Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

از خلال بام گردی

 "شهر از خود بی خود، که کلیدش گم شد"



Shinrin-yoku

از صبح در خانه را باز کرده بودم تا غروب. دفترهایم را چیده بودم توی آفتاب عالم تاب و مشق می نوشتم. هی حواسم پرت می شد به ذراتی که توی هوا شناور اند، به شکل انگشت هایم که توی نور بیشتر دوستشان داشتم، رفت و آمد گربه ها از روی دیوار، صدای پرنده ها و بقیه زیبایی ها که فقط وقتی درِ خانه باز باشد آدم تجربه می کند. همسایه مان رفته سفر. خانواده ی همچون گل های خندانم هم که تعجب ندارد طبق معمولِ این چند وقت نیستند باز. در نتیجه منم و ساختمانی که گفته اند حواسم بهش باشد. تنهایی ام را دوست دارم. تنها ماندن مثل گردگیری زوایای پنهان روح می ماند. آدم را به درک درست تری از خودش و جهانش می رساند.

نسبت به چهار پنج ماه پیش که شب ها خوابم نمی برد؛ یک تابستان، جای چند کبودی روی تن و دو خاطره برای فراموش کردن جلوترم و همه ی این ها یعنی بهترم. شب ها خوب می خوابم باز و صبح که چشم باز می کنم  ذوق روز تازه را دارم. زندگی هم البته از گوشه کنار دارد بهم لبخند می زند. مثلا دیشب در جستجو بین آلبوم ها، ته کارتن یک فیلم ظاهر نشده  یافتم. از حیرت و شعفِ دانستن اینکه یعنی چی را ثبت کرده ایم آخرین بار، نمی توانستم یک جا بنشینم... گیاه بامبو ام هم که دو سال همه غر زدند این خشکیده و داری از چندتا چوب خشک نگه داری می کنی، دوباره جوانه زده. آن هم نه یکی دوتا، بلکه سه تا. انگار توی باغبانی که نه ولی توی صبر کردن و ماندن پای چیزها و آدم ها و حس های دلم، دارم یک چیزی می شوم بالاخره...


حالا می خواهم با لیوان چای برم پشت بام و یک ساعتی به شهر نگاه کنم. به اتوبان، چراغ های در حرکت ماشین ها، خط محو کوه ها در تاریکی و خانه های تاریک و روشن... آدمِ همیشه در گیر و دار جزئیات ریز زندگی که منم.





* عنوان کلمه ای ژاپنی است و لحظه ای را توصیف میکند که از جنگل عبور می کنی و نور و زیبایی های محیط را به تمامی درک می کنی. انگار که در وجودت خیسانده شده باشند. ترجمه اش کرده اند "حمام جادویی".


** تصویر را هزار سال پیش با دوربین آنالوگ گرفتم. در جریان آلبوم تکانی پیدایشان کردم









ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی



یه خونه با پنجره ی شاه نشین بگیر. جلو در هم گلیسین بکار*

خیلی بدو بدو هستم این روزها. من می دوم و کارهای بی پایان، لیست خرید، دلتنگی برای یک نفر، قرار هفته ای یک کتاب خواندن(همین قدر کمی)، حسرت سفر به رشت حالا که پاییز شده، درس درس درس، خشکشویی بردن شونصد متر پارچه،تفریح نداشتن، باز زنگ زدن به آن کارمند فدراسیون که بداخلاق بود، تلفن به الف که بعد از فوت مادرش در کمال بی عرضگی فقط بهش زنگ می زنم که چطوری؟، رفتن به دانشگاه، تحویل گرفتن و پست کردن مدرک رفیق راه دور، با دل آن یکی راه آمدن، برگه های یادداشت چسبیده به در ودیوار، خواندن متنی که قولش را داده ام و می دانم خواندنش یعنی یک پایان نامه دیگر افتاده به گردنم، سرسنگین بودن و حفظ فاصله با آن یکی دوست، تی کشیدن خانه زندگی غبار گرفته و هزار چیز دیگر دارند دنبالم می دوند. سوغات سن و سال جدید است که مدام فکر می کنم از زندگی عقبم، از خودم جا مانده ام و چاره ای غیر از دویدن نیست... حالا اینجام، می خواهم دسر درست کنم. رفته بودم از یخچال لیمو شیرین _قوت غالب شش ماه دوم سال_ بردارم، چشمم افتاد به پاکت شیر که تاریخ انقضایش داشت تمام می شد. از نشانه های در خانه ماندن طولانی مدتم این است که بیشتر از مادرم درباره ی تاریخ انقضای مواد غذایی احساس مسئولیت می کنم. شیر و شکر را توی قابلمه ی کوچک می ریزم، ظرف های روی میز را توی سینک می چینم و رویشان آب می گیرم، پنجره را باز می کنم و باد خوبی پرده را تکان تکان می دهد. من صبور و امیدوارم... امید به اینکه پشت این روزهای عجیب و تکرارناپذیر زمانی هست که دیگر رشت دور نیست، تفریح مفهومی بیشتر از نگاه کردن به درخت های مسیر خانه-خشکشویی، خانه-دانشگاه است و صبح ها که چشم باز می کنم دیگر اولین فکرم دلتنگی نیست. من صبور و امیدوارم....




*اولین پیام من به خودِ آینده ام



از خواب گردی ها

ماه امشب یه حفره ی نورانی بود. هیچ شکل و حجمی نداشت. فکر کردم به چشمای خودم اعتماد نکنم، عکس گرفتم و توی عکس هم انگار "روزنی به سوی این جهان گشاده اند". 



+ با حضور چراغ همسایه که همیشه تا خود صبح بیداره.




A woman who cuts her hair is about to change her life

"دیوانگیِ آخر شبی" نام دیگر ساعتی بعد از نیمه شبِ آخر تابستان است که یک پیش دستی میوه بلعیده ای، از خواب سیری و می خواهی شب کش بیاید. دغدغه ای هم نیست، فکری نیست، حرفی و کاری نیست. تازه چای دم کرده ای و همین طور که زیرلب آوازی می خوانی رو به آینه ی دستشویی به خودت نگاه می کنی. بعد هی دقیق تر می شوی و می دانی چند ماه است چیزی سر جایش نیست... ماشین اصلاح را برمی داری و تا چای دم بکشد دیوانگی کار خودش را کرده... 



عنوان را هم کوکو شانل گفته. لابد یک چیزی می دانسته...





ساز نو آواز نو

عصرها بوی پاییز می دهند. آفتاب دیگر توی ذوق نمی زند. زردی مطلوبی دارد. من تهران را پاییزی می شناسم. همان که سال ها برایم بود. روزگاری که کوچه پس کوچه هایش را با هم قدم می زدیم. تهران در نظرم زنی است که روزی دلربا و جوان بوده و حالا به روزهای میان سالی اش، به پاییزی که پیش بینی ها نشان می دهند کم باران ترین است رسیده... وقتی به چهار فصلی که پشت سر گذاشته ام نگاه می کنم لال می شوم. مطمئن نیستم باید درباره ی کوه دلتنگی ها و شب بیداری ها وقتی همه ی دنیا خواب بودند حرف بزنم یا هزار باره دل بستن و ناامید نشدن هایم. که اسم سالی که گذشت باید غربت باشد یا زیبایی. نمی دانم و تصمیم دارم این پاییز را از دست ندهم. می خواهم پیرهن کتان سبز رنگم را بپوشم، قهوه ام را بریزم در لیوان چوبی در دار و بیفتم به کشف دوباره ی این زن میان سال. چروک های  ریز دور چشمش را نادیده بگیرم. هی نگم آخه با ماسک بیرون رفتن را دوست ندارم. کتابم را بگذارم توی کیف و روی نیمکت پارک چند صفحه ای بخوانم. ببینم رودخانه ی نزدیک دوباره پر آب می شود یا نه. به اندامش خیره شوم و سعی کنم آن زیبایی بی حد در جوانی را مرور کنم. بنشینم رو به کوه ها که اگر خوش شانس باشم مه گرفته اند. غر نزنم هم قدمی که باید باشد هزاران کیلومتر آن طرف تر است. به زرد و نارنجی برگ ها دقت کنم. سعی کنم اسم درخت ها را به یاد بیاورم. بروم ببینم بازار روز چه چیزهایی می آورد که فصل های دیگر پیدا نمی شود. برای بارانی سرمه ای رنگم یک شال جدید بخرم و پارچه پشمی برای دامن. چتر و نیم بوت هایم را از انباری بیارم بالا و منتظر بنشینم که شاید این زن هنوز هم چیزی از شور قدیم ها در سر داشته باشد...


بعد شبی مثل امشب و مثل حالا، یک آهنگ خوبی پلی کنم و بخزم زیر ملافه های خنک. ته دلم ذوق داشته باشم و بدانم برای توصیف زندگی ام، برای شرح قصه هایی که تا حالا از سرم گذشته می توانم خودخواهانه بخوانم: "تو، غم در شکل آوازی". و بدانم که حتما همین است.




1/1




از روزها

سه چهار روز به صورت انفجاری کار کردم. اینطوریه که الان یک سانتیمتر جای خالی روی زمین اتاقم وجود نداره که بشه دید سنگ ها و فرش چه رنگی هستن. در عوض دستام تا آرنج رنگی پنگی ان. هی یادم میره، دست میزنم به وسیله ای کتابی، یا موبایلم که پر از لک شده. انگار بمب ترکیده توی اتاق و الان از خستگی ولو شدم روی همین چیز میزا. پاهام رو گذاشتم روی صندلی و هی می چرخونمش. خیلی خستگی در می کنه این کار. بعد می دونستید اگه حین غلت زدن هندزفری بمونه زیر دست و پای آدم از هر چیز دیگه ای بیشتر درد داره؟ اینو آدمی داره می گه که توی این چند روز، غلت زدن روی همه ی وسایلش رو امتحان کرده... بعد وسط همه ی کارا با پا روی زمین جا باز می کنم و توی همون یه وجب تمرین می کنم. با این جور چیزاست که موفق شدم صدای ذهنم رو خاموش کنم. با کار کردن انفجاری، تمرین در حال مرگ و سریال و سریال. ولی همین که خوابم می بره مغزم پیتیکو پیتیکو میره دنبال ولگردی های خودش. خوبه البته. برام یه جور کدگشایی شده که صبح به صبح انجامش می دم و باز می سپرمش به دست فراموشی تا فردا شب. الان همه جا ساکته. با کلی زحمت که مجبور نشم وضعیت پا رو صندلی رو به هم بزنم، لیوان نیم خورده ی آب رو برداشتم و ریختم پای یکی از گلدونا. انقدر ساکته که صدای پایین رفتن آب توی خاک رو می شنوم، همینطور صدای گه گدار رد شدن یه ماشین یا موتوری از خیابون اصلی. منم باید بلند شم یه کمی جمع و جور کنم و بخوابم. باید چند ساعتی تنم استراحت کنه و به جاش مغزم به یه سفر جدید بره...


دیشب توی خواب خیلی غمگین بودم. انگار همه ی هجرانی های ریز و درشت زندگیم آوار شده بود روی سرم. با هرکی حرف می زدم جوابم رو نمی داد. بدتر از اون اصلا منو نمی دیدن. بعد چند دقیقه قبل از بیدار شدن یه صدایی که شاید خودم بودم توی سرم گفت تو فقط خودت رو لازم داری توی این دنیا... بیدار که شدم یه آرامش خوبی بالای سرم بال بال می زد.




که به جانش کشتم

یه ماه پیش توی حیاط پیداش کردم. قرار بود سر از دهن سیاه سطل سرکوچه دربیاره. ولی حالا روی میز یه زنی نشسته و با ناباوری به خونه ی جدیدش و آسمون امن این روزاش نگاه می کنه... شایدم خودش معنی معجزه رو می دونسته از اول.





هزار باده ناخورده در رگ تاک است

پنج پله با نرده های آهنی که سنگ یکی از پله ها شکسته، روی همین پله کف پاهایم سوخت و فهمیدم سر ظهر است و پا برهنه ام باز. بقیه ی راه را بدو رفتم و پاها را فرو کردم توی حوض آبی. ماهی های زنده مانده از عید قبلی و قبل ترش ترسیدند و رفتند آن طرف حوض دور هم جمع شدند. شنل جادویی آرامشم را خانه ی پدربزرگ جا گذاشته بودم انگار. از وقتی رسیده ام مدام می پرسند چقدر می مانی؟ چرا انقدر کم سر می زنی؟ گله نمی کنند، درخواست هم نیست. فقط یک جور ابراز علاقه و دلتنگی نرم و یواش است که آدم را از خودِ سرشلوغِ بی حواسش متنفر می کند. شنل پیچ شده می روم سروقت کمد و کشوها. عکس های قدیمی را تماشا می کنم. بعد از ظهرها سر روی متکای مخمل قرمز می خوابم. از درخت انجیر می چینم و هرچه فکر می کنم یادم نمی آید آخرین بار کی پای درخت ایستادم و میوه خوردم. همچه جاییست اینجا. فاصله ی آدم با دست نیافتنی ترین آرزوها به قدر یک ایشالا گفتن کوتاه می شود. اگر هم فکری و ترسی از پشت و پسله های ذهن سر برسد، با یک خدانکنه و زیرلب چیزی خواندن رفعش می کنند. لازم نیست خودت را توضیح بدهی. هر شکلی که هستی بهترینی و خوشی این پذیرش بی قید و شرط با کاسه ی هندوانه ای که به محض بیدار شدن برایت می آورند و حرف ها و خنده های توی بالکن می دود زیر پوست آدم. راستش من خیلی وقت است که از خاطرات خوش می ترسم. یعنی از همین دو سال پیش که یکهو قابلیت خاطره سازی مان را از دست دادیم و یک سری تصویر بدون تکرار از گذشته ماند روی دستمان ترسیدم که نکند تا همیشه همینطور بماند...

حالا که بچه ی همسایه آمده اینجا و دارد ازم می پرسد کارت بازی بلدم یا نه و بی اینکه منتظر جوابم باشد شروع می کند به بر زدن، ولی هروقت بروم آشپزخانه ترس هایم را به مادربزرگ می گم که ببینم یکی از همین جمله های ساده ی اثرگذارش مثل هر چی خدا بخواد را می گوید یا نه...شاید هم مثل بچگی ها چشم ها را بستم و انگشت ها را به هم رساندم. آن وقت ها همیشه بعد از خوردن نوک انگشت ها به هم، یادم می رفت اصلا می خواستم ببینم چی چطور می شود...









مانی نبی

داشتم برای خودم نک و نال می کردم که بیا باز جمعه شد و کارهای هفته ی قبل مانده هنوز و فردا شنبه است و امروز نیم ساعت هم درس نخوانده ام و آی فغان از درس و مشق و این حرف ها. مادرم داشت با زن دایی اش حرف می زد، پرسید بد موقع زنگ زدم؟ آن طرف خط توضیح داد که "نه داشتم جاروبرقی می کشیدم و خاموشش کرده بودم یه  کمی استراحت کنه". این را زیاد از مسن های فامیل می شنوم. مادربزرگم کولر را خاموش می کند که چقدر کار کنه بیچاره. عمو تلویزیون را خاموش می کند(به قول خودش می بندد) که خنک بشود کمی. یا شوهرخاله ی مادرم از بازار که برمی گشت با دوچرخه، می گذاشتش توی سایه و میگفت از صبح دویده این زبان بسته. بعد دارم با خودم فکر می کنم این ها برای تلویزیون و کولر و جاروبرقی و دوچرخه، حق خستگی قائل می شوند، مهربانی می کنند بهشان. ما از جان آدمیزاد چه می خواهیم واقعا؟! 




*تصویر جایی است که برای استراحت از دنیا طلب دارم.






از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی از ازل تا به ابد فرصت درویشان است

از صبح هزار کار انجام داده ام و هنوز هیچی از لیستی که دیشب نوشتم تیک نخورده. بقیه رفته اند کمک فامیلی که اثاث کشی داشت. رفته اند که خرده ریزه ها را با ماشین های خودشان جا به جا کنند تا روز اسباب کشان اصلی، انفجار بزرگ، کمتر عذاب بکشند. یک غذایی می پزم که هم ناهار دیرهنگام باشد و هم شامم. نمی فهمم مامان چطور روزی چند بار آشپزی می کند. خیلی حوصله دارد به نظرم. همیشه هم خیلی با جزئیات این کار را انجام می دهد. من اما فرق دارم. اگر بدانم یک نفر منتظر نتیجه ی کار است گوجه خیارهای سالاد را چنان خرد می کنم که انگار با خط کش اندازه گرفته ام، یک دست و ریز. پیاز داغ را طلایی خوش رنگ می کنم و ظرف های توی سینک در لحظه شسته می شوند. موش سرآشپزی می شوم که غذا را هزار بار می چشد و با عطر و طعم خدایی می کند. اما وقتی تنهام از رِمی تبدیل می شوم به سرآشپز شِرتی زرتیِ یک رستوران بین راهی در یک جاده ی دور افتاده. غذا را همانطور با ماهیتابه می گذارم وسط میز. کوه ظرف تلنبار می کنم توی سینک. اسم هم ندارند غذاهایم وقت های تنهایی. مثلا همین حالا با بادمجان و پیاز داغ و قارچ و جعفری و غوره هایی که توی فریزر یافتم، یک چیزی می پزم. جزغاله می کنم پیاز داغ را و از هر چیزی ته دیگ می سازم. چرب و چیل. بعد از ته یخچال یک دلستری چیزی پیدا می کنم و با ماهیتابه ولو می شوم جلوی تلویزیون. خودم مدل رها و لش دومی را دوست تر دارم...


همین جور که با آهنگ دم گرفته ام می روم جلوی آینه. انقدر نرفتم آرایشگاه که حالا موها قد یک دم موش پشت سر بسته می شوند. دست می کشم به پوست صورتم، زیر چشم ها و روی گونه ها. دستم بوی جعفری گرفته و حالا صورتم هم. تغییر کرده ام. اولین بار یکی دو هفته پیش متوجه شدم. جلوی آینه از خودم عکس گرفتم و خیلی غریبه بودم توی عکس. نمی فهمم چه فرقی کرده ام. به خاطر بدخوابی و بی خوابی های چند ماه گذشته پوستم خراب شده؟ ولی اصلا بدتر و بهتر شدن نیست. صرفا یک تغییر است و انگار که چیزی ورای چهره باشد. دل چرکینم از چیزی که گذشته و حالا هنوز در جریان است. وقتی به آینده فکر می کنم دچار پنیک اتک می شوم و باز می رسم به کمبود "خیال راحت"... "خیال راحت"... این کیمیای زندگی من.


موها را پشت سر سفت می کنم و فکر می کنم بعدها، بعدهای دور یاد تابستانی خواهم افتاد که ترس ها و خستگی هایم را قورت دادم، از روی حفره ها و جای خالی آدم ها پریدم، آغوشی که کم بود را انکار کردم و تصمیم های بزرگ گرفتم. یک زمانی که به اندازه ی کافی از این تابستان داغی که رو به پایان است دور شده باشیم...






* مریم خانم عزیزم اسم وبلاگتون رو سرچ کردم و به در بسته خوردم. می خواستم بگم قدمتون روی چشم دوست نازنینم:)







روزگار یک درونگرای معاشرتی

اینکه توی خانه مان انواع شیرینی و شکلات ها را داریم در حالی که هیچ کداممان اهل خوردن نیستیم، اینکه بعد از ظهرها حیاط را جارو می زنیم، زیر کتری را روشن می کنیم و روی میزها را با خوشبو ترین شیشه پاک کن دنیا پاک می کنیم یعنی آدم های معاشرتی هستیم. اینکه یک وقت هایی گل تازه می خرم از این هایی که طولانی عمر می کنند و می گذارم توی تنگ قدیمی سبز یعنی ته اعماق قلبم آرزوی معاشرت با آدم های واقعی را دارم. آدم هایی که چند خط توی چت و وُیس های ضبط شده نباشند. مثل همین حالا که دلم خواسته یک نفر در بزند که رد می شدم از اینورا چاییت حاضره؟ بعد صدای ذوق زده ام کوچه را پر کند که معلومه... به صرف چای و تنقلات و یک فیلم تا حالا ندیده که باهاش قصه ای دراز کنیم. از یک تا پنج نفر. نبود؟... نیست انگار.






دیگه نمی گم چیست کار

دارم یک کار ریزه پیزه را شروع می کنم. چند وقت پیش با خودم فکر کردم چرا این سرگرمی ای که توی وقت های بیکاری انجام می دهم شغلم نباشد حالا که مطمئنم قرار نیست هیچ وقت کارمند باشم مثلا. یک دفترچه گذاشته ام روی میز که روزی چند بار می روم سراغش و چیزی اضافه یا حذف می کنم. کاغذ برای بسته بندی را به کل فراموش کرده بودم و از یک مدل پارچه دو بار در فهرست نوشته بودم. قیمت ها را چند باره و هزار جا چک می کنم تا اگر اینترنت را قطع کردند! یا اصلا پشیمان شدم، همه ی سرمایه ام را خرج نکرده باشم. خیلی اسکروچم که از هیچِ مطلق هم پس انداز می کنم همیشه...


حالا که می نویسم به خودم دو سه ساعتی مرخصی دادم از فکر و درس و همه چیز. یادم افتاد خیلی وقته گرسنه ام. رفتم سروقت یخچال، به قول پسر دوستم دنبال خوراکی هیجان انگیز. آخه خوراکی هم هیجان می انگیزد؟ بین شله زرد و سیب، دومی را برداشتم و صفحه ی یادداشت جدید وبلاگ را باز کردم. یک تا پیرهن بلند و گشاد پوشیدم از صبح مثل لباس مامان ها. می گم مامان ها چون از بین بقچه های مادرم کش رفتم یک روزی که کمدش را ریخته بود بیرون به قصد تمیزکاری و من عین گربه های اشرافی غلت می زدم بین وسایل و هی به کشفیات جدیدی دست پیدا می کردم. اینجور وقت ها که کار وقت گیری دارد صدایم می زند که بیا این جا حرف بزن. من هم که رادیو، شروع می کنم به وصل کردن خاطره ی سفر عهد بوق به حرف های بانمک فامیل و چه و چه. در آخر هم حق دارم جایزه ای مثل همین پیرهن دریافت کنم، که تا بخواهی خنک است و از این هاست که فروشنده هوار می زند مرگ ندارد و بشور و بپوش است... حالا سیب را خورده ام و چوبش گوشه ی لبم است. خوشم می آید انسان حجر باشم و سیب را با دانه هایش بخورم و آخر سر چوبش را اینطوری نگه دارم. تا فکر کنم باید سروقت شله زرد هم بروم یا نه باز یکی دو مورد به لیست اضافه می کنم. اینکه از برادرم بپرسم کاغذ از کجا عمده می خرید و آیا شماره تلفنشان را دارد یا نه و این جور چیزها. بعد خنده ام می گیرد از شادی و انرژی ای که هر شروعی به همراه دارد. از انگیزه ای که نمی دانم از کجا می آورمش صبح به صبح و یادم به این شعر می افتد که "رفتم به آشپزخانه که برای خودم چای بریزم. برای چه منظور. که مثلا مرگ را فراموش کنم"*... و همه ی کارهای این روزها همین چای ریختن و فراموشی است. هرکس به یک شکلی...




* احمدرضا احمدی سروده






هان، چه خبر آوردی؟

ایشون دانه ی درخت افرا استند که با پیچ و تاب، خودش رو از پنجره  انداخت توی اتاق. یا "چرا هرگز پنجره ی اتاقم رو نمی بندم" به روایت تصویر.