمدید حکمم و آخرین مدرکم را هم رها کنم همان جا توی فدراسیون بماند، مثل مدرکی که در طبقه ی پنجم دانشگاه، کنار کسالت های آقای احمدی مسئول آموزش جا گذاشتم و برگشتم. بعد هروقت می ترسم از شروع دهه ی جدید اینطور دست شسته از همه تلاش هام و انقدر دست خالی، با خودم این چند کلمه که شهیار قنبری در پانویس یکی از ترانه هایش نوشته بود را تکرار می کنم "شک کردن از تو انسان زیباتری می سازد. شک کن و زیباتر شو"


سه) زندگی با سختی هایش، با جبری که هر لحظه کوبیده می شود توی سرمان می گذرد. ما به قله هایی که زمانی حسرتشان را داشتیم می رسیم. شک می کنیم و دل به قله ی دیگری می بندیم. حالا به نقره ای های کله ام نگاه می کنم و این چهره ی زنانه را دوست دارم. حالم اما همان "ماه توی پنجره" است. همین اندازه بی ربط و گنگ. همین قدر عمر بر کف دست گرفته و امیدوار به یک چیزی شدن. شروع فصل جدید ناشناخته ها چطوری است اصلا؟ همان...





Dont you see your dreams lie right in the palm of your hand

دارم استکان های توی سینک را آب می زنم. نگاهم اما آن طرف کوچه است که یک زنی دارد توی بالکن رخت پهن می کند. همه پیرهن های خودش اند. همان ها که همیشه وقتی توی بالکن سیگار می کشد، پوشیده است. شاید تنهاست. یعنی من دلم می خواهد باشد چون بیشتر دلم می خواست به جایش باشم. هرروز یک تا پیرهن نرم و نولوک و بلند بپوشم و توی بالکن سیگار بکشم. حالا پیرهن و بالکن و سیگار که بهانه است. دلم می خواست رفقایم را هفته ای یکی دو بار جمع کنم دور میز آشپزخانه به گپ و گفت. به چای عصرانه و آن کیک های شکلاتی معرکه ای که یاد گرفته ام. دلم می خواست دغدغه ی شستن پرده و عوض کردن کوسن ها را داشته باشم. بعد همه ی حرف هایم را برای رفقا پشت میز تعریف نکنم. با آن ها فقط از زندگی بگوییم. از آن پوسته ی زندگی که شامل درس، کار، فیلم، کتاب و فلان می شود. بقیه ی حرف ها بماند برای شب، برای آخر هفته که آدمِ حرف های دلی ام بیاید. شاید توی بالکن بنشینیم شاید هم نه. بعد حرف بزنیم، زیاد. لیوان های پیش رویمان پر و خالی شوند. مثل وقت هایی که الف گیر می دهد به تکان دادن دست هایم توی هوا چون هیجان زده شده ام. دقیقا همان جور حرف بزنم. ولی هیچ وقت نتوانم تمامش کنم چون دستش را بلند کند که یعنی بیا بغلم یا ببوسدم. همان جا شب را نگاه کنیم، تا خیلی دیر. نیاز دارم به آن لحظاتی که آدم آگاه می شود به جریان زندگی، به دستی که دورش حلقه شده، به خانه ای که دغدغه ی شستن پرده و عوض کردن کوسن هایش را دارد و آدمی که میانه ی حرف زدن به آغوش و بوسه حرفش را قطع کند.نه که نداشته باشم. آدم دلی ام هست. با فاصله حالا. رفقایم را با یک تلفن که نه، ولی با دو سه بار زنگ زدن، می شود دور هم جمع کرد. ولی من همه این ها را توی خانه ی خودم می خواهم. خانه ی تنهایی هایم. همان جا که نگران گرفتگی کف شور حمامش، خرابی شیر منبع سیفون اش و جور بودن رنگ وسایلش باشم. 


چهار پنج سال پیش مسیر زندگی ام از کوچه ای می گذشت که یکی از خانه هایش یک چیزی آویزان کرده بود توی بالکن. از همین هایی که جلوی در کافه ها می زنند بعد با هر تکان جیرینگ جیرینگ صدا می دهند. آویز توی آن بالکن چوبی بود. هر بار که باد می وزید، صدای خوشبختی می داد. صدای یواش و ملایم زندگی. بعد من می دانستم اگر روزی خانه ای داشته باشم توی بالکن اش آویز چوبی می زنم که هر وزش باد صدای خوشبختی ام را بلند کند توی کوچه...



آدم ظهر جمعه ای وقت شستن استکان ها دلش به کجاها که پرواز نمی کند... بعد دل است دیگر. نه خبر دارد این جا کجاست. نه می داند بی کاری و بی پولی چیست کلا. کارش همین است که هی دنیا را نگاه کند و چیز میز آرزو کند برای خودش...







Sweet home

مادرم خانه نیست. رفته چند روزی مراقب مادربزرگ باشد. طفلان مسلمش را سپرده به من و رفته. اینجور وقت ها که دوتا آدم گرسنه ی یتیم مانده چشمشان به دستان توست، آشپزی، این کار ذوقی و دلی و خیلی کیف ناک، ناگهان ترسناک می شود. لباس بتمنی ام را می پوشم وقت هایی که مامان نیست. با لکه گیر جادویی کابینت پاک کرده ام و کاشی های حمام را برق انداختم. چندتا ورقه ی چوب و مغار در سایزهای مختلف را هم ولو کرده ام روی میز تحریر. اصرار دارم یاد بگیرم با چوب چیزکی درست کنم. نتیجه اش فعلا چسب زخم در جای جای دست بوده... قانون مورفی این که وقتی تنها هستم فامیل از اقصی نقاط کشور زنگ می زنند. حالا اقصی نقاط دروغ است ولی مثلا امروز از سنندج و تبریز زنگ زدند. اولی گوش هایش سنگین بود و نفهمیدم متوجه شد مامان نیست اصلا یا نه. دومی فارسی حرف نمی زد و من هم که ترکی حرف زدنم اسف بار اصلا. مغزم ترکی و انگلیسی را زبان بیگانه می داند. اینجور وقت ها که طرف مقابل روی کانال ترکی باشد، خوشحال خوشحال با دانش اندک انگلیسی جاهای خالی را پر می کند. رفع و رجوعش کردم یک جوری حالا... ظهر، دقیقا وقتی سگ با صاحبش بیرون نمی رود، بعد از مدت ها رفتم بیرون. ماست برای ته چین می خواستم. آینده نگری ام گرفت و چهارتا چیز هم چپاندم کنارش برای روزهای بعد که هنوز مامان برنگشته احتمالا. برگشتنی آدم در حال تبخیرِ شادمانی بودم که بعد از هزار سال آفتاب پس کله اش را می سوزاند.


حالا منتظرم بابا برسد تا میز بچینم. بعد بنشینم با اشتها ته چین خوردنشان را نگاه کنم و کیفور شوم برای خودم...




از فراغت ها

خاله برام لواشک فرستاده. خودش درست کرده. همچین تمیز و قشنگ و خوش رنگ که دل آدم میره. خب دل منم رفته ولی کلا نمی تونم چیز ترش بخورم. بچه که بودم زرشک های غذا رو جدا می کردم و می دونستم الان همه وظیفه خودشون می دونن یادم بندازن دخترا که ترش دوست دارن! من نداشتم. خاله هم مثل بقیه نزدیک سی سال زمان داشت اینو باور کنه و نکرده... یه بلوز شلوار نرمولی هم برام خریده که خیلی دخترونه و جیغ و همه چیزه... اول رفته سراغ زهرا که برام بیارتش. وقت نداشته. بعد از کلی خواهش، اون یکی زهرا رو راضی کرده. وقتی رسید کیسه روگذاشتم روی میز ناهارخوری و همین که باز کردم زدم زیر خنده. لواشک و لباس رنگ جیغ و کفگیرهای چوبی آخه؟ آخری برای مامان بود... لباسه در"آبی رو دیدی؟ قرمزش" ترین شکل ممکن اصلا... رفتم سر یخچال شیر بردارم که چشمم افتاد به طبقه ی بالا. لواشک ها در توناژهای رنگی مختلف اونجا بودن. عذاب وجدان یقه م روگرفت یهو که نه لواشکا رو خوردم نه لباسه رو پوشیدم. گفتم مرگ که نیست حالا. یه لیوان چای سبز ریختم و نشستم جلوی تلویزیون. زهرمار بود قشنگ. هیچ میوه ای نمی تونه انقدر ترش باشه. الان هنوز دارم تیکه تیکه زهرمار می کنم و می خورم. بعد روش یه قلپ چای سبز فرو میدم... یه لحظه ای هست که می فهمی سردردت یا دل دردت یا حالا هرچی، دیگه نیست. ول کرده رفته. انگار یه نفر رفته بوده رو کولت که حالا پریده پایین. امروز صبح پا شدم دیدم دیگه بی خواب نیستم و حتی یدونه هم فکر آزار بده توی کله ام ندارم. برای همین وقت کردم یه دل سیر به خونه خاله اینا فکر کنم. چرخیدم توی اتاقاشون. بچه ها رو تصور کردم سرشون توی گوشی. شوهرخاله لم داده جلوی تلویزیون . خاله پای گاز مثل همیشه. از همون جا داره غر میزنه چرا شبکه عوض کردی؟ داشتم فیلم می دیدم. جزئیاتی از خونه یادمه که فکرشم نمی کردم. چهارتا خونه توی این شهر هست که دوسشون دارم و هزار ساله ندیدمشون. آدماشون رو اینور اونور دیدم ولی خود خونه ها برام هویت مستقلی دارن که لازمه برم نورهای خوب دم صبح و غروبشون رو نیگا کنم بعضی وقتا...


زندگی بهتره. این زهرمارم رو که بخورم، یه کمی که وبلاگ بخونم، میشینم چند صفحه ی آخر رو تایپ می کنم و بعد خلاص می شم از دست این فایل. می تونم برای ماه های پیش رو برنامه بچینم که دلم می خواد تا تولدم چی کار کنم. بعد در شرقی ترین و غمگین ترین حالت ممکن میبینم هیچ کاری نمیشه کرد ولی خوشحالم که درس برای خوندن هست، وزنه ها هست و یه عالمه کتاب. فردا شنبس و عجیب که دنیا به نظرم خیلی پذیرفتنیه....






اگه حس کردی بدبختی، یادش بیفت

یک آقایی هست از فامیل های ما. خلقتش حاصل روزی است که خدا با خودش گفته بد نیست موجودی بسازم نماد مردانگی، باشد به یادگار. بس که سبیل است و کچل است و هیکل گولاخ است این آقا. همسرش به زورِ یک لیوان آب خوردن و پهن شدن کف زمین تعریف می کرد یک روزی که مهمان هم داشتند آقا بدو بدو رفته از اتاق وسیله ای بیاورد که آستینش به دستگیره گیر می کند. بعد خیلی ناخودآگاه می گه "وااای سوتینم گیر کرد". این جمله باعث سکوت خودش و مهمان ها و بعدتر ترکیدگی جمعی از خنده و فرار نامبرده به سوراخ موش می شود... هنوز هم کل فامیل پهن میشیم از یادآوری خاطره اش.


میگم یعنی آدم است دیگر. خودش اینجاست، تهِ اعماقِ دلش پشت نیمکت دوم راهنمایی مانده هنوز ... دارد کلمات ناخودآگاهش را می سازد.



Weltschmerz

خوبم. بهترم. خیلی طفلکی و مظلوم شده ام ولی خوبم. صبح داشتم صبحانه می خوردم و توی سایت ها می چرخیدم که دیدم آقای milo ventimiglia (که درودها بر او باد)، به فصل جدید سریال محبوبم پیوسته. چه کار کردم در آن سکوت مطلق اول صبح؟ همان جا توی آشپزخانه باگومبا باگومبا رقصیدم. ولی حالا شما چه می دانید باگومبا چیست؟ بچه که بودم یک ماه گرفتگی سه چهار سانتی داشتم. علی می گفت قرار بوده آفریقایی باشی بعد لحظه آخر خدا نظرش عوض شده. خودش هم که سیاهِ شب بود. دوتا آفریقایی بودیم از قبیله ی آدم خوارها. زندگی در دهه هفتاد خیلی یکنواخت و آرام می گذشت درنتیجه برای اینکه کمی هیجان تزریق کنیم به زندگی مجبور بودیم از این خزعبلات ببافیم. این رقص باگومبا هم برای وقت هایی بود که پیروزی ای حادث می شد یا می خواستیم دور دیگ فرضی مان بچرخیم.ولی خودم از این بچه های مثبت نگر بودم و ته قلبم اعتقاد داشتم ماه گرفتگی برای این است که خدا بین آدم ها گم ام نکند... خیلی سانتی مانتال بودم اصلا...


حالا هم که خوبم. بهترم. باگومبا رقصیده ام بعد از بیست و چند سال. ولی ته دل مراقبت میخواهم. رنجور دو جهان که منم هرگز در دریافت محبت از بقیه مهارت نداشته ام. یعنی برخلاف گفته ی روان شناس ها که باید نیازت را به زبان بیاوری، من توقع دارم بقیه بدانند ناز کشیدن لازم دارم یا از نگاهم بخوانند مثلا چه دلم برای پیاده رو های خیابان ولیعصر تنگ شده و چه دلم نوازش از نوع حرف زدن و وقت گذرانی می خواهد. چون آدم های منند... اما به جایش مدام گلایه می کنند که چرا کم حرف شده ام؟ چرا آن توجهی که راضی شان می کند را خرجشان نمی کنم؟... نمی فهمند این باگومباییِ آدم خوار هم گاهی دلش نوازش می خواهد... طفلک دل دارد خب...





*عنوان لغتی است آلمانی و بیانگر وضعیتی که انسان می فهمد واقعیت مادی جهان نمی تواند تمایلات و خواسته های ذهنی اش را پاسخ بدهد. ترجمه اش کرده اند "جهان رنجوری".





چه کسی پشت درختان است؟

یک لحظه ی ملکوتیِ کوفتی ای هست که صدای پرنده ها را می شنوی و می فهمی هنوز خوابت نبرده. بعد توی دلم می گم خودت رو مسخره کردی؟ پاشو برو دیگه... دو هفته ای هست که در این وضعیت روز را شروع می کنم. قبلا به این نقطه ی کوفتی که می رسیدم سعی می کردم "مشکل" را حل کنم ولی حالا به خاطر کاویدن در روانم فهمیده ام بی خوابی ابدا مشکلم نیست. دنبال درمان فوری نمی گردم. فقط باید سرنخ را بگیرم و بروم سراغ ریشه ها. سراغ آن بخش پنهان فکرم که از سر ترس، ناامیدی، عدم امنیت یا هرچیزی اجازه نمی دهد بخوابم. بعد از کلی خواندن و یاد گرفتن دیگر می دانم مثلا خشم ام، استرس یا همین بی خوابی صرفا یک واکنش است به شرایط جوی نامساعد ته دل خودم. بعد بلند می شوم صبحانه را آماده می کنم و می چینم توی سینی و برمی گردم سر جام. همینطور که لقمه می گیرم یک اپیزود از in treatment را پلی می کنم. هر قسمت و هر دیالوگ اش یکی از گره های ذهنم را باز می کند انگار. همراهش بغض کرده ام خیلی وقت ها و آن چراغ آها مومنت بالای سرم روشن شده بارها. بعد لباس می پوشم و یوگا می کنم. دو هفته است شروع کرده ام. همیشه می دانستم برایم خوب است ولی می گفتم تمرین عصرم را دارم دیگر، چه کاری است حالا این حرکات بی نهایت سبک تر را صبح به صبح انجام بدهم. حالا فهمیدم اتفاقا خیلی هم کار خوبی است... پایان نامه هه کند پیش می رود چون من خواب آلودم و حتی وقتی کسی صدایم می کند کمی طول می کشد تا بفهمم باید جواب بدهم. به سختی یک هفته ی دیگر هم برای تحویل وقت گرفته ام حالا... با چشم هایی که می سوزند. با سری که سنگین است و با مغز و دستی که مثلا ارتفاع تا میز را درست تشخیص نمی دهند و معمولا اجسام پرت می شوند از دستم، می نشینم به نوشتن. وسط تایپ کردن خوابم می برد بیشتر وقت ها. چشم باز می کنم و می بینم یکی دو ساعت گذشته و این دو ساعت تا فردایش تکرار نخواهد شد. در کل حس قهرمانانه ای دارد برایم این وضعیت و تلاشم برای انجام دادن کارها. خوشحالم که مثل قبل، از حال بدم وحشت نمی کنم. انگار مسلط ام بر شرایط. می دانم باز چندماه بعد جرقه ای می خورد و میفتم روی دور نخوابیدن ولی دیگر فهمیده ام راهش همین است که هی بگردم توی خاطراتم و ببینم این حال و آن رفتارم عکس العمل به کدام شرایط نامطلوب بوده. بعد مچ خودم را بگیرم در موقعیت های مشابه بعدی... سخت است و نمی دانم چقدر طول خواهد کشید ولی تنها راهش همین است و راضیم از اینکه توی مسیرم...


همینطوری دلم خواست این حس را بنویسم. این شرایطی را که هنوز مانده تا بخواهم بدوم تا ته دشت ولی واقفم چه فضای زیبایی پیش رو دارم... اگر نترسم از اندوه های پشت کوه و ناشناخته های پشت درخت...






ایز دیس لایف آخه؟

میگما... چیزه... دوستم این عکس رو برام فرستاده و نوشته پیدات کردم!... نمی دونم چجوریه که همه انقدر توی تماس تصویری و عکساشون آماده و بلا هستن ولی خب من دقیقا همینجوریم، همیشه.





أَمان گیمی تاسیانی،شما چی گیدی؟

نیمه شب از خواب پریدم. خواب که نه. شاید بیست دقیقه بود داروهای گیاهی خواب آور افاقه کرده بودند. با تپش قلب و خیس عرق. پیرهن به تنم چسبیده بود. همه دنیا در نظرم حجم چسب ناک و لزجی می آمد. یادم نیست آخرین بار چند سال پیش گریه کردم. هفت سال؟ ده سال؟  همیشه خیلی که کدر باشم نهایتش مژه هایم کمی نمناک شوند ولی حالا باز دلم گریه می خواست. مثل شخصیت های انیمیشن های بچگی گوله گوله اشک می ریختم و علتش را نمی دانستم . شاید هم نمی خواستم پیش خودم اعتراف کنم که دلتنگم. دلتنگ عزیزترین آدمم که هربار راهی فرودگاه می شود، در جواب چشم های نگرانش که حالا تو چه می کنی؟، می گویم نگران من نباش. بعد که بلافاصله قبل از سوار شدن می نویسد مراقب خودت باش، خیلی کول فقط ایموجی بوس و ستاره می فرستم یعنی که خیلی خوبم و حرف ندارم اصلا. بعد صبر می کنم تا تلفنش خاموش شود که قرصی بخورم وچند ساعتی بخوابم. پناه می برم به خواب تا ننشینم با ماشین حساب گوشی ام حساب کتاب کنم و بفهمم حدود سی درصد از زندگی ام در انتظار گذشته. در دلتنگی و دلشوره ی مسیر خانه تا فرودگاه. این سی درصد کمی سنگ دلم کرده. هفته قبل دوستم از دلتنگی برای نامزدش تعریف می کرد وقتی چند روزی رفته بود شهر خودش پدر مادرش را ببیند، در ظاهر همدردی کردم ولی ته دلم خیلی خندیدم به دلتنگی به خاطر دوری ای که خط پایانش نزدیک است. هربار که کسی از غمش برای خانه، همسر و خواهر برادر می گوید، وقتی که چند ماهی رفته اند شهر دور و نزدیک، من آدم سی درصدی ای هستم که ذره ای دردشان را نمی فهمم. به نظرم زیادی لوس می آیند همه شان... شاید هم مشکل این جاست که فقط روایت مسافران را شنیده ام. مثل همیشه ی تاریخ بلندگو دست آدم اشتباهی افتاده... حالا نه که کاملا اشتباهی ولی شاید باید آن دستی که لحظه آخر در هوا تاب می خورد، دستی که غیر از سوئیچ و کلید خانه و نهایتش موبایل چیزی برنداشته را بگیریم و برگردیم خانه. برگردیم به جای خالی روی تخت، پشت میز ناهارخوری و روی کاناپه وقت فیلم دیدن... باید برگشت به آوار شدنِ خانه ی ساکت که تا چند ساعت قبل پر از شوق و عجله ی  جمع کردن وسایل بوده. باید دست کشید به آن لنگه جورابی که افتاده یک گوشه ای، آب گرفت به روشویی و خرده ریش های ریخته این طرف آن طرف را شست، وسایلی که دقایق آخر از چمدان بیرون کشیده و حالا بی هویت و گنگ روی میز و پیشخوان مانده اند را نگاه کرد تا بفهمی معنای واقعی دلتنگی چیست. آدمی که می رود معمولا دنبال زندگی و کار و باری رفته، معمولا جهان بزرگی پیش رو دارد. نه اینکه به کل فراموش کند اما آن سوراخ شدن قلب را تجربه نمی کند... درکی ندارد از عطری که به جا مانده، خاطراتی که به در و دیوار چسبیده و سوزش قلب... آخ از آن سوزش قلب...


از اتاقم شروع کردم. لباس های چرک را از دسته ی صندلی و میز تحریر و روی شوفاژ جمع کردم و ریختم توی ماشین. برگه های چرک نویس را ریز کردم توی سطل بازیافت. تاریخ انقضای کرم ها و لوسیون و رژ لب ها را چک کردم، چندتایی دور ریختم. کتاب ها را به ترتیب قد مرتب چیدم و گرد ده روز مانده را از روی طبقات پاک کردم. درد و غمم را می شناسم. یک وقت هایی خسته می شوم و دلم می خواهد همچین جای خالی ای وسط زندگی ام نبود. گاهی شک ندارم منبع بزرگ ترین و عمیق ترین لذت های عمرم بوده. دلیل بزرگ شدن و قوی بودنم. با این حال وقتی آدم ها از سر دلسوزی پرسیده اند تو چرا نمی روی؟، جواب مشخصی نداده ام و ته دلم می دانستم نمی خواهم آدمی باشم که اطرافیانش را تبدیل کرده به آدم های "تو نمی خواد نگران ما باشی" و "ما خوب خوبیم" های سراسر دروغ...


یادم باشد فردا زنگ بزنم نوبت سلمانی بگیرم باز کچل کنم. یادم باشد مدام تکرار کنم خودم خواسته ام این طور زندگی کردن را. یادم باشد یکی از همین روزها دست خودم را بگیرم ببرم شهر را کمی بگردیم. دوری بزنیم. چیزی بخوریم. دیدن شهر و آدم ها همیشه مطمئنم می کند که زندگی در جریان است و این تمام داستان ما نیست...





+ باران عزیزم ممنونم. ای به قربان شما و اون شهر باران های نقره ای.




هرچه فریاد دارید بر سر تابستان بکشید

ساعت هفت و نیم عصر. تهران همیشه چرک و گرم. آفتاب نامرد معلوم نیست انتقام کدوم روزا رو داره سرمون درمیاره. سندرم مغز بی قرارم عود کرده. هرسال با شروع گرما همین وضعه. خوابم نمی بره شبا. نه حتی روزا... حوله پیچ نشستم این گوشه که ببینم چی کار کنم. چند روز پیش انسانیتم گل کرد و به یکی از آشناها گفتم فصل دوم پایان نامش رو انجام می دم. احساس کردم اگه کمک نکنم شهید میشه وسط کار. گفتن نداره که من هربار کار تحقیقی انجام دادم یه ضربه ی مهلک زدم به تن نحیف علم و دانش کشور. در حد بضاعتم البته... این بار قراره به ریشه بخوره چون اولین برخوردمه با این موضوع. نتیجه ی چند روز سرچ و خوندنم شده یه برگه فعلا. کو تا هفتاد صفحه... الان یه نسیم خوبی از پنجره میاد با صدای گنجشکا ولی خب برای من چندان کیفی نداره چون بی خوابم و گفته تا دو هفته دیگه باید کارش رو بفرسته برا استاد... در عوض اگه یه مهارت داشته باشم هم همینه که یه کار تف مال و داغون به معنی واقعی رو جوری سمبل کنم که هیچ کسی متوجه نشه چی به چیه... آدم باید خیلی به توانایی هاش اعتماد کنه...





در نبندیم به نور...





برای هجدهمین ماه بیکاری ام

دهانش پر از سوزن های ته گرد با توپی های رنگی رنگی، گفت حالا از کجا معلوم باز چاق و لاغر نشی؟ داشت پیرهن را توی تنم تنگ می کرد و با سوزن می گرفت. به جای جواب گفتم شاید به همین زودیا بیام پیشت خیاطی یاد بگیرم. ابرو بالا داد که چه حرفا! یادم انداخت چند سال پیش در جوابِ "حداقل بیا بهت یه مدل دامن ساده یاد بدم" اش، گفته بودم من برای این چیزها وقت ندارم. عجله داشتم برای زندگی. برای دویدن و به قطاری نامرئی رسیدن. خیاطی به نظرم زیادی وقت گیر و تزئینی می آمد. همان سال ها که در جوابِ "بریم کافه" ی دوستانم می گفتم وقت ندارم و صبح ها توی کوله ام لباس های باشگاه و جزوه های درسی و پوشه های مشق شبِ محل کار را می چپاندم و هروله کنان شهر را گز می کردم... یک بار یکی از همکارها گفت عصری بریم همین دور و بر پیتزا بخوریم؟ یک روز کامل کلنجار رفتم و سرآخر گفتم ساعت شش باید سر تمرین باشم. گفتم باشد برای بعد و آن "بعد" سه سال است که نرسیده و حسرتش همان موقع آمده و ماندگار شده... روزهای ضد آفتاب و بطری آب که ناگهان تمام شد، تازه فهمیدم قطار فقط در ذهن متوهم خودم وجود داشته. یکهو آن همه عجله برای هجده و بیست و سی ساله شدن جایش را با سر خلوتیِ این روزها عوض کرد. انگار عادت دارم بر دو سر طیف پرواز کنم و آن وسط ها نمانم که حالا بیشتر وقتم به روزمره های خانه زندگی می گذرد. اسم وبلاگ را هم می شود یک چیزی مثل نی نی سایت و مامی سایت و این ها بگذارم از بس که روضه و خاطره نوشته ام یا در حال پخت و پز بوده ام این وسط... خاصیت سن و سال است شاید که ارزش چیزها برایم تغییر کرده. قدم زدن با مادرم همین حوالی خانه ارزشمندتر از راه های دور و دراز است و دلتنگی های کوچک امروزم نگران کننده تر از فرداهای نیامده... سن خوبی است کلا اگر قدرش را بدانم، به خاطر همه وقت هایی که غلط گیر به دست افتاده ام به جان خودم. بدون عجله، بدون نگاه به آینده. این دزد لحظه ها...از دیروز چند جمله از پرنده ی منِ فریبا وفی در سرم تکرار می شود مدام: " نمی توانم به آینده فکر کنم. نمی دانم از چه چیزی ساخته شده است. تا به این سن برسم، می توانستم به آینده فکر کنم. ولی می بینم به قدر کافی به آن چیز مبهمی که هرروز ابهام و رازش را بیشتر از دست داده، نزدیک شده ام و دیگر می خواهم بایستم؛ همین جا"....






تصویر راه شمال است. تابستان پنجاه و هفت. اگر قرار بود جایی غیر از الان و امروز باشم، دلم می خواست مسافر این اتوبوس باشم. مثلا




زندگی به مثابه بازی. یک بازی خیلی تکراری

انقدر به نصیحت بقیه "پنجره رو ببند خاک و خول میاد تو" گوش نکردم که یک زنبور با خاک ها پرتاب شد توی اتاق. با هرچه دم دستم بود هدایتش کردم بیرون و سریع پنجره را بستم. ده دقیقه بعد که باز دچار کمبود اکسیژن شدم دیدم تمام این مدت لای پنجره لهیده و زنده بوده. دست هایش را به هم می زد و تلاش می کرد بدنش را تکان بدهد. صبح به نیت یک لقمه نان زده بود بیرون و حالا داشت با خودش می گفت اِاِاِاِ دیدی زنیکه دیوانه له و لورده ام کرد؟... همینطور که پشت میز نشسته بودم یک چشمم بهش بود که بین ول کردن و رفتن و انتقام شک داشت. بلند بلند گفتم بَزَ بَزَ خَزَ شَزَ یَزَ دَزَ. زبان زنبوری اختراعی ام جواب نمی داد انگار، مگرنه همچنان باهاش حرف داشتم. می خواستم برایش تعریف کنم که جهان سراسر کلیشه است و یک روز پاییزی در سال های دور من مثل او له شده و هنوز زنده بودم. من هم مثل او دنبال زندگی رفته بودم و یکهو خودم را میانه ی چیزی دیدم که فکر می کردم از من و جهانم خیلی دور است. مال فیلم های زرد و داستان های دوزاری ست. اگر حرفم را می فهمید برایش از غروبی می گفتم که دیدم خیانت مفهومی برای فیلم ها و آدم های غریبه ای که حتی ملاقاتشان نکرده ایم نیست، که منِ کم سن و سال یک روز کشف کردم زن دیگری غیر از خودم قلق روشن کردن اجاق گاز را بلد است و می داند درهای کدام کمد روی هم چفت نمی شوند یا مثلا در طی زمان فهمیده بود اگر پنجره های آشپزخانه و هال هم زمان باز باشند، نشستن روی کاناپه قرمزه آی کیفی دارد.قلق همه زندگی ام را یاد گرفته بود اصلا. زنبور اگر می فهمید بهش می گفتم معنی لهیدگی را خیلی خوب بلدم من. که بین تعجب خودش و بقیه رها کردم و رفتم. بدون هیچ سوالی، توضیحی، تفسیری، بدون گریه زاری و پروژه ی تراژدی سازی ای. نه به خاطر اینکه لذت بخشش بیشتر از انتقام باشد، که نیست. فقط به این دلیل که زجری بزرگ تر از نادیده گرفته شدن وجود ندارد. آدم ها معمولا درد دیده شدن دارند. اگر به خوشی و عشق نشد، به نفرت راضی می شوند. بعد برایش تعریف می کردم که هنوز بعد از این همه سال هرجا که می نشیند پشت سرم حرف می زند. با حرص، با خشم، خشمِ ناپیدا بودن...


زنبور پرید و رفت. این هم فهمید لذتی که در نادیده گرفتن هست در خود انتقام نیست... شاید هم بالاترینِ انتقام هاست، همانا...


این ذهن آدم چرا به هزار خاطره ی بی ربط پرواز می کند همیشه؟ دَزَ یَزَ وَزَ اَزَ نَزَ هَزَ...





تصویر از مجموعه ی زمین بازی، احسان براتی.




گفتم اسرار غمت هرچه بود گو می باش

صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند






دلتنگی، خوشه انگور سیاه است

تعداد روزهای تنهایی ام یک کمی زیاد شده. در نتیجه تعداد روزهای "ناهار چی بپزم؟" "شام چی بپزم؟" ام هم بالا رفته. شبیه مامان شده ام در این مورد... صبح داشتم حیاط را جارو می زدم. ته فکرم هم سوال چی بپزم وول می زد برای خودش. دلتنگ هم بودم، خیلی. چشمم افتاد به درخت انگور. دو سالی هست کاشته ایم و حالا پیچیده این طرف آن طرف و حسابی دست و پا دراز کرده. یاد بابابزرگ افتادم که این وقت سال به نیت غارت و بعد احتکار می افتاد به جان هرچه درخت مو بود. گفتم یا حضرت دلمه... دلمه غذای مهمی است برای ترک ها. هیچ وقت جسارت نکرده ام تنهایی بپزم اش. مامان بزرگ می گفت مواد دلمه باید تازه باشد. بابایی را می فرستاد حیاط برایش برگ هایی را که نه زیادی ضخیم اند و نه خیلی نازک بچیند. سبزی را هم همان روز صبح زود می خرید و تا نزدیک ظهر آماده کردن مایه طول می کشید. بعد از ناهار یک زیرانداز بزرگ پهن می کرد روی زمین و دوتایی می نشستند به پر کردن و پیچیدن برگ ها. اولش بابابزرگ یک قاشق از مایه را می گذاشت روی برگ و می پرسید فاطمه جان ببین اندازه اس؟ مامان بزرگ همین طور که یک کمی می گذاشت نوک زبانش و می چشید، نگاه می کرد و معمولا ایرادی می گرفت. هی پر می کردند و می چیدند توی قابلمه ی خیلی بزرگ. بابابزرگ یک چیزهایی دم گوش مامانی میگفت و ریز ریز می خندیدند. آن وقت ها یکی از آرزوهای من این بود که وقتی بزرگ شدم یک نفر باشد که بعد از پنجاه سال همچنان پچ پچِ خنده دار با هم داشته باشیم. ولی مسیر زندگی را یک جوری رفتم که دور افتادم از این آرزو... بعد من را صدا می زدند که بروم قند بگذارم دهانشان برای چای خوردن چون دست های هردو سبزِ دلمه ای شده بود... صبح همین طور که برگ می چیدم و ترک درونم داشت کیف می کرد از این سوا کردن، دیدم چه درست می گفتند. این دقت در انتخاب کجا و آماده اش را خریدن کجا. بعد با سبزی های فریزری و کلی ترس و لرز مایه اش را درست کردم و چون اندازه شوری اش دستم نبود زنگ زدم به خاله. گفت باید یک کمی شور باشد. خب من اندازه ی یک کمی را هم نمی دانستم. بعد گفت اگر سرکه بریزی شوری و کم نمکی اش را گم می کند در خودش. معلوم است که نریختم. دست اولم بود و توقع زیادی از خودم نداشتم ولی نمی خواستم قاطی مزه های دیگر گم و گورش کنم. مثل دلتنگی خیلی زیادم که هست و نمی خواهم با حس های دیگری فراموشش کنم... اول یکی از قسمت های رادیو دیو را پلی کردم و بعد یک پارچه ی سفید پهن کردم روی زمین و نشستم به پر کردن... دیدم چه این آدمِ بیکارِ دلتنگِ دلمه پزی که شده ام را دوست دارم اصلا... هرجا که آهنگی پخش می کرد همراهش خواندم و چای ام را بدون قند خوردم....




*تصویر فرش "اتاق جلویی" خانه مادربزرگم است. آفتاب هرروز دم ظهر این شکلی پهن می شود توی اتاق...