Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

If everything seems under control, you're just not going fast enough

یک) همین سرماخوردگی و فین فین و گلودرد را کم داشتم که کمالاتم تکمیل شود. چند وقت است که حین تمرین، کتاب گوش داده ام، وقت درس خواندن به کار و داستان هایش فکر کرده ام و زمانی که مشغول کار بودم از خودم می پرسیدم چه غلطی دارم می کنم الان؟ از بس که همه کارهام به هم بی ربط اند. از بس که آدم گسترده ای شده ام و ترکیب این گستردگی با تنفرم از هر چیز نصفه نیمه از آن چیزهایی است که جان می فرساید. خیلی خودم را شماتت می کنم که چرا هجده نوزده سالگی و اوایل دهه بیست این کارها را نکردم. باید فرانسه می خواندم که الان انقدر اکابر نباشم. باید بیشتر تمرین می کردم و جدی تر به کار می چسبیدم. ولی به جای همه ی این ها مشغول خوش گذراندن، عاشق شدن های هیجانی، سفر و ساندویچ لمباندن در اقصی نقاط شهر بودم. هیچ هم به فکر زنی در آستانه ی دهه ی سی با سواد اکابری و در گل مانده نبودم... یک داستان قدیمی بچگانه ای بود که حسنی شش هفت در را می بست و آخری را فراموش می کرد. از همان در بود که دیو راهش را به خانه شان پیدا می کرد. همانم دقیقا و از درهای نیمه بازِ زندگی خیلی می ترسم.


دو) زنگ زد که میای اسباب کشی؟ گفتم خب. یک ماه است که خرد خرد جمع کرده و برده اند. کاری نمانده بود تقریبا. نشسته بودیم بین چهارتا کارتنِ وسط اتاق تا کارگرها برسند. گفت چند روز پیش بابات را فلان جا دیدم. نمی دانم حرف چی بوده که بابا گفته اگر همان لحظه بمیرد، دور از جانش، خیالش فقط از طرف من راحت است. که توان مدیریت هر مسئله ای را دارم و حتی می تواند خانواده را با خیال راحت بسپارد بهم... خیلی صبر کردم که همه چیز را بار ماشین کنند و همگی راه بیفتند بروند، تا به آن قطره اشکی که جمع شده بود گوشه ی چشم اجازه بدهم روی گونه بلغزد.


سه) با دو ساک پارچه ای کتاب چند خیابان تا خانه را پیاده برگشتم. گفته بود مزد کارگر را باید زود پرداخت و خندیده بود. کمبود جا و اینکه از خواندنشان ناامید شده بود هم در این بخشش بی تاثیر نبود. پیاده برگشتم و گذاشتم تا می شود باد پاییزی و هوای خوب به جانم بنشیند. بعد دیدم چه گستردگی و حجم کارها دیگر نمی ترساندم. انگار که دستی به گرمی روی شانه ام نشسته باشد. 


چهار) یک لیوان آب جوش و لیمو گذاشته ام کنار دستم و هرچند ساعت یک محلول بد مزه را غرغره می کنم. غیر از گردگیری، چیدن کتاب ها و پختن سوپ هیچ کاری نکرده ام از صبح. به بهای "حمال ساعتی سه کتاب" کار کردم. بد هم نبوده.




* عنوان را Mario Andretti قهرمان اتومبیل رانی گفته. هروقت کلافه می شوم از پراکندگی کارها با خودم تکرارش می کنم.