Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

Grace, hope, siege


کل هفته به تنهایی گذشت که یعنی خوش گذشت. انقدر درس خوندم و کار کردم و خونه تمیز کردم که جونم درومد. وسط سابیدن کمد و کتابخونه ی یکی از اتاق ها چشمم افتاد به کتاب سفیدی که قبلا ندیده بودم. مکتوب شده ی چندتا سخنرانی ویلیام کنتریج بود. برداشتمش و گذاشتم روی میز خودم که یادم نره سر فرصت بخونم. شما اگه با یه هنرمند همخونه باشید، خونده ها وشنیده هاتون به شکل غریبی گستره می شه گاهی. یعنی من عمرا به ذهنم می رسید برم از این دست کتاب ها بخرم ولی حالا با پای خودشون میان روی میزم می شینن. اگه هنرمنده طراحی کنه احتمالا مثل من یه عالمه پرتره ازتون به جا می مونه بدون اینکه نقش خاصی داشته باشید. مثلا الان از من، بیشتر از فریدا طراحی و نقاشی وجود داره. بعضیاشون رو دوست ندارم. با اینکه خوبن ولی انگار من نیستن. یه سریشون رو عاشقم، انگار وجهی ازم رونشون می دن که توی عکس دیده نمی شه هیچ وقت. یا مثلا یه عالمه طراحی از دستام وجود داره. دستای در حال بستن مو، خرد کردن چیزی، پاره کردن کاغذ. دستای بلاتکلیف، عصبی یا بی حوصله...

بعد از هفته ی پرکار، امروز سُر خورده بودم وسط جمعه انگار. دستای بلاتکلیفم رو کاشته بودم توی گلدونا. یه فرش لاکی رنگ پهن کرده بودم زیر پنجره و داشتم به گل هام می رسیدم که یهو یاد کتابه افتادم. بدو بدو رفتم آوردمش همین جا و زیر آسمون ابری آفتابی امروز هی خوندم و هی خوندم. یه جایی کنتریج از کودکی خودش، از هنر و زندگی می گه که اینجا هم می نویسمش تا توی لذت روز جمعه ای شریک بشیم.

"وقتی نه سال داشتم، به کلاس های هنر می رفتم. در جلسه اول معلم از من پرسید دوست دارم چه چیزی طراحی کنم. جواب دادم "منظره". نمی دانم از کجا این کلمه را بلد بودم.[...] و معلم پرسید با چه وسیله ای می خواهی کار کنی؟ گفتم "ذغال". باز مطمئن نیستم این جواب از کجا امد. فکر نمی کنم هرگز قبلا از آن استفاده کرده بودم. اما این کلمات، منظره و ذغال کلماتی بودند که من آن ها را با کار هنری پیوند دادم. سوال این است که یک پسر نه ساله سفیدپوست ژوهانسبورگی چه نوع منظره ای خلق می کند؟ [...] منظره ی کتاب ها، تصویرسازی ها و قصه ها؛ نقاشی آپارتمان پدربزرگ و مادربزرگش؛ کپی یک نقاشی از سزان در اتاق خواب والدینش؛ تابش نور خورشید از بین برگ های تازه بهاری درختان بلوط مدرسه؛ انبارهای زرد معدن کناره ی شهر؛ یا مرغزارهای پر از سنگ بعد از آن.

برای اشاره ی دقیق تر به کودکی ژوهانسبورگ دو چیز هست که دیده شده اما در مورد آن صحبت نشده است. رانندگی با پدربزرگ _کسی که کتاب نقاشی های منظره را به او داده بود_، عبور از یک خیابان فرعی، یک نگاه اجمالی، مردی که درون راه آبی افتاده بود، چهار مرد در اطراف او که به بدن و سر او لگد می زدند. شوک خشونت بزرگسالی . یک کودک نه ساله لگد زدن به دیگران را می شناسد، اما لگد زدن به سر و صورت یک شخص؟ دنیا باید خود را دوباره ساماندهی می کرد تا با این دانش جدید تطبیق پیدا کند. این تصویر دیده شد، آن ها عبور کردند و هیچ اشاره ای به آن نشد. 

وقتی او شش ساله است به اتاق مطالعه پدرش می رود و جعبه ی زرد باریکی می بیند که شبیه جعبه ی شکلات است. در جعبه با دقت باز می شود. درون آن کاغذ نازک مومی که پوشش اولیه شکلات ها را تشکیل می دهد نیست، بلکه دسته ای از عکس های سیاه و سفید براق 12×10 اینچی است. مردی با صورت روی زمین افتاده بود، یک نقطه و لکه تیره در مرکز ژاکت راه به راه او بود. در عکس بعدی مرد به پهلو غلطیده بود. آشفتگی غیر قابل درک پیراهن، ژاکت  و اعضای درونی بدن؛ کل قفسه سینه که بر اثر عبور گلوله از هم پاشیده بود. عکس ها ادامه داشتند. پلیسی در حال نگاه کردن به زنی بود که در حالی که هنوز کیف خرید در دستش بود با بازوهای باز روی زمین افتاده بود و سرش در مقابل لبه پیاده رو بود. یک نمای درشت تر. مردم خم شده بودند و به سمت ما می دویدند، به سمت عکاس. عکسی از پشت که در آن مردم در سراسر علفزار به شکل پراکنده روی زمین افتاده بودند.مردی با حالت پریشان نشسته بود و سرش را در دست هایش گرفته بود. یک پلیس بالای یک خودروی زرهی ایستاده بود. یک قفسه سینه دیگر، آیا یک مرد بود؟ یا یک زن؟ کاملا متلاشی شده بود. کودک شش ساله در جعبه را می بندد. آن را به قفسه باز می گرداند. یک کتاب را هم روی آن می گذارد تا ان چه انجام داده را پنهان کند. این بیش از "این اتفاق نباید می افتاد" است. این اتفاق نباید دیده می شد. او نباید آن ها را می دید. او آن قدر قوی نبود که دیدنش باعث رخ دادن واقعه شود ولی یک همدستی بین حادثه و دیدن آن وجود داشت. 

این عکس های کشتار شارپ ویل در 1960 بود که در آن شصت و نه معترض سیاه پوست، افرادی که به قوانین جواز عبور داخلی اعتراض داشتند در حومه شهر بیرون از ورینگینگ، شهری در پنجاه مایلی ژوهانسبورگ مورد تیراندازی قرار گرفتند. پدر من وکیل نماینده خانواده های افراد کشته شده در بازجویی سال 1961 بود. عکس ها بخشی از شواهدی بودند که در دادگاه ارائه شد(دادگاه پلیس را تبرئه کرد). من شش سال داشتم. من هرگز به پدرم نگفتم که ما هر دو به ان عکس ها نگاه کردیم.

بنابراین وقتی سر کلاس هنر بودم، این را هم دیده بودم، خشونت و بدن هایی که روی علفزار افتاده بودند. و نه فقط سزان، پوسن و تینوس دو چانف را. این ها دو دنیایی نبودند که نمی توانستند به هم برسند، بلکه اصلا نیازی نبود که به هم برسند. یکی هنر بود و دیگری زندگی، خانواده، دوستان، مدرسه، شهر و جهان. دو جریان موازی وجود داشت. یکی از داوری آخر میکلانژ-یکی دیگر از کتاب های پدربزرگم- به بار در فولی برژه می رفت. جریان دیگر رشد آگاهی در زندگی غیر طبیعی ژوهانسبورگ بود. نگاهی اجمالی به گسل. گودال کارلتون ویل، مرد درون راه آب، زخم های گلوله در عکس ها"


در این لحظه من ذوق خودم رو کنترل کرده و تایپ کردن رو بس می کنم در حالی که دلم می خواد بنویسم همچنان.





گفتن نداره که تصویر هم اثر کنتریجه