سه چهار روز به صورت انفجاری کار کردم. اینطوریه که الان یک سانتیمتر جای خالی روی زمین اتاقم وجود نداره که بشه دید سنگ ها و فرش چه رنگی هستن. در عوض دستام تا آرنج رنگی پنگی ان. هی یادم میره، دست میزنم به وسیله ای کتابی، یا موبایلم که پر از لک شده. انگار بمب ترکیده توی اتاق و الان از خستگی ولو شدم روی همین چیز میزا. پاهام رو گذاشتم روی صندلی و هی می چرخونمش. خیلی خستگی در می کنه این کار. بعد می دونستید اگه حین غلت زدن هندزفری بمونه زیر دست و پای آدم از هر چیز دیگه ای بیشتر درد داره؟ اینو آدمی داره می گه که توی این چند روز، غلت زدن روی همه ی وسایلش رو امتحان کرده... بعد وسط همه ی کارا با پا روی زمین جا باز می کنم و توی همون یه وجب تمرین می کنم. با این جور چیزاست که موفق شدم صدای ذهنم رو خاموش کنم. با کار کردن انفجاری، تمرین در حال مرگ و سریال و سریال. ولی همین که خوابم می بره مغزم پیتیکو پیتیکو میره دنبال ولگردی های خودش. خوبه البته. برام یه جور کدگشایی شده که صبح به صبح انجامش می دم و باز می سپرمش به دست فراموشی تا فردا شب. الان همه جا ساکته. با کلی زحمت که مجبور نشم وضعیت پا رو صندلی رو به هم بزنم، لیوان نیم خورده ی آب رو برداشتم و ریختم پای یکی از گلدونا. انقدر ساکته که صدای پایین رفتن آب توی خاک رو می شنوم، همینطور صدای گه گدار رد شدن یه ماشین یا موتوری از خیابون اصلی. منم باید بلند شم یه کمی جمع و جور کنم و بخوابم. باید چند ساعتی تنم استراحت کنه و به جاش مغزم به یه سفر جدید بره...
دیشب توی خواب خیلی غمگین بودم. انگار همه ی هجرانی های ریز و درشت زندگیم آوار شده بود روی سرم. با هرکی حرف می زدم جوابم رو نمی داد. بدتر از اون اصلا منو نمی دیدن. بعد چند دقیقه قبل از بیدار شدن یه صدایی که شاید خودم بودم توی سرم گفت تو فقط خودت رو لازم داری توی این دنیا... بیدار که شدم یه آرامش خوبی بالای سرم بال بال می زد.