شاید که حال و کار دگرسان کنم

یک) دیشب ساعت چهار توی نوت گوشی نوشته ام "ماه توی پنجره" و همین. یادم نیست رویایی بوده یا واقعا ماه را دیده ام. هیچی یادم نیست.


دو) دو ماه و چند روز مانده تا قدم به سی سالگی بگذارم. قدم که نه، بیشتر شبیه با کله پرتاب شدن است این گذر سریع و پی در پی روزها. حالا تار موهای نقره ایِ براق انقدر زیاد اند که نمی شود شمردشان. تا همین چند وقت پیش با قیچی می چیدم و بعد میشمردم که وای شد بیست تا و سی تا مثلا، ولی حالا بیشتر از این حرف هاست که بشود شمرد این سفیدی های زودهنگام را. هربار کسی با کنایه می پرسد که حالا چند ساله ای مگه با اینهمه موی سفید؟ ته دلم مرور می کنم یک عمر زندگی در جامعه ی سنتی، پر قانون و چارچوب و با توقعات غیرانسانی و تلاش هایمان برای داشتن یک زندگی معمولی، برای کمی هوای تازه. بعد لبخند می زنم و خیلی آروم می گم ارثیه دیگه... دو ماه و چند روز مانده تا سن و سال جدید و حالا وقتی جلوی آینه دست می برم پشت گردن تا قفل ریز گردنبندم را ببندم، یادم میفتد که وای ده سال گذشت از روزی که این زنجیر و پلاک ظریفش را هدیه گرفتم و دیگر بیست ساله نیستم. حالا انقدر دورم از آن روزها که می توانم دست زیر چانه به مسیری که آمده ام نگاه کنم. یک وقت هایی حتی با شک. مثلا بعد از یک سال و نیم خانه نشینی مطمئن شده ام هرگز زندگی برایم به شکل سابق بر نمی گردد. می دانم دیگر قرار نیست برگردم باشگاه و تمام روز برای آدم هایی که گوش نمی دهند توضیح بدهم باید در فلان حرکت بدنشان یک خط صاف باشد و اگر کمر درد دارند آن یکی حرکت را چطور انجام بدهند، بعد تا رو برمی گردانم دوباره مشغول حرف های خودشان از رنگ مو تا شام تولد بشوند. اطرافیانم دو دسته اند. مادرم و بقیه. اولی فکر می کند از سر خوشی و بی خیالی است و بقیه مطمئن اند افسرده و کرختم که بعد از یک دهه تلاش مداوم همه چیز را رها کرده ام؛ ولی خودم می دانم اسمش "شک" است و از بهترین صفت های آدمی است. همین است که باعث شده نروم دنبال تمدید حکمم و آخرین مدرکم را هم رها کنم همان جا توی فدراسیون بماند، مثل مدرکی که در طبقه ی پنجم دانشگاه، کنار کسالت های آقای احمدی مسئول آموزش جا گذاشتم و برگشتم. بعد هروقت می ترسم از شروع دهه ی جدید اینطور دست شسته از همه تلاش هام و انقدر دست خالی، با خودم این چند کلمه که شهیار قنبری در پانویس یکی از ترانه هایش نوشته بود را تکرار می کنم "شک کردن از تو انسان زیباتری می سازد. شک کن و زیباتر شو"


سه) زندگی با سختی هایش، با جبری که هر لحظه کوبیده می شود توی سرمان می گذرد. ما به قله هایی که زمانی حسرتشان را داشتیم می رسیم. شک می کنیم و دل به قله ی دیگری می بندیم. حالا به نقره ای های کله ام نگاه می کنم و این چهره ی زنانه را دوست دارم. حالم اما همان "ماه توی پنجره" است. همین اندازه بی ربط و گنگ. همین قدر عمر بر کف دست گرفته و امیدوار به یک چیزی شدن. شروع فصل جدید ناشناخته ها چطوری است اصلا؟ همان...