Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

Heaven can wait we're only watching the skies

همت_ شرق، کردستان. توی ماشینیم و می رویم آن سر شهر. گوگل مپ گفته سه ساعت و نوزده دقیقه. نوبت دکتر دارد و من آدمِ بیکارِ تمام خانواده ام. وقت دارم که فرو بروم توی صندلی کنار راننده و گوشم را به اندازه ی همه ی اتوبان ها بهش قرض بدهم تا حوصله اش سر نرود. تا حتی وقتی شنید دکتر هنوز نیامده زیاد حرص نخورد. همین که نشستم یک وری نگاهم کرد و گفت باز که خودت رو این شکلی کردی! خندیدم و دستِ پر از وسیله را بالا بردم و با انگشت کوچیکه شال را جلوتر کشیدم. دوزاری ام افتاد که از آن روزهای انتقادیِ گند اخلاقش است و کجا بهتر از ماشین که امکان فرار ندارم. هنوز کوچه را نپیچیده بودیم که شروع کرد. اول از کار و درس. از خانه نشینی ام. اینکه این وضعیت، زندگی نمی شود برایم. ساکت بودم و خدا را شکر کردم که لحظه آخر نسکافه ریختم توی لیوان در دار و همراهم آوردم. به درخت ها نگاه می کردم که باد پاییزی برگ های مچاله و رنگ رنگشان را می تکاند. درخت ها را بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست دارم. می توانم بقیه عمرم را بنشینم و فقط درخت تماشا کنم... چقدر حرف روی هم تلنبار کرده بود. از حرف چند سال پیش که چرا درسم را ادامه ندادم و با این شرایط خیال کرده ام کجای دنیا فرش قرمز پهن کرده اند برایم. چرا پارسال به موقعیت شغلی "دهان پرکن" که فلانی منت به سرم گذاشته و جور کرده بود، نه گفتم و بدتر از همه ی این ها چرا چند ماه قبل پیشنهاد آشنایی با همکارش را رد کردم. که یک رابطه ی "مطمئن" را فدای عشق بچگانه ام کردم و حالا باید بنشینم تا سنم بالا برود و افسوس همه ی این ها را یک جا بخورم. گذاشتم حرف بزند و توضیح ندادم درس نخواندم چون دلم نخواست. انتظار فرش قرمز هم ندارم. موقعیت کاری اعطایی فلانی و آشنایی با همکارش را هم اتفاقا به خاطر همان امنیتی که ازش حرف می زد رد کردم. که به نظرم زندگی یک طیف است. یک طرف عشق است و آن طرف امنیت ازدواج مثلا.  یک ور خلاقیت، سختی ها و بیشتر وقت ها گنجشک روزی بودن و ور دیگر حل شدن در یک سیستم و فراموش کردنِ خود با همه ی امنیتش. همین که بدانی صبح به صبح به محض بیدار شدن صورت آدمت رو به رویت است و یک میز منتظرت به سرزمین امنیت قدم گذاشته ای. جهانی که سردرش نوشته اند عشق و شور را بُکش. نگفتم که شعار دادن را هم به جرایم قبلی اضافه نکند.سکوت نعمت است همیشه... دکتر گذاشت بعد از آخرین بیمار آمد. بعد از اینکه دو بار رفتیم از سوپرمارکت رو به رو آت و آشغال خریدیم که بگذرد و مجبور نباشیم به روی خودمان بیاوریم تمام سه ساعت و نوزده دقیقه را مشت پرانده بر سر و تن. 

کلید که به در انداختم چند قدم را دنده عقب گرفت و گفت ناراحت نباشیا، دوستت نداشتم می گفتم به درک . بعد که خندیدم یعنی نه بابا، گفت "تو رو خدا دیگه این شکلی نکن خودتو، کچل". با خودم گفتم این هم نمی داند ایده ی روحم را از روی گوسپندی برداشته اند که برای چرا ارتفاعات و پرتگاه ها را انتخاب می کرده و نه دشت های باز و مسطح را. شاید برای همین مامان بزرگ بهم می گفت "بُز گَر".