Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

Baby blue

یک) داشتیم راه باریکه ی ته کوچه رو پیاده می رفتیم. من و دوستم و دوستش. صبح برام نوشته بود بریم پیاده روی؟ جواب دادم الان آخه؟ باز نوشت حالا قبل از ظهر مثلا. همونطور که صورت بالای کتری داشتم از مغزم یخ زدایی می کردم یه نگاهی به آسمون انداختم و دیدم به اندازه ی کافی ابر داره. با خودم گفتم برو برو ای زن غبارگرفته... نوشتم اوکی.


دو) یه خواب تکراری هست که هزار و دویست ساله می بینمش. یعنی لوکیشن تکراریه و اتفاقایی که توش جریان داره عوض میشه، اینجوریه که یه هزارتوی مخوف رو می بینم که گاهی درش از دستشویی مدرسه ی ابتداییم باز میشه، یه وقتا از زیرزمین خونه ی مادر مامان بزرگم توی تبریز و حتی گاهی از وسط پذیرایی خونمون. فقط می بینم که یهو افتادم وسط اون هزارتوی سیاه و نیمه تاریک. معمولا اونجا پر از آدماییه که نمی شناسم و می ترسم ازشون. بعد من هی درهای پیچ پیچ رو باز می کنم و دلیلی ندارم که چرا اونجام و چراتَر دارم هی می چرخم و دنبال چیم اصلا. بعد چند وقت پیش وسط خود روان درمانگری هام کشف کردم اون هزارتو ذهن خودمه. جاییه که هنوز و کامل به گوشه کناراش آشنا نیستم ولی خیلی نیاز دارم که بشناسمش. از وقتی اینو فهمیدم دیگه توی خواب مضطرب نمی شم. دل میدم به خوابم که ببرتم هرجا لازمه تا چیزایی که باید رو نشونم بده.


سه) داشتیم راه باریکه رو پیاده می رفتیم. از این طرف اون طرف دری وری می گفتیم و هوا خوش بود و ما خوش تر. یهو یادم افتاد دیشب باز همون خواب تکراری رو دیدم و این بار یکی از درها رو که باز کردم، توی آینه ای که به دیوار بود خودم رو دیدم با چشمای آبی. آبی روشن قشنگ. از اینایی که جز با لنز میسر نمیشه. اینو که تعریف کردم دوستم جیغ زد که "وای چشم آبی توی خواب یعنی یه عشق و هیجان بزرگ داره به سمتت میاد". دوستش که انگار از نادونی ما حرصش درومده بود بُراق شد که "بلد نیستی چی میگی الکی؟ چشم آبی به معنی بدشانسیه. الان هم اشتباه کردی به ما گفتی"... عجبا که وقتی رسیدیم جلوی خونه ی ما، هنوز داشتن بحث می کردن چشم اصلا چه معنی ای داره و اگه از حدقه درومده باشه چطور و اگه اندازه ی چشمای گاو درشت شده باشه اون وقت چی! 


چهار) نشستم جلو تلویزیون، یه فنجون قهوه ی خوش عطر کنار دستمه، یه شیرینی مامان پز گوشه لپم، پاهام رو دراز کردم روی دسته ی مبل و فکر می کنم منتظر کدوم باشم؟ عشق و شور بزرگ یا بدشانسی مردافکن؟... خانوما آقایون با ما باشید...






Grace, hope, siege


کل هفته به تنهایی گذشت که یعنی خوش گذشت. انقدر درس خوندم و کار کردم و خونه تمیز کردم که جونم درومد. وسط سابیدن کمد و کتابخونه ی یکی از اتاق ها چشمم افتاد به کتاب سفیدی که قبلا ندیده بودم. مکتوب شده ی چندتا سخنرانی ویلیام کنتریج بود. برداشتمش و گذاشتم روی میز خودم که یادم نره سر فرصت بخونم. شما اگه با یه هنرمند همخونه باشید، خونده ها وشنیده هاتون به شکل غریبی گستره می شه گاهی. یعنی من عمرا به ذهنم می رسید برم از این دست کتاب ها بخرم ولی حالا با پای خودشون میان روی میزم می شینن. اگه هنرمنده طراحی کنه احتمالا مثل من یه عالمه پرتره ازتون به جا می مونه بدون اینکه نقش خاصی داشته باشید. مثلا الان از من، بیشتر از فریدا طراحی و نقاشی وجود داره. بعضیاشون رو دوست ندارم. با اینکه خوبن ولی انگار من نیستن. یه سریشون رو عاشقم، انگار وجهی ازم رونشون می دن که توی عکس دیده نمی شه هیچ وقت. یا مثلا یه عالمه طراحی از دستام وجود داره. دستای در حال بستن مو، خرد کردن چیزی، پاره کردن کاغذ. دستای بلاتکلیف، عصبی یا بی حوصله...

بعد از هفته ی پرکار، امروز سُر خورده بودم وسط جمعه انگار. دستای بلاتکلیفم رو کاشته بودم توی گلدونا. یه فرش لاکی رنگ پهن کرده بودم زیر پنجره و داشتم به گل هام می رسیدم که یهو یاد کتابه افتادم. بدو بدو رفتم آوردمش همین جا و زیر آسمون ابری آفتابی امروز هی خوندم و هی خوندم. یه جایی کنتریج از کودکی خودش، از هنر و زندگی می گه که اینجا هم می نویسمش تا توی لذت روز جمعه ای شریک بشیم.

"وقتی نه سال داشتم، به کلاس های هنر می رفتم. در جلسه اول معلم از من پرسید دوست دارم چه چیزی طراحی کنم. جواب دادم "منظره". نمی دانم از کجا این کلمه را بلد بودم.[...] و معلم پرسید با چه وسیله ای می خواهی کار کنی؟ گفتم "ذغال". باز مطمئن نیستم این جواب از کجا امد. فکر نمی کنم هرگز قبلا از آن استفاده کرده بودم. اما این کلمات، منظره و ذغال کلماتی بودند که من آن ها را با کار هنری پیوند دادم. سوال این است که یک پسر نه ساله سفیدپوست ژوهانسبورگی چه نوع منظره ای خلق می کند؟ [...] منظره ی کتاب ها، تصویرسازی ها و قصه ها؛ نقاشی آپارتمان پدربزرگ و مادربزرگش؛ کپی یک نقاشی از سزان در اتاق خواب والدینش؛ تابش نور خورشید از بین برگ های تازه بهاری درختان بلوط مدرسه؛ انبارهای زرد معدن کناره ی شهر؛ یا مرغزارهای پر از سنگ بعد از آن.

برای اشاره ی دقیق تر به کودکی ژوهانسبورگ دو چیز هست که دیده شده اما در مورد آن صحبت نشده است. رانندگی با پدربزرگ _کسی که کتاب نقاشی های منظره را به او داده بود_، عبور از یک خیابان فرعی، یک نگاه اجمالی، مردی که درون راه آبی افتاده بود، چهار مرد در اطراف او که به بدن و سر او لگد می زدند. شوک خشونت بزرگسالی . یک کودک نه ساله لگد زدن به دیگران را می شناسد، اما لگد زدن به سر و صورت یک شخص؟ دنیا باید خود را دوباره ساماندهی می کرد تا با این دانش جدید تطبیق پیدا کند. این تصویر دیده شد، آن ها عبور کردند و هیچ اشاره ای به آن نشد. 

وقتی او شش ساله است به اتاق مطالعه پدرش می رود و جعبه ی زرد باریکی می بیند که شبیه جعبه ی شکلات است. در جعبه با دقت باز می شود. درون آن کاغذ نازک مومی که پوشش اولیه شکلات ها را تشکیل می دهد نیست، بلکه دسته ای از عکس های سیاه و سفید براق 12×10 اینچی است. مردی با صورت روی زمین افتاده بود، یک نقطه و لکه تیره در مرکز ژاکت راه به راه او بود. در عکس بعدی مرد به پهلو غلطیده بود. آشفتگی غیر قابل درک پیراهن، ژاکت  و اعضای درونی بدن؛ کل قفسه سینه که بر اثر عبور گلوله از هم پاشیده بود. عکس ها ادامه داشتند. پلیسی در حال نگاه کردن به زنی بود که در حالی که هنوز کیف خرید در دستش بود با بازوهای باز روی زمین افتاده بود و سرش در مقابل لبه پیاده رو بود. یک نمای درشت تر. مردم خم شده بودند و به سمت ما می دویدند، به سمت عکاس. عکسی از پشت که در آن مردم در سراسر علفزار به شکل پراکنده روی زمین افتاده بودند.مردی با حالت پریشان نشسته بود و سرش را در دست هایش گرفته بود. یک پلیس بالای یک خودروی زرهی ایستاده بود. یک قفسه سینه دیگر، آیا یک مرد بود؟ یا یک زن؟ کاملا متلاشی شده بود. کودک شش ساله در جعبه را می بندد. آن را به قفسه باز می گرداند. یک کتاب را هم روی آن می گذارد تا ان چه انجام داده را پنهان کند. این بیش از "این اتفاق نباید می افتاد" است. این اتفاق نباید دیده می شد. او نباید آن ها را می دید. او آن قدر قوی نبود که دیدنش باعث رخ دادن واقعه شود ولی یک همدستی بین حادثه و دیدن آن وجود داشت. 

این عکس های کشتار شارپ ویل در 1960 بود که در آن شصت و نه معترض سیاه پوست، افرادی که به قوانین جواز عبور داخلی اعتراض داشتند در حومه شهر بیرون از ورینگینگ، شهری در پنجاه مایلی ژوهانسبورگ مورد تیراندازی قرار گرفتند. پدر من وکیل نماینده خانواده های افراد کشته شده در بازجویی سال 1961 بود. عکس ها بخشی از شواهدی بودند که در دادگاه ارائه شد(دادگاه پلیس را تبرئه کرد). من شش سال داشتم. من هرگز به پدرم نگفتم که ما هر دو به ان عکس ها نگاه کردیم.

بنابراین وقتی سر کلاس هنر بودم، این را هم دیده بودم، خشونت و بدن هایی که روی علفزار افتاده بودند. و نه فقط سزان، پوسن و تینوس دو چانف را. این ها دو دنیایی نبودند که نمی توانستند به هم برسند، بلکه اصلا نیازی نبود که به هم برسند. یکی هنر بود و دیگری زندگی، خانواده، دوستان، مدرسه، شهر و جهان. دو جریان موازی وجود داشت. یکی از داوری آخر میکلانژ-یکی دیگر از کتاب های پدربزرگم- به بار در فولی برژه می رفت. جریان دیگر رشد آگاهی در زندگی غیر طبیعی ژوهانسبورگ بود. نگاهی اجمالی به گسل. گودال کارلتون ویل، مرد درون راه آب، زخم های گلوله در عکس ها"


در این لحظه من ذوق خودم رو کنترل کرده و تایپ کردن رو بس می کنم در حالی که دلم می خواد بنویسم همچنان.





گفتن نداره که تصویر هم اثر کنتریجه








از سوغاتی و سرخوشی ها

گفت جلوی یک امامزاده ی تک و تنها، بعد از روستای پرت، وقتی زیر درخت ایستاده بوده و هیچ دلش تکان خوردن نمی خواسته، چشمش افتاده به سنگ گرد ارغوانی و یاد من افتاده. اول خواسته عکس بگیرد و بعد پشمان شده. سنگ را برداشته و گذاشته روی داشبورد. همه ی راه برگشت را با سنگه آمده و وقتی گذاشتش کف دستم گفت شبیهته، نه؟

حالا منم و سنگ گرد ارغوانی که وصلم می کند به خیال روستا و امامزاده ای که هیچ وقت ندیده ام.







از نور و رنگ های خونه

دلخوشیت چیه این روزا؟




هزار راه نرفته

چرا انسان امروزی برای به دست آوردن هرچیزی نیاز به پول داره؟ چرا نباید به شیوه ی اجدادمون، با تکیه بر زور و هوشمندی، دست به شکار، ربایش و سایر روش های مطلوب تر بزنیم؟


_ در بازوان (س) بعد از نیم ساعت گشتن در سایت ها جهت ابتیاع موبایل.




یاران دِه داره سازم با اینهمه بریضی

نه. خیلی جدی مریضم انگار. صبح فهمیدم این را. آینه ی دستشویی خانه ی ما حکم آینه ی نامادری سفیدبرفی را دارد. یعنی شما میمان (مودبانه ی میمون) را بگذار جلوی این آینه و کیف کن از بازتابش اصلا. بعد حتی این آینه هم زورش نرسید دماغ قرمز و پف چشم ها و پوست خشک بیچاره ام را کمرنگ کند. خیلی دمغ نشستم چهارتا ویدیو ببینم تا از رنج هایم کم بشود و نشد. رنج هایم غیر از سرماخوردگی این است که چرخ خیاطی خراب شده و کارهایم نصفه مانده، موبایلم همین که اینترنت روشن می شود همه ی برنامه هایش از کار می افتند. سر چهل پنجاه درصد شارژ هم تشخیص می دهد بهتر است خاموش شود. حساب بانکی ام در حال فرونشست و  اتاقم سرد است. بعد هزار سال زندگی در این خانه عادت نکرده ام هنوز. خلاصه می خواستم این هارا فراموش کنم و دنبال چوب جادو رفتم یک فیلمی دیدم از همان سوزان خانمی که کوهن برایش شعر گفته بود و آنقدر قشنگ خوانده بود. خیلی روح آزاد قشنگی داشت. رقصنده بوده و به خاطر آسیب کمری بی خانمان شده بود. حالا پشت وانت زندگی می کرد (به علت حسودی به ماشین قشنگش میگم وانت. یک چیز خیلی خوبی بود اصلا) بعد ناخن هایش فرنچ شده بود، لباس هایش زیبا و لبخند گرم و خلاصه همانی بود که کوهن تعریفش را کرده بود. من همینطور با بینی گرفته و گلوی دردناک سرم توی موبایل بود و داشتم با خودم می گفتم "بای بای این دانومه چه دوبه" که به دست هایم نگاه کردم و دیدم آثار رنگرزی جای جایش باقی مانده، فرنچ و این ها که هِچ. بعد به اتاقم نگاه انداختم و دیدم دامن خال خالیه بالاترین طبقه ی میز تحریر است. یکهو که نرفته. اولش لیدی وارِ بی حوصله گذاشتمش روی صندلی و بعد نیاز داشتم بنشینم و گذاشتمش روی میز و به همین ترتیب بنا به نیاز طبقه طبقه صعود کرده. فیلم را نگه داشتم و رفتم برداشتمش از آن جا. با خودم فکر کردم باید معکوس عمل کنم. یعنی ببینم وقتی سرحال بودم چه کارهایی می کردم و حالا همان ها را انجام بدهم تا کم کم حالم هم آدمیزادی بشود... حسادت نقش مهمی در پیشرفت جوامع بشری دارد به نظرم.







If everything seems under control, you're just not going fast enough

یک) همین سرماخوردگی و فین فین و گلودرد را کم داشتم که کمالاتم تکمیل شود. چند وقت است که حین تمرین، کتاب گوش داده ام، وقت درس خواندن به کار و داستان هایش فکر کرده ام و زمانی که مشغول کار بودم از خودم می پرسیدم چه غلطی دارم می کنم الان؟ از بس که همه کارهام به هم بی ربط اند. از بس که آدم گسترده ای شده ام و ترکیب این گستردگی با تنفرم از هر چیز نصفه نیمه از آن چیزهایی است که جان می فرساید. خیلی خودم را شماتت می کنم که چرا هجده نوزده سالگی و اوایل دهه بیست این کارها را نکردم. باید فرانسه می خواندم که الان انقدر اکابر نباشم. باید بیشتر تمرین می کردم و جدی تر به کار می چسبیدم. ولی به جای همه ی این ها مشغول خوش گذراندن، عاشق شدن های هیجانی، سفر و ساندویچ لمباندن در اقصی نقاط شهر بودم. هیچ هم به فکر زنی در آستانه ی دهه ی سی با سواد اکابری و در گل مانده نبودم... یک داستان قدیمی بچگانه ای بود که حسنی شش هفت در را می بست و آخری را فراموش می کرد. از همان در بود که دیو راهش را به خانه شان پیدا می کرد. همانم دقیقا و از درهای نیمه بازِ زندگی خیلی می ترسم.


دو) زنگ زد که میای اسباب کشی؟ گفتم خب. یک ماه است که خرد خرد جمع کرده و برده اند. کاری نمانده بود تقریبا. نشسته بودیم بین چهارتا کارتنِ وسط اتاق تا کارگرها برسند. گفت چند روز پیش بابات را فلان جا دیدم. نمی دانم حرف چی بوده که بابا گفته اگر همان لحظه بمیرد، دور از جانش، خیالش فقط از طرف من راحت است. که توان مدیریت هر مسئله ای را دارم و حتی می تواند خانواده را با خیال راحت بسپارد بهم... خیلی صبر کردم که همه چیز را بار ماشین کنند و همگی راه بیفتند بروند، تا به آن قطره اشکی که جمع شده بود گوشه ی چشم اجازه بدهم روی گونه بلغزد.


سه) با دو ساک پارچه ای کتاب چند خیابان تا خانه را پیاده برگشتم. گفته بود مزد کارگر را باید زود پرداخت و خندیده بود. کمبود جا و اینکه از خواندنشان ناامید شده بود هم در این بخشش بی تاثیر نبود. پیاده برگشتم و گذاشتم تا می شود باد پاییزی و هوای خوب به جانم بنشیند. بعد دیدم چه گستردگی و حجم کارها دیگر نمی ترساندم. انگار که دستی به گرمی روی شانه ام نشسته باشد. 


چهار) یک لیوان آب جوش و لیمو گذاشته ام کنار دستم و هرچند ساعت یک محلول بد مزه را غرغره می کنم. غیر از گردگیری، چیدن کتاب ها و پختن سوپ هیچ کاری نکرده ام از صبح. به بهای "حمال ساعتی سه کتاب" کار کردم. بد هم نبوده.




* عنوان را Mario Andretti قهرمان اتومبیل رانی گفته. هروقت کلافه می شوم از پراکندگی کارها با خودم تکرارش می کنم.








جمعه های خونه

من از مصاحبت آفتاب می آیم





Heaven can wait we're only watching the skies

همت_ شرق، کردستان. توی ماشینیم و می رویم آن سر شهر. گوگل مپ گفته سه ساعت و نوزده دقیقه. نوبت دکتر دارد و من آدمِ بیکارِ تمام خانواده ام. وقت دارم که فرو بروم توی صندلی کنار راننده و گوشم را به اندازه ی همه ی اتوبان ها بهش قرض بدهم تا حوصله اش سر نرود. تا حتی وقتی شنید دکتر هنوز نیامده زیاد حرص نخورد. همین که نشستم یک وری نگاهم کرد و گفت باز که خودت رو این شکلی کردی! خندیدم و دستِ پر از وسیله را بالا بردم و با انگشت کوچیکه شال را جلوتر کشیدم. دوزاری ام افتاد که از آن روزهای انتقادیِ گند اخلاقش است و کجا بهتر از ماشین که امکان فرار ندارم. هنوز کوچه را نپیچیده بودیم که شروع کرد. اول از کار و درس. از خانه نشینی ام. اینکه این وضعیت، زندگی نمی شود برایم. ساکت بودم و خدا را شکر کردم که لحظه آخر نسکافه ریختم توی لیوان در دار و همراهم آوردم. به درخت ها نگاه می کردم که باد پاییزی برگ های مچاله و رنگ رنگشان را می تکاند. درخت ها را بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست دارم. می توانم بقیه عمرم را بنشینم و فقط درخت تماشا کنم... چقدر حرف روی هم تلنبار کرده بود. از حرف چند سال پیش که چرا درسم را ادامه ندادم و با این شرایط خیال کرده ام کجای دنیا فرش قرمز پهن کرده اند برایم. چرا پارسال به موقعیت شغلی "دهان پرکن" که فلانی منت به سرم گذاشته و جور کرده بود، نه گفتم و بدتر از همه ی این ها چرا چند ماه قبل پیشنهاد آشنایی با همکارش را رد کردم. که یک رابطه ی "مطمئن" را فدای عشق بچگانه ام کردم و حالا باید بنشینم تا سنم بالا برود و افسوس همه ی این ها را یک جا بخورم. گذاشتم حرف بزند و توضیح ندادم درس نخواندم چون دلم نخواست. انتظار فرش قرمز هم ندارم. موقعیت کاری اعطایی فلانی و آشنایی با همکارش را هم اتفاقا به خاطر همان امنیتی که ازش حرف می زد رد کردم. که به نظرم زندگی یک طیف است. یک طرف عشق است و آن طرف امنیت ازدواج مثلا.  یک ور خلاقیت، سختی ها و بیشتر وقت ها گنجشک روزی بودن و ور دیگر حل شدن در یک سیستم و فراموش کردنِ خود با همه ی امنیتش. همین که بدانی صبح به صبح به محض بیدار شدن صورت آدمت رو به رویت است و یک میز منتظرت به سرزمین امنیت قدم گذاشته ای. جهانی که سردرش نوشته اند عشق و شور را بُکش. نگفتم که شعار دادن را هم به جرایم قبلی اضافه نکند.سکوت نعمت است همیشه... دکتر گذاشت بعد از آخرین بیمار آمد. بعد از اینکه دو بار رفتیم از سوپرمارکت رو به رو آت و آشغال خریدیم که بگذرد و مجبور نباشیم به روی خودمان بیاوریم تمام سه ساعت و نوزده دقیقه را مشت پرانده بر سر و تن. 

کلید که به در انداختم چند قدم را دنده عقب گرفت و گفت ناراحت نباشیا، دوستت نداشتم می گفتم به درک . بعد که خندیدم یعنی نه بابا، گفت "تو رو خدا دیگه این شکلی نکن خودتو، کچل". با خودم گفتم این هم نمی داند ایده ی روحم را از روی گوسپندی برداشته اند که برای چرا ارتفاعات و پرتگاه ها را انتخاب می کرده و نه دشت های باز و مسطح را. شاید برای همین مامان بزرگ بهم می گفت "بُز گَر".







از آینده نگری ها یا کِی بشه از این سانتی مانتال بازی ها دست بردارم

دیدم امروز چه جمعس. یه جوری بود اصلا. رفتم سراغ پلی لیست اسپاتیفای و نشستم به جمع کردن لباس های تابستونی. بعد وسط تا زدن و سوا کردن به ذهنم رسید یه چیزی برای دلخوشی شب عیدیم کنار بذارم. یه کمی پول، شعری که چند روز پیش خوندم و انقدر خوشم اومد که نوشتم و چسبوندم به کتابخونه و شیشه عطری که یه پیس دیگه بزنم تموم میشه ولی بوش هزار خاطره داره و هربار می زنم آخ آخِ که از ته دل می گم. همه رو چپوندم بین لباس ها. گفتم شاید پیدا کردنشون بشه درمان غم های گذرای شب عید... سیگار هم اگه داشتم خیلی بهتر می شد. حیف.


یادم بره لطفا. یادم بره لطفا







حظِ بصر

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر

آن مهر بر که افکنم و آن دل کجا برم (آخه؟)





دورترین از دنیا

پتو بوی پودر و تمیزی می داد. از صبح کشیده بودمش تا زیر چانه و scenes from a marriage می دیدم. قانون نانوشته ی زندگی من است که روزهای تعطیل را تا می توانم کار کنم و وقتی همه ی دنیا بر می گردند سر کار و زندگی، بزنم به بیخیالی و فیلم و خواب و استراحت. دانشجو که بودم روزهای قبل از عید و بین تعطیلی ها را خیلی سمج می رفتم سر کلاس و هر جوری که بود حاضری می گرفتم از استادها. بعد از شنبه ای که همه ی کلاس ها روی برنامه تشکیل می شد، یک هفته برای خودم می چرخیدم و می رفتم پارک و سینما و یللی تللی به معنای واقعی. یا مثلا تا همین دو سال پیش پنجشنبه ها و تعطیلات که همه ی تهران شمال بودند و یکهو باشگاه خالی می شد، من صبح تا غروب تمرین می کردم. یک جوری که انگار آخرین روز جهان است و شب با زخم هایی روی پا به خاطر پریدن های مکرر روی جامپ باکس و کمپرس یخ روی شانه و زانو برمی گشتم خانه. توضیحش سخت است که چرا این کار را می کنم. یک حسی مثل تقلبِ شیرین است. یک خیانت ریز است به جریان زندگی که توقع ندارم غیر از خودم کسی بفهمد. چون که تا امروز حتی یک نفر از خانواده و دوستانم متوجه نشده اند چه نیاز دارم به این فاصله گرفتن از چرخش دنیا و انگیزه گرفتن از دویدن به وقت ایستادنش. 

بین اپیزود سه و چهار بلند می شوم ساندویچ درست می کنم و باز برمی گردم زیر پتو و موبایل را از زیر بالش برمی دارم. دوستم ویس فرستاده. از دست یکی دیگر دلخور است و باز نکرده می دانم توضیح همان هاست که دیروز از زبان آن یکی شنیدم. موبایل را باز برمی گردانم زیر بالش. بعدا جواب می دهم چون که حالا فقط دلم می خواهد یک نفر برایم بنویسد "بریم یه وری؟". یه وری هرجایی می تواند باشد که قدم بزنیم تا این هوای نه گرم و نه سرد تمام نشده. آتش درست کنیم و چای ذغالی بخوریم. یک عالمه حرف بزنیم و آن وسط ها سیب زمینی داغ پوست بگیریم. بعد من می دانم در همچین شنبه ی یواش قشنگی فاصله ام تا چمدان بستن به اندازه ی همین اپیزود چهارم است و بس...




*تصویر از همان هایی است که با دوربین آنالوگ گرفتم قدیم ها.







در ستایش اولین صدای رعد و نمِ بارانِ تهران





اونی که حرف چشمام رو میشنوه

بهش میگم می دونی من عاشقتم؟ همین طور که داره بستنی می خوره سرشو تکون می ده. می گم از کجا می دونی؟ جواب میده "از چشمات". چند لحظه ساکت میشه و باز میگه "از مدلی که نگاهم می کنی".

منتظر بودم بگه چون برام فلان چیز رو خریدی یا باهام بازی می کنی. نمی دونستم که قراره یه همچین عاشقانه ای از بچه ی شش ساله نصیبم بشه امروز.





از صبح های خانه

بیدار شده ام و دلم بلند شدن نمی خواهد. رفتم یک کمی به گلدان های آشپزخانه آب اسپری کردم. چای و یک چیزی در حول و حوش لقمه ی نون و پنیر آوردم همین جا. گوشم به صدای آیفون است که اول پستچی و بعد پیک قرار است بیایند. چند سال پیش یک کتابی چاپ شد که گفتند به خاطر کپی رایت و سانسور و این حرف ها داخل ایران به چاپ نخواهد رسید. بعد من هم که در حسرت. مدام می رفتم سرچ می کردم و می دیدم همچنان در وضعیت "ایستمیرم اصلا" هستند. هی غر می زدم حداقل پی دی افش را منتشرکنید نامردها. خلاصه که چند روز پیش حین جست و جو پیدایش کردم و در دم سفارش دادم. بعد که خبری نشد ازشان خیال کردم سایته یک چرتی بوده و با دوزار پول من فراری شده اند تا اینکه امروز صبح یک خانمی زنگ زد. اصلا با همین تلفن بیدار شدم که "امروز کتابتون رو با پیک می فرستیم عَییزم". گفتم قربونتون که. تا حالا از هیچ تلفنی انقدر خوش به حال نشده بودم. غیر از یکی دو بار البته... حالا این ها را توی رخت خواب و یک وری می نویسم. دست می زنم به لیوان که هنوز داغ است. نور ملایم پاییزی ای افتاده روی صورتم. تکان نمی خورم که از دست نرود. ته دلم بچه ای دارد باگومبا باگومبا می رقصد امروز.