داشتم برای خودم نک و نال می کردم که بیا باز جمعه شد و کارهای هفته ی قبل مانده هنوز و فردا شنبه است و امروز نیم ساعت هم درس نخوانده ام و آی فغان از درس و مشق و این حرف ها. مادرم داشت با زن دایی اش حرف می زد، پرسید بد موقع زنگ زدم؟ آن طرف خط توضیح داد که "نه داشتم جاروبرقی می کشیدم و خاموشش کرده بودم یه کمی استراحت کنه". این را زیاد از مسن های فامیل می شنوم. مادربزرگم کولر را خاموش می کند که چقدر کار کنه بیچاره. عمو تلویزیون را خاموش می کند(به قول خودش می بندد) که خنک بشود کمی. یا شوهرخاله ی مادرم از بازار که برمی گشت با دوچرخه، می گذاشتش توی سایه و میگفت از صبح دویده این زبان بسته. بعد دارم با خودم فکر می کنم این ها برای تلویزیون و کولر و جاروبرقی و دوچرخه، حق خستگی قائل می شوند، مهربانی می کنند بهشان. ما از جان آدمیزاد چه می خواهیم واقعا؟!
*تصویر جایی است که برای استراحت از دنیا طلب دارم.