Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

?Someday my day will come

کیک شکلاتی را گذاشتم توی یخچال و خنده ام گرفت از این معشوق بی نهایت عزیز که فقط روزهای سرخوشی می روم سراغش. از آشپزخانه، که فقط اگر لذتی زیر پوستم وول بزند یا علائمی از بهتر شدن ببینم، می توانم شروع کنم به پختن و درست کردن و گشتن توی یک ذره جای دور میز ناهارخوری... حالا سی و چند روز گذشته و من توی این مدت هزار بار پوست انداختم. با وسواس نوشته ی سنگ قبر انتخاب کردم و از خودم متنفر شدم. دست انداختم دور گردن هم بازی بچگی و وقتی گفت چته خره؟ نمیرم که بمیرم. هر روز در تماسیم با هم، بغضم را قورت دادم و گفتم آره بابا. ولی ته دلم می دانستم که تمام شد و این را هم ازدست دادم... باید بگم توی این مدت هزار بار پوستم کنده شده. وقتی این یکی توی حمام زمین خورد و صورت خونی اش را شستم و رساندمش درمانگاه، به بقیه گفتم نترسید چون اوضاع تحت کنترل است. دروغ نگفتم، چند تا بخیه ریز خورد که مطمئنم جایش هم نمی ماند و زود برگشتیم خانه. فقط اوضاع خودم هیچ تحت کنترل نبود. عصبانی بودم. از اینکه فکر کرده اسپایدر من است و می تواند هم زیر دوش باشد هم از قفسه های این طرف شامپو بردارد و  از اینکه مدام باید توی پروژه های پایان ترم چند نفر کمکشان کنم. به ته ته دنیا رسیده بودم... خسته بودم از این بیست و نه ماه که هزار جور گله و شکایت داشتم و لام تا کام حرف نزدم. بیست و نه ماه یعنی خیلی و توی این خیلی اجازه ندادم حتی یک نفر در این دنیای بزرگ بفهمد چیه که به خاطرش یک وقت هایی نگاهم خیره می ماند به صفحه ی خالی تلویزیون یا کتابی که هر ساعت دو صفحه هم جلو نمی رود. سکوت همیشه به نظرم فضیلت بوده. در عوض کار کردم، انقدر که حالا گردن درد تصادف نه سال پیش* باز برگشته. در عوض تمرین کردم. زندگی را به خودم سخت تر گرفتم و گفتم شاید این درد همان چیزیست که باید به دلش بزنم. اصلا همین صفحه ها که اینجا با دری وری هایم سیاه کردم، به این امید بود که نوشتن، جای حرف زدن و هوار هوار کردن را بگیرد. با یک تلاش ستودنی که به خودم یادآوری نکنم کلمه های ناتالیا گینزبورگ را که :"نمی توان امید داشت که با نوشتن بشود تسکینی برای اندوه فراهم کرد. نمی توان خود را گول زد و از پیشه ی خود امید نوازش و لالایی داشت. در زندگی من یک شنبه های بی پایان خالی ای بوده اند که خواسته ام چیزی بنویسم که در تنهایی و خستگی تسکینم دهد، ولی یک سطر هم نتوانسته ام بنویسم. پیشه من همیشه مرا پس می زند". لابد درست گفته که با وجود اینهمه تقلا انقدر خسته ام. دلم می خواهد زندگی یک مدتی امان بدهد. ته کشیده ام انگار. دوست ندارم دیگر مراقب اطرافیانم باشم. نمی خواهم جوش برنامه های دیگران را بزنم. به جایش دلم آغوش می خواهد، اینکه یک مدتی یک نفر دیگر حواسش به من باشد، اصلا این که خیلی لوس است و به قیافه ام نمی آید، هیچی. حداقل دلم یک خوشی بی مقدمه می خواهد، یک هدیه یا خبر خوبی که از ناکجا پیدایش بشود. چیزی که خودش با پای خودش بیاید نه اینکه من در حد مسابقات طناب کشی برای آوردنش تلاش کرده باشم. مثل یه گربه ی چاق که بنشیند وسط زندگیم و حتی اگر توپ و تشر بزنم باز هم جم نخورد. انگار که رسالتش از اولِ هستی همین بوده که یک عصر زمستانی بیاید سوت پایان سال های خشک سالی را به صدا دربیاود... ولی می دانم که هیچ گربه و خبر و هدیه ای نیست. به خاطر همین این دو روز چسب زخم ها را کندم، افتادم به جان خانه و حسابی برق انداختمش و حالا هم کیک شکلاتی را گذاشتم توی یخچال که فردا یک تکه اش را بگذارم کنار فنجان قهوه  و وسط یک جشن کوچولوی یک نفره، زنگ پایان را به صدا دربیاورم. 


با اینهمه اگر شما خبر خوبی سراغ داشتید، نامه های خودتون رو به آدرس ته ته دنیا، جنب دروازه های جهنم بفرستید. به بهترین خبر به قید قرعه جوایز ارزنده ای اهدا میشه.






* نه سال پیش یه راننده ای ما رو ندید و زد بهمون. بعد گفت این رودخونه ی کنار جاده هوش از سرم برده بود. گردنم هم در رمانتیک ترین شکل ممکن مجروحِ زیبایی های یه رودخونه شد:)




* عنوان از یک ترانه ی قدیمی است








Whither thou goest, I will go

این نخ کرکی و قشنگ ریشه ی بنفشه ی مهاجرمه، چیزی که این روزای ناخوب به خاطرش می تونم بگم “بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم” .






* عنوان از کتاب مقدس به معنی هرکجا که بروی من خواهم آمد. از زبون مادر پدربزرگ داوود گفته میشه:)





Healing

کیسه های لباس و پارچه و شیرینی اصل فلان جا که هرکدام را باید از یک طرف شهر می گرفتیم،  از صندوق عقب برداشتیم و راه افتادیم سمت مجتمع. دقیقا همان وقت که باران نرمی می بارید روی سرمان. چند روز پیش خاله می نالید که "اگه پا درد نداشتم کجا محتاج کسی می موندم من؟" بعد هم اضافه کرد "اینجا که بچه ها میرن تمام سال یخبندونه. هوا تا منفی بیست سی درجه می رسه و نمی دونم این طفلیا چی کار می خوان بکنن. سرما ندیدن که تا حالا". شکوه جون از اونور اضافه کرد "بیست درجه چیه؟ شنیدم تا منفی چهل پنجاه هم می رسه، عکسش رو گذاشته بودن توی این مجازیه چیه که درای خونه ها باز نمی شد از بس برف می باره". بعد  هم خاله بغض کرد و اصلا جای هر حرفی بسته شد. قرار گذاشتیم بریم برای طفلیا لباس و تنقلات و ترمه و یک سری چیزهای دیگر که مطمئنم یا دور از چشم خاله از چمدان بیرون کشیده می شوند یا دست و پاگیر اند، را بخریم... جلوی در از نگهبان سیگار خواست. مرد که انگار اسم شب را شنیده باشد خندید که "اگه می کشی چرا نمی خری؟ اگه نه پس این چه کاریه هر دفعه؟". برای همین کارها دوستش دارم. اول یادش می رود که ترک کرده. با کلافگی زیر و رو می کند دنیا را و بعد با خنده و شوخ طبعی همیشگی اش از اولین نفر جلوی چشم سیگار می خواهد. از ترس اینکه بخرد و باز بیچاره شود. همیشه دلم می خواست همین شکلی باشم . با وجود هزار گرفتاری و هزار راهش، باز می خنداند و می خندد. انصافا هم خوب از پسش برمی آید همیشه.. 

بالا که رفتیم. برای ناهار که یک چیزی سر هم کردم، رفتم کنارش جلوی در بالکن نشستم، کفگیر چوبی به دست. زل زده بودیم به آسمان سیاهِ سیاه که گفتم اونی که گذاشتی توی جیبت رو میدی به من؟. دیده بودم دو نخ گرفت و یکی را گذاشت توی جیب پیرهن... با شیطون ترین نگاه دنیا گفت: "ولکام تو مای ورلد"









* به دلایلی که برای من روشن نیست یه وقتا فونت اینجوری مورچه ای می شه:/










أو لَن نَلتَقیَ فی هَذهِ الأرضِ، وَلو بِصُدفَةٍ؟

ناهارمون رو خورده بودیم. بلند شدم کتری رو پر کردم و گذاشتم روی گاز و باز برگشتم پشت میز. نیم ساعت قبل پرسیده بود اگه هیچ مانعی، مطلقا هیچی سر راه رسیدن به آرزوهات نبود، اون وقت چه مدل زندگی ای رو انتخاب می کردی. می شناسه منو. می دونست اگه دلیل روزها و روزها ساکت بودنم رو بپرسه جواب نمی دم. خواسته بود از یه وری حرف بزنیم که به خیال خودش حالم بهتر بشه شاید. داشت با سالادش ور می رفت. حالا بعد نیم ساعت فکر کردن گفتم می دونی! اگه هیچ مانعی نبود، اگه هیچ بندی به دست و پام نبود، دلم می خواست یه خونه ی قدیمی نزدیک جنگل داشته باشم. یه جوری که از تخت پت و پهنم تا عمیق ترین جای جنگل ده دقیقه راه باشه. بعد صبح که پا میشم. همچین که چشم باز می کنم بدونم قراره یه عالمه تمرین کنم، از اون مدل تمرین کردنایی که شبش پاهام مال خودم نیست و یه حال خوشی توی قفسه سینه بال می زنه. ساحل هم هست توی آرزوهام. اصلا آرزویی که توش صدای دریا نباشه رو نمی فهمم. بعد توی هوایی که معمولا ابری و بارونیه یه عالمه راه برم و از درخت و صخره و کوه بالا برم و خیسِ کثافت بشم اصلا  ولی به جای حموم کردن، یه رودخونه ای باشه که هروقت دلم خواست بپرم توش. رفقام هم باشن، همون آدمایی که مثل خودم عاشق این حالت گِل و شلی ان. وقتی جمع می شیم دور هم براشون توی ماهیتابه ی سیاه از آتیش، غذا بپزم، ولی هروقت دلم خواست به سرانگشتی تنها بشم. از اون تنهایی ها که وهم میاره. صدای دارکوب باشه و دویدن یه سنجابی بین برگ ها. بعد من ماهر باشم تو شناختن شکل برگ ها، انواع قارچ و شکل دُم پرنده ها. دلم می خواد شبا که بر می گردم به خونه، به اون دوتا اتاق تو در تو که از صبحِ آفتاب نزده به انتظارم نشسته بوده، شروع کنم به نوشتن. بخزم توی تخت، رادیو رو روشن کنم و از هرچی بنویسم. از بادی که صبح پیچیده بین برگای درخت صنوبر، از زلالی آب رودخونه یا هوا که چه ناغافل سرد شده یهو. انقدر بنویسم تا همون جور روی برگه ها خوابم ببره و بدونم که فردا باز قراره بدوئم و با کنده ی درختی وزنه بزنم(اینجا یه تصویر به شدت سینمایی رو تجسم کنید لطفا) و با بقیه دور یه آتیشی صاف و ساده ترین حرفای دلمون رو بزنیم... آرزوهای اون اما فرق داشت. عاشق زندگی کردن تو کلان شهرهاست. تنهایی رو، با حد مجاز هر هزار سال یه بار، فقط توی شلوغی آدما می فهمه. گفت تفریح براش کافه رفتنه و دلش می خواد زندگیش از سه بعد از ظهر به بعد شروع بشه. آخر هفته هاش رو با تئاتر و کنسرت رفتن پر کنه و سفر چیزی غیر از آثار تاریخی، موزه ها و تور فلان موزیسین نباشه. براش مسخرس که شکل یه برگ یا املتی که با فلان دستور جدید امتحانش کردم می تونه روزم رو بسازه. رویاهاش توی خونه های لوکس، هتل های گرون تومنی با رنگ های خنثی جریان داره... به این جا که رسید من یهو دلم گرفت و قیافم رفت تو هم که گفت هان؟ گفتم دارم فکر می کنم توی دنیای آرزوها ما حتی از کنار هم رد هم نمی شیم. اون جنگلی که پرستش گاه منه، واسه تو مجموعه ای از درختاس که حاضر نیستی توش قدم بزنی مبادا پاچه های شلوارت گلی بشه. ما برات تارزان های وحشی و کثیفی هستیم که حتی دو جمله ی مشترک بینمون وجود نداره... دیدم اونم رفت تو فکر. هیچ وقت دقت نکرده بودیم این اجباره که انقدر محکم وصلمون کرده به هم. بعد گفت "نگران نباش، توی مسیر سفرام ممکنه جلوی یه توالت عمومی ببینیم همو، یا نکنه اون مشکل رو هم صحرایی رفع می کنی؟ چه جونوری هستی تو؟". بعد هم دو پیمونه چایی ریخت تو قوری و گفت "چایی که می خوری؟ یا علف دم کنم برات؟اَه اَه"






عنوان: "اگر هرگز روی این زمین یکدیگر را حتی از سر تصادف هم نبینیم چه؟


تصویر محله ی آرزوهامه. اون دورتر هم جنگله








تو با کدام باد می روی؟

دومی از همین طرف رو دیروز باد آورد انداخت توی حیاط. همون موقع که هوهو می کرد و افتاده بود توی ساختمون نیمه ساز رو به رو و هی توری ای که جلوش کشیدن رو تکون می داد و پشت دریچه های کولر تق تق در می زد.  این جور وقت ها حیاط دیدنی می شه. وایساده بودم غرق فکرای خودم که یهو دیدم افتاده اون گوشه. نمی دونم توی سرش آسمون کجا رو نشونه گرفته بوده، ولی تقدیرش یه میز کوچولو گوشه ی اتاقِ زنی بود که چند وقت پیش به اشتباه یه دری  رو توی زندگیش باز کرده. یه در که بعد از باز شدنش هیچ در و پنجره ای مثل قبل درست و به اندازه نیست. حالا از دیروز نشسته این جا و کار کردنم رو تماشا می کنه، شب ها شعر خوندن و بعد سریال دیدنم رو. 

از دیروز آلیس بودنم رو می بینه و خودش هم لقب بنفشه ی مهاجر رو گرفته... قراره با هم یه چیزایی رو بپذیریم و باقی هرچی هست دور بریزیم.




* بقیه هم گیاهان بد سرپرست و بی سرپرستی هستن که این چند روز به فرزندی قبول کردم.


* اسم اصلیش "موسی در گهواره" استش که عاشقم کرده ترکیب این اسم و افتادنش پیش پام توی این روزا.





بعدا نوشت: اِهِم اِهِم، همکارم از اتاق فرمان گفتن که ایشون گیاه "قلب ارغوان" هستن. احتمال خیلی زیاد هم درست می گن ولی ما تصورات موسایی مون رو اصلا تغییر نمی دیم چون لازم داریمشون.







He is something else

چون که همه ی لیست تماس های من پسر دوستمه که دقیقه به دقیقه با گوشی مامانش بهم زنگ می زنه و چند روزی بود که ازش خبری نبود، امروز زنگ زدم به دوستم و گفت چند روزه بچه ی همسایه میاد خونشون و با پسرک بازی می کنن. چند دقیقه بعد که خودش از دستشویی درومد و اومد پای تلفن، ازش پرسیدم خُببب دوست جدیدت کیه؟ جواب داد: "نمی دونم. دختره"

 همیشه می گفتم این بچه بزرگسالی جالب و مهیجی پیش رو داره. امروز با این تاکیدش مطمئن شدم دیگه.








What happens when people open their hearts? They get better

به ساعتم نگاه کردم و دیدم که خیلی دیر شده. دیر که نه اما شب های زمستان اگر بیرون از خانه باشم استرس می گیرم. انگار در جای اشتباهی هستم و نمی دانم چرا. شال را محکم تر دور گردن پیچیدم و قدم ها را تند کردم. دو ساعت قبل همراه دوستم نرفتم و گفتم دلم می خواهد قدم بزنم... پیاده رفتن و کار کردن، این ساده ترین راه های فراموشی که بلدم...


قرارمان همان کافه ای بود که قدیم ها می رفتیم. قدیم یعنی شش سال پیش که برای آن مقاله ای که به سرانجام هم نرسید می رفتیم دفتر استاد. تا آنجا نگران بودم که حالا کافه هه هنوز هست یا جمع کرده اند. توی این شهر هیچ چیز ماندگار نیست. مدام خاطره های ما را هم بین تیر و تخته هایشان جمع می کنند و می روند گم و گور می شوند. ولی بودند هنوز و غیر از چندتا از میزها،  همه چیز مثل سابق بود. 


به ساعتم نگاه کردم و فکر کردم بهتر است ماشین بگیرم و برگردم. بقیه ی دنیا داشتند به استقبال سال نو می رفتند و اینجا من سعی کرده بودم با چند ساعت خنده و حرف زدن و پیاده روی سنگین یک کمی از تلخی روزهایی که گذشت را فراموش کنم... بعدتر که نشسته بودم روی صندلی عقب، وقتی که آن استرس سرما و پیاده بودن از بین رفته بود، به خیابان های شلوغ و ساختمان های قدیمی مرکز شهر با حوصله تر نگاه می کردم و با خودم فکر کردم شاید پذیرفتنِ همه ی همه ی زندگی همین شکلی باشد. با درد و رنج. با یک پروسه ی طولانی و گاهی ترس و شک...


در جواب  راننده که پرسید صدای آهنگ را کم کند، گفتم "نه خیلی هم خوبه” و بیشتر در صندلی فرو رفتم. ویگن و دلکش گذاشته بود و من این را به فال نیک گرفتم...








* تصویر در حال حرکت و تار است، به گیرنده های خود دست نزنید










فرو شدن چو بدیدی برآمدن بنگر 

غروب شمس و قمر را چرا زیان باشد؟ 




* برای تیلو تیلوی عزیزم و غم بزرگ این روزهاش







غم عشقت دل ما را به کجاها برد بالا؟

از صبح هوا ابری و خاکستری بود. انگار با یکی از آن فیلترهای باکلاس کُن اینستاگرام دنیا را تماشا کنی. تمیز و خوش رنگ. من جزو آدم های خوش بختی بودم که تا این سن زیاد مرگ ندیده بودم. یا حداقل فقط مرگ کهنسال ترین آدم های فامیل را می دیدم تا حالا. هیچ وقت نشده بود یک آدمی صبح جواب پیام هایم را بدهد، عکس هایی که فرستاده ام چک کند و آن تیک بغل عکس ها آبی شوند و نیم ساعت بعد که باز چیزی یادم افتاد و برایش نوشتم دیگر آن دو تیک، آبی نشوند تا همین الان و برای همیشه. خاله زنگ زد که ببیند باز مانده ام خانه یا نه. مانده بودم. مثل همیشه با دلخوری یک چیزهای نامفهومی گفت و قطع کرد. بقیه رفته بودند سر مزار و مراسم. کی رفته ام که بار دومم باشد؟ از پنجره دیدم حیاط پر از برگ و شاخه های خرده و شکسته شده. ژاکت مامان را از لبه ی تخت برداشتم و رفتم بیرون. اول باغچه را مرتب کردم. علف های هرز را جمع کردم، دستی به سر درختچه های سرو کشیدم، بوته های گل را خلوت کردم و چند شاخه ای برای روی میزها چیدم. موبایلم را گذاشته بودم  روی سکو و گوگوش همین طور برایم می خواند. می گفت این آهنگ را خیلی دوست دارد و هرچه گوشش می دهد خسته نمی شود. سرآخر حیاط را جارو زدم و دیدم همین کارهای ساده که همیشه انجام می دهم یک وقت هایی چه جادوی آرام بخشی دارند. یک جور مدیتیشن شاید. دیروز رفته بودم فروشگاه. بین قفسه ها می چرخیدم و نمی دانستم دنبال چی. شاید یک چیزی که درمان دردهای بی درمان باشد و با چند بسته شکلات برگشتم خانه... حالا با یک تکه ی بزرگ و لیوان چای ام نشسته ام روی کانتر آشپزخانه و این ها را می نویسم. غم هست. دلتنگی هست. سرزنش و افسوس هم هست ولی یک حس زنده ای دارم. چیزی مثل "زنده ام که روایت کنم" که اگر هستم باید بروم در بهترین جاها، لطیف ترین هوا و میانه ی قشنگ ترین حس ها به یادش باشم. به جایش آهنگ را بگذارم روی تکرار و از همه چیز عکس بگیرم که ده سال بود دنیا را از پشت لنز نگاه می کرد. عین خودش به آخوندها فحش بدهم و همان طور به قهقهه بخندم. 


هیچ وقت تا این حد زنده، دلگیر، پرشور و وصل به مرکز هستی  نبوده ام.







(+https://m.soundcloud.com/ali-hajebi/sp5faikctef7)







شرح غم هجران تو هم با تو توان گفت



*زیر این آسمون آبی بودم که خوندم این شعر رو برام نوشتی. قشنگی و حال روشنش هزار بار تقدیم به تو




He stopped loving her today

میان تاریکی خانه نشسته ام. خیلی وقت است که همه خوابیدند تا فردا صبح به موقع برسند قبرستان، من اما نمی روم. آن بیرون چندتا از همسایه ها مهمان داشتند. میان سکوت و تاریکی صدای خندیدنشان، تشکر کردن و هیس هیس گفتن به بچه هایشان را می شنیدم. چرا آدم وقتی جهانش از حرکت می ایستد، به زندگی و جنب و جوش بقیه مثل حجم عجیب و ناشناخته ای نگاه می کند. چرا وقعا؟ اگر تو ناگهان تصمیم نگرفته بودی که اتاق کارت را، تمام عتیقه های هیجان انگیزت را، دفترهای خوش نویسی و یادداشت های بی نظیر توی لپ تاپت را رها کنی و بروی روی یکی از تخت های سردخانه بخوابی، حالا من هم مثل همین همسایه ها از یک جایی برمی گشتم و پیرهن گل گلی تنم بود. نه این لباس یک دست سیاه. پس چرا از سر و صدای همسایه ها انقدر تعجب کردم. نشسته ام اینجا و نمی دانم به چی فکر کنم. به اینکه حالا اگر بودی یک چیزی برای خندیدن پیدا می کردی. مثلا همین زن هایی که داشتند توی مُردنت دنبال دلیل برای شکرگزاری می گشتند. اینکه توی خانه بودی و لابد توی دستشویی  یا کوچه نبودی، تنها و زمین گیر نبودی و این جور حرف ها. من هم همین کار را کردم. توی تاریکی جواب پیام های رفقایم را تایپ کردم و شکلک خنده گذاشتم انگار نه انگار تو دیشب بودی و حالا نیستی. قلبم چنگ می خورد با این کلمه ی "نیستی"... یک داستان کوتاهی دارد ابراهیم گلستان که قصه ی دو درخت است. میوه و کاج. درخت میوه را بچه ها می شکنند و باغبان در می آوردش از خاک. ریشه ی کاج هم آسیب می بیند و دیگر دوام نمی آورد... پرت و پلا می بافم ولی این داستان عجیب ماجرای توست. از همان دوازده سال پیش که عزیزت رفت، توام رفتنی بودی. با این که سبزترین و زنده ترین بودی. پرت و پلا می بافم ولی دلم می خواهد همیشه برایم همان مرد مو مشکی باشی که برای خوشحال کردن منِ سه ساله این کفش را از سر طاقچه برداشت و بهم داد. نه این کسی که توی شصت سالگی اش جا ماند و به زمستان امسال نرسید. نه این آدمی که خیلی حس ها را، خیلی چیزها را زندگی نکرد و رفت...


من خوب و آرامم و اگر یک راهی برای دوباره باز کردن یا حذف آخرین چت های توی واتس اپ پیدا کنم حتما آرام تر هم می شوم. 




*لطفا جهان پس از مرگ یک واقعیت قطعی و حتمی باشد. حتی اگر ما باورش نداشته باشیم.











Then write

Writing is where i go to be honest about how i feel, sometimes it's really the only way for me to know what it is that im feeling. i have to write in order to see what im gonna write if that makes any sense at all. But i find that its a lot easier to write the truth than it is to say it out loud.  Nobody can take writing away from you. Nobody can tell you that you're wrong or your words are wrong because they're not. You're right, and your words are fucking right because they're yours


(Maid(2021






گزارش تصویری از روزِ آدمی در وضعیت موقتی


تا خود صبح سریال می دیدم. هی سر بلند می کردم و یک نگاهی به ساعت می انداختم و نُچ نُچ کنان اپیزود بعدی را پلی می کردم. نمی خواستم زودتر از ده یازده بیدار بشم ولی از هفت و نیم چشم باز کردم و انقدر خیره شدم به درِ باریکِ حیاط پشتی که خواب از سرم پرید. زمین خیس بود و از جایی که من دراز کشیده بودم، تن های لاغر و برهنه ی درخت هایم دیده می شدند. هوا شفاف بود و اینجور وقت ها به قسمت آنالوگ مغزم فشار می آید. هی توی زمان سفر می کنم. دلم برای صبح هایی که حسرت چای تازه دم خانه را داشتم تنگ شده بود. باران بیشتر می بارید که پررنگ ترین خاطره ام پاچه های گِلی شلوار جین است وقتی که از تاکسی های خطی سیدخندان پیاده می شدم. حالا روزگارم بهتر است. می دانم در چه ساعتی نور دقیقا کجای خانه می افتد. وقتم مفیدتر می گذرد و دارم آرزوهای ده سال پیشم را زندگی می کنم لابد. ولی این "وضعیت موقتی" ای که حالا دارم باعث شده سندرم نوستالژی بازی ام مدام در رفت و برگشت باشد. "موقتی" گَرد می پاشد بر همه چیز و برای همین دلم تنگِ اطمینانِ قدیم ها می شود. مگرنه کجا آن روزها می توانستم بی خیال و بی دغدغه ی ساعت بزنم بیرون که امروز رفتم...


همه ی راه ها با برگ فرش شده بودند. دلم می خواست کفش ها را دربیارم و بگذارم یک چیزی  از سرما و خیسی زمین نصیبم بشود...


ولی به جایش از همه ی آینه ها و روشنایی هایش عکس گرفتم. آفتاب روی رودخانه افتاده بود و انگار هزار ماهی طلایی آمده بودند روی آب...


بعد بوی چمن کوتاه شده بود و بادی که می افتاد بین برگ درخت ها و لکه ابرِ راه گم کرده ای در آبیِ بزرگ...


بعدتر یک گربه روی شیروانی داغ دیدم که با همه ی مزاحمت های من حاضر نبود آفتابش را رها کند...


در همه ی مسیرِ رفت، خانم و آقای هفتاد و چند ساله ای جلوتر از من قدم می زدند. تمام مدت دست های هم را گرفته بودند. اوایل راه سفت و محکم و وقتی نزدیک تر شدم، دیدم انگشت های سرخوششان به هم می پیچند و ول می شوند. انگار که گنجشک های عاشق و ترسویی باشند... از تماشایشان سیر نمی شدم اصلا...


خلاصه که اگر هوا یک مدتی همینطور صاف می ماند، اگر سیاهی آسمان خراب نمی شد روی بقیه ی مشکلاتمان، شاید هرروز همچین قشنگی های کوچکی، مثل نسیم اوایل بهار، فرصت می کرد از روی روزهایمان بگذرد. خوب بود اگر می شد...





* تصویر ها را کوچک کردم و انقدر بی کیفیت شدند که باید بیشتر از قوه ی تخیل استفاده کنید:)






نامه دارم

دم رفتن دست کرد توی جیب پالتوش و یه تیکه کاغذ هزارتا رو گذاشت کف دستم و گفت داشت یادم میرفتا! یه کاغذ که با عجله از یه سررسید تاریخ گذشته بریده شده بود. با دست خط کج و معوجِ کلاس دومیش نوشته بود "هرج و مرج فضایی 2: میراث جدید" سرچ کردم دیدم اسم یه کارتونه. دیده یه نفر داره میاد خونه ی ما، اینو نوشته و فرستاده که منم شریک عیش کارتونیش بشم. یا شایدم دلش نیومده رفت و آمد یه نفر بین خونشون و خونمون، همینطوری بدون پیغام پسغام مخصوصی بگذره.








چرا همیشه مرا در میانه ی تابستان نگه می داری؟

یک) رنگ اشتباهی خریدم. اشتباه که نه، احتمالا سرم شلوغ بوده یا مثل همین الان عجله داشتم و متوجه نشدم که دارم پنج برابر بقیه رنگ ها، زرد سفارش می دهم. پست که بسته ی غول پیکر را آورد، هر پاکت را که باز می کردم ظرف های رنگ زرد بود. چونان آینه ی دق همه را چیدم روی میز. از رنگ زرد خوشم نمی آید. از هر چیزی که من را یاد خورشید و پاییزی که رو به پایان است و هنوز آسمانش درست نباریده بیاندازد، خسته ام. حس می کنم بهم ظلم شده که پاییز دارد تمام می شود. ولی زورم به منبع ظلم نمی رسد.


دو) رفتم آرایشگاه.دو بار تاکیدکردم تا جا دارد ابروها را پهن بردارد و سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم ها را بستم. داشت درباره ی اجاره ی سالن و اینجور چیزها حرف می زد ولی من ابدا نمی فهمیدم. ژن گربه بودگی دارم که لمس سر و صورتم قرص خواب است برایم. حال ملویی خوبی داشتم. دیگر مهم نبود که آسمان چرک است، هنوز یک سوم کارهای این هفته تیک نخورده و شب ها تنم می خوابد و فکرم می رود به کارهای فردا صبح می رسد. "ایجاد مسئولیت های تازه و کار تراشیدن از هیچی" اگر مسابقات داشت، من در لیگ برترش بازی می کردم.


سه) هرروز سایت را چک می کنم. اگر دودهای محله در مرحله ی زرد باشد حتما می دوم. اگر نارنجی باشد با اکراه می روم پارک. یه آقایی چند دقیقه زودتر از من می رسد. آن فاصله تا رسیدن و رد شدن ازش هدف اول من است. با صدای بلند آهنگ گوش می کند. موبایل را نزدیک صورت می گیرد و مثل فشفشه می دود. احتمالا مثل من گوشی خریده ولی پولش به ایرپاد نرسیده. شاید باز هم مثل من در صورت تکاندن های شدید، می رسیده ولی خودش را توجیه کرده که لازم نیست و اینجور حرف ها.


چهار) دوتا مهمان عزیز آمدند خانه مان و رفتند.جوری که رفتنشان خیلی درد داشت. حالا انگار نه انگار وسایل خانه شونصد سال مال خودمان بودند. با دیدن مبلی که رویش می نشستند، جایی که شب می خوابیدند، صندلی آشپزخانه و حتی کنترل تلویزیون گریه ام می گیرد.بهشت برای من جاییست که دلتنگ کسی نباشم. اصلا ندانم هجرانی چه معنی ای دارد و هروقت که بخواهم حضورشان را داشته باشم.


پنج) آرایشگر که گفت ابروها را توی آینه چک کنم، حاضر بودم هرکاری بکنم فقط از آن صندلی جدا نشم. از قیافه ام معلوم بود شاید که پرسید می خوای موهات رو هم مرتب کنم یه کم؟ من مطیع بودم و می خواستم... شانس آوردم فقط همین به ذهنش رسید.


شش) یک خروار کتاب سفارش دادم. حس کردم برایم خوب است. وسط اینهمه کار و گرفتاری و همه چیز. همان ذهن توجیه گری که اجازه نداد ایرپاد بخرم، همیشه کمکم می کند کتاب بخرم و اصلا هم به انبوه رفقای بلاتکلیفشان توی کتابخانه ام فکر نکنم.


هفت) هفت روزِ هفته:)


هشت) خسته ام ولی خوبم. از خلسه ی صندلی آرایشگاه که دل کندم و برگشتم خانه، رنگ های زرد راگذاشتم توی کمد. سینک را خالی کردم و برق انداختم. جارو زدم و گردگیری کردم و توی لیست روی دیوار، کنار هر تیک قرمز یک شکلک خندان برای خودم کشیدم. تقریبا از همه ی گلدان ها قلمه گرفتم. عدس پلو پختم و برای آخر هفته ی بارانی نقشه کشیدم.