Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

که یه روزی قراره میرزای شیرازی رو با هم قدم بزنیم


M قشنگم، این عکس رو از آفتاب پاییزی تهران، به یاد تو و برای تو گرفتم. برای تو که همه ی بیست و پنج ماه گذشته نعمت من و روشنایی دنیای من بودی. 

تولدت مبارک





*این بلاگ اسکای نهلتی نمیذاره عکس ها رو با اندازه ی واقعی بذارم. فردا که تولدته تصاویر بهتر رو در دایرکت خود مشاهده کن





You are made of magic

داشتم می آمدم سمت خانه که یاد میمونم افتادم. یک روز بارانیِ پاییزِ کلاس اول پیدا کردمش. روی آسفالت خیس حیاط مدرسه افتاده بود. مثل فیلم ها صداهای اطرافم ساکت شد و دو فرشته ی روی شانه هایم داشتند با هم می جنگیدند که بردارمش یا نه. اگه مامان می فهمید از روی زمین چیزی برداشته ام؟ اگر صاحبش سر می رسید و همه فکر می کردند من دزدم چی؟ اگر اصلا صاحبش دلتنگ میمون می شد و هی غصه می خورد چطور؟.. ولی برداشتمش چون یک جادوی مقاومت ناپذیر توی صورت و هیکل بانمکش داشت. چون دلم می خواست این تکه ی کوچکِ خوشبختی را بیاورم توی زندگی ام. شاید زورش می رسید و آرزوهایم را برآورده می کرد. خواسته های بچگانه ای داشتم. مثلا اینکه زود بزرگ بشم و همه ی دنیا را در هشتاد روز بگردم. بعد نویسنده ی مهمی بشم و چیزهایی بنویسم که هیچ کسی ننوشته باشد یا حداقل بهترش را ننوشته باشند. بعد حتی دلم می خواست فضانورد باشم و در یک سفر بدون بازگشت به مریخ بمیرم. میمون را زیر شیر آب خوری مدرسه شستم و تا ظهر از ترس لو رفتن با هیچ کس حرف نزدم. رازم بود. تکه ای از خوشبختی که ته کشو پنهانش کرده بودم . تا چند سال هرروز نگاهش می کردم و منتظر بودم آرزوهایم را برآورده کند  ولی غیر از زود بزرگ شدن به هیچ کدام نرسیدم... درس خواندم. زیاد خندیدم. کمتر گریه کردم. مهمانی رفتم. تا صبح رقصیدم. بدرقه رفتم و به امید دیدار گفتم. خاکسپاری رفتم و ترسیدم. در آغوش کشیدم. دلتنگ شدم. یک روزی که سربالایی دانشگاه را با ف می رفتیم فکر کردم خوشبخت ترینم و چند وقت بعد یک شبی در حالی که ولیعصر را پیاده پایین می آمدم خیال کردم صبح فردا را نمی بینم. چاق و لاغر شدم. خانواده ام را دوباره شناختم و بیشتر دوستشان داشتم. دل بستم، دل بریدم. مردهایی دوستم داشتند که تا حالا لابد از دلشان رفته ام، همانطور که روزی از زندگیشان. یک بعد از ظهر اردیبهشتی که کنار جاده ساندویچ کالباس گاز می زدیم، باور کردم خوشبختی فرمول پیچیده ای ندارد. زنده ماندم. در خانه ی طبقه چهارم بدون آسانسور امیدوار شدم، پشت پنجره هایش گلدان گذاشتم و عکس به یخچالش چسباندم. در خانه ی دلباز طبقه اولی گلدان هایم را زدم زیر بغل و با خودم فکر کردم این هوا جان می دهد برای ترک کردن. عکس های پاره شده را هم روی صندلی تاکسی جا گذاشتم.زندگی بازی اش گرفت و باز همان جا که نقطه ی پایان گذاشته بودم، روزگار بهتری را شروع کردم. هیچ وقت چیز مهمی ننوشتم. حتی زیاد از خانه دور هم نشدم، ولی حالا که به خودم نگاه می کنم در کمال تعجب راضی ام. تنم را، سن و سالم را دوست دارم. این زنی که حالا شده ام. همه ی روزهایی که خودم را سفت بغل کردم و از بین تاریکی ها گذشتم. هرچند که شبیه آرزوهای هیچ بچه ای نیستم ولی همیشه مراقب خودم بوده ام. با اینکه چند روز پیش فکر کردم آرزویی ندارم ولی حالا که دوباره میمون را از ته جعبه های خاک و خُلی انباری پیدا کردم، میبینم هنوز رشت را زندگی نکرده ام. هنوز با آدم هایم سفر درست درمان نرفته ام. هزار کتاب نخوانده و حرف های بی اهمیتی برای نوشتن دارم. خرید آویز چوبی برای بالکن خانه ی خودم، برف بازی در یک نیمه شب و صبح های جنگلی زیادی را به خودم بدهکارم... آدم که بزرگ می شود آرزوهایش آب می روند. یک جوری که برای رسیدن بهشان غیر از دست های خودش، چیزی لازم ندارد. نه میمون و نه جادویی...


بعد با خودم فکر کردم عکس میمون را اینجا بگذارم شاید صاحبش پیدا شود. پس اگر اطلاعی از دختر میمون گم کرده ای دارید با شماره های  زیر تماس گرفته و مژدگانی خود را دریافت کنید. باتشکر






* اومدم دو خط بنویسم میمون نازی دارم خیلی دوسش میدارم که همچین متن سانتی مانتالی درومد. دست خودم نیست انگار.




 

We must die to one life before we can enter into another

یه غروب آذر ماهی ای هست که دراز کشیدی روی کاناپه ی خودت. همون که یه طرفش سرت جا انداخته و یه کمی رنگ پارچه اش کهنه شده. همون که هزار جاش رد کمرنگ خودکار آبیت پیداست و فنرهاش به صدا افتادن. ولی هیچ کدوم اینا مهم نیست چون راحته و آغوشِ همیشه بازش در بهترین زاویه از تلویزیون قرار گرفته... دراز کشیدی روی این نقطه ی امن خودت و داری با انگشت با پارچه ی مبل بازی می کنی. هر طرف که میکشی یه ردی میفته روی خواب پارچه ی فیلی رنگِ به قول مامان چرک تاب... حواست نیست. مثل همه ی این چند روز غرق "حالِ ندانمِ" خودتی. توخالی، بی معنی و مدام در هجوم هزار سوالی که هرچی دل بدی بهشون، بیشتر وسط بی جوابیشون گیر میفتی... 

می خواستم ببینم اصلا تا حالا شده یک بار، فقط یک بار، تصمیم گرفته باشم از نقطه ی  A به B برسم و با هر بدبختی ای رسیده باشم؟ (بدون در نظر گرفتن جبر جغرافیایی و این حرفا). اصلا این روزا دو حالت داشتم. یا کار می کردم یا گرفتار این سندرم حاد ناتوانی دست های سیمانی می شدم... بعد غروب اواسط آذرماه هزار و چهارصدی که دراز کشیده بودم روی کاناپه و غرق ندانم های خودم بودم، همکار سابق و دوست فعلی اومد نوشت هستی خانوم؟ بودم و حوصله نداشتم. لولی وشه این آدم. وقتی شیش صبح همه ی فسفر مغزم رو مصرف می کردم تا خط چشمم متقارن بشه یا رنگ سرآستین مانتوی اداریم با کیفم جور باشه، این آدم ساعت هشت و نیم با صندل (گاها دمپایی) میومد سرکار. فقط چون راحت بود و اگه هرچیزی این راحتی رو  ازش می گرفت، شونه بالا مینداخت و می ذاشت می رفت. هیچ وقت حتی نمی تونستیم نزدیک بشیم به حال یله و بی خیال و عجیبش. بعد که زنگ زد، سعی کردم به الکن ترین زبون حالم رو توضیح بدم. یه جوری که فکر  نکنه منتظر معجزه ام و در همون حال بفهمه همیشه یه کمی منتظر معجزه هم بودم و حالا بدجوری ناامید شدم. که بفهمه تازگیا فهمیدم انقدر ترسیدم از فردای بدون نور که هیچ آرزوی دور و درازی ندارم. که منِ پرآرزو یه پوسته بوده واسه قایم شدن اون مارگزیده ی طفلی...  نمی دونم توی صدام چی بود که گفت بذار از حافظ بپرسم. خوند و خوند تا رسید به "گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود"... من نقطه لال نقطه کجا گم شده بودم نقطه گیج نقطه مُردم اندر حسرت فهم درست نقطه










زین پس به جای واژه ی بیگانه ی پیپل پلیزر بگوییم دربازوان

اول) کیسه پارچه ای غذای پرنده ها را برمی دارم و می روم پارک. باز مرغ های دریایی اینجا را برای استراحت در مسیر کوچ انتخاب کرده اند. بعدش می روند یک جای گرمی لابد. همین که دست دراز کنی می آیند از کف دست دانه برمی دارند. می ترسیدم اوایل. الان شجاع ترم. برایشان می خوانم آی پرنده های بخ بد (یکی از بچه های فامیل بدبخت را این شکلی تلفظ می کند). نمی فهمم چه اتفاقی در مغز و ملاج پرنده ها می افتد که وسط این همه دود، یک جایی را برای اقامت  انتخاب می کنند. اصلا نمی فهمم این ها که بال رفتن دارند چرا دو بال دیگر قرض نمی کنند و دِ فرار... این روزها دارم همه چیز را قضاوت می کنم و از این بابت در رنجم. الان می گم چرا.


دوم) دوستم هفته ی قبل زنگ زد و با خوشحالی زیاد اعلام کرد پیشگویی های من درست از آب درآمده و حالا عاشق شده. آخه تمام این سال ها از بیست سالگی تا همین تولد سی و دو سالگی اش، وقتی مدام از تنهایی می نالید، من همان آدمی بودم که امیدواری می داد که صبر کن و بالاخره عشق زندگی ات را پیدا می کنی. خیلی آدم تنهایی بود و از ته دل می خواستم خوشحالی اش را ببینم. بعد هم گفت آقای عاشق دلباخته یک آدم به شدت حساس است و لازم دانسته با رفقای همسر آینده اش آشنا شود. (بله ، در دومین دیدار رفته اند حلقه انتخاب کرده اند. انگار که دوم راهنمایی باشند) خلاصه این دوستم هم من را به عنوان رفیق ترین رفیقش معرفی کرده و شماره ام را هم داده تا هیچ ابهامی در رابطه شان باقی نماند. من هنوز نفهمیده بودم با چه ماجرایی طرفم تا این که یک روز آقاهه بهم زنگ زد که چرا دوستم دو ساعت است جواب نداده، فردایش گفت دوستم گفته می رود خرید و می خواست مطمئن شود با چه کسانی رفته و دیروز هم نفهمیدم چه کار دارد چون گفتم کار دارم و قطع کردم. از این کثافت کاری و بچه بازی ها خلاصه. بعد از همه ی این ها دوزاری ام افتاد که چرا یکهو بهترین دوستِ دوستم شناخته شدم در حالی که آنقدرها هم صمیمی نبودیم هیچ وقت.


سوم) از احساسات شدید و غلیظ می ترسم. از اینکه تعریف می کرد موبایلش را چک می کند حتی و دوستم آنقدر مست عشق شده که هیچ نمی فهمد توی چه سرازیری ای افتاده. از تصمیم های جنگی فنگی وحشت دارم و بعد از شش سال که یک نفر توی زندگی ام بود، هنوز مطمئن نبودم بخواهم از این قول های تا همیشه و تا ابد بدهم... شاید از نظر دوستم من خیلی آدم بی مزه ای هستم که احساسات با این که قشنگ اند ولی در تصمیمات زندگی ام جایی ندارند...


چهارم) فکر کنم  پرنده ها هم توی دلشان می گویند ای زن ابله، ما مهمان چند روزه ایم اما خودت چرا اینجایی؟ چرا یک نه محکم به دوستت نگفتی که حالا مدام توی فکرت قضاوتشان نکنی؟ سر و صدا که می کنند حس می کنم دارند بهم می گویند ای پیپل پلیزر ای پیپل پلیزر... 

بعد من می دوم و صدای پرنده ها، آژیر خطر توی سرم و همه ی قضاوت ها ازم دور می شوند.











اگه ازم بپرسن هرروز بعد از ظهر کجا میری؟


یا وقتی "به زبانِ حال با انسان سخن میگه"...






Maybe it's a silver lining

تمام هشت کیلومتر رو با بیشترین سرعتی که میشه میدوئم. گونه هام که داغ میشن، با پشت دست اشک ها رو هُل می دم کنار صورت. باد هوهو می کنه و توی مسیر تنهام. غیر از صدای خرد شدن برگ ها زیر کوبیده شدن پاهام و قارقار کلاغ ها، هیچ صدایی نیست. 

وقتی دیگه نفس ندارم می شینم روی یه نیمکتی بالای تپه ی کوچولو. بالاتر از درختا و رودخونه. با خودم فکر می کنم نمیشه نمیشه نمیشه جلوی بعضی چیزا وایساد....


امشب که بخوابم، هفت آذر که برسه، میشه نه سال...







* سین عزیز، انتخاب عکس ها یه وقتایی به دلیل هماهنگی با متن و بیشتر وقتا به خاطر شباهتشون به حس اون لحظه ی خودمه. توضیح بیشتری اگه لازم داشتن بهم بگید.


Razbliuto

باید بروم هر بانکی که حساب دارم شماره ی جدیدم را به جای قبلی ثبت کنم. چندتا سامانه ی فلان و بهمان هم هست که گذاشته ام سر فرصت درستشان کنم . از حال معنوی مخالفت با مصرف گرایی که همه ی این سال ها داشتم کوتاه آمدم و یک عدد گوشی اوفِینا خریدم. موبایلِ اوفِینا یعنی از این هایی که کیفیتشان هی وادارت می کند بگویی "اووف". البته توی سایت همه با کلی افاده کامنت گذاشته بودند که حالا توی این قیمت خوب است ولی برای آدمی با سابقه ی تعاملی من با تکنولوژی، مثل سفر به مریخ است اصلا. سیم کارت ایرانسلم را با همان گوشی کهنه چپاندم توی کشو. علتش آنتن نداشتن دائمی توی اتاقم بود ولی چون که باید توی هر چیز ساده ای، معنی ای بیابم، حالا حس می کنم زندگی جدیدی را شروع کرده ام.

هفته ها را نمی فهمم چطور به آخر می رسانم. فقط مدام می بینم از تصمیمِ راسخِ انجامِ هزار کارِ ابرفرضی در صبح شنبه، رسیده ام به تمریناتی برای بخشیدن خود و پشت سر گذاشتن کارهای ناتمام، در غروب جمعه... مثل همیشه دلم به ساده ترین چیزهای زندگی خوش است. به این که نور خورشید را چند بار در روز تماشا می کنم و آواز می خوانم. به پازلی که وقتی کامل شود، تابلوی معرکه ایست. به گلدان هایم و آدم هایی که دوستشان دارم. دلم را خوش می کنم که هی یادم نیفتد چقدر از شرایطی که برای همه مان یکسان است، خسته شده ام. هی خیره نشوم به آسمان که دِ ببار دِ، یا هی یادم نیفتد که دلم سفر می خواهد. شاید پنج سال پیش آخرین باری بود که رفتم یک وری. البته این وسط سفر یک روزه ای هم رفتم که خاطره اش را با تمام گشت و گذارهای زندگی ام عوض نمی کنم. به هر حال هر چه نباشد دلم یک چیزی خواسته ولی بی انصاف که نیستم. بله


همین ها دیگر. زندگی نمی دانم از کجا جا مانده که مدام می دود و شما اگر این روزها زنی را دیدید که با ذوق از گربه های خوشتیپ و آسمان کثیف و آسفالت عکس می گیرد، کاریش نداشته باشید. دوربین به این خوبی ندیده بوده تا حالا بیچاره...






عنوان کلمه ای روسی است که حس نوستالژیک را به کسی که عاشقش بودی و دیگر نیستی، توصیف می کند





Sticking together for life

ساعت دو نیمه شب. نشسته بودیم روی فرش سرد آشپزخانه، توی یک وجب جای بین یخچال و کابینت ها. از درز پنجره سوز سرما می خزید تو و شانه های برهنه ام یخ کرده بود. گفتم انگار هوای برفه. کتلت های از ناهار مانده داشتیم با گوجه و ترشی ای که وقتی در نهایت سکوت آشپزخانه را شخم می زدیم، پیدا کردیم. ندیده بودیم هم را در تمام این دو سال و نیمی که هرروزش با لشکر غم جنگیده ایم. اهل حرف زدن پای تلفن هم که نیستیم جفتمان. تا یادمان بود از کار و زندگی هم سراغ گرفتیم و در جواب با تعجب گفتیم چه خوب یادته! انقدر خوب که انگار هفته ی قبل خداحافظی کرده باشیم. هنوز معتاد کار است و تشنه ی پیشرفت. همچنان فراری ام از هر چیز اجباری و از پیش تعیین شده. اطرافیانم اسمش را گذاشته اند بی خیالی و لذت طلبی. وسط هر و کر خنده یادم رفت به دوست پسرش که چه طنز خوبی داشت و می خندیدیم از دستش. اسمش یادم رفته بود. "یه چیزی بپرسم؟". در حالی که با چنگال یک تکه گل کلم برمی داشت گفت هووم. گفتم "شمشعلی چطوره؟" اول چند ثانیه با چشم های گرد خیره شد به صورتم و بعد پقی زد زیر خنده. از ترس بیدار شدن بقیه پریدم جلوی دهنش را گرفتم و تا از زور خنده و خفگی، مشت و لگد پرتاب نکرده و دستم را گاز نگرفته بود، ولش نکردم... شمشعلی در خانواده ی ما یک شخصیت اسطوره ایست اصلا. کلی داستان داشت چه کارهایی می کرد ذلیل مرده که زنش از خانه پرتش می کرد بیرون و این خنگ خدایی راه می افتاد دنبال یک گربه ی سخنگو و توی ده چقدر خرابکاری می کرد. اصلا نماد یک آدم دست و پا چلفتی بود و هیچ کس، مطلقا هیچ کسی در این دنیا حاضر نبوده باهاش زندگی کند. یک شوخی هم داشتیم از بچگی که هربار خنگولانگی مان شکوفا می شد لقب زن شمشعلی را می گرفتیم.


تا خود صبح حرف زدیم، درد دل کردیم، نقد کردیم، نق زدیم، شانه سبک کردیم، نقشه کشیدیم و دقیقا وقتی تهران بارانی شده بود، لیوان های دمنوش را به سلامتی آینده ی خودمان بالا بردیم...


وقتی بیدار شدم رفته بود. شال سبز رنگش را آویزان کرده بود روی دسته صندلی و از کمدم مقنعه برداشته بود. ظرف های دیشب را شسته و خشک کرده بود و عجیب اینکه اصلا خوابم سبک هم نشده بود. برایش نوشتم آسمون به زمین می رسید یه امروز رو نمی رفتی سر کار؟ مثل همیشه شلوغ بود و جواب نداد. الان دیدم نوشته "قضاوت نکن بزغاله. شاید با شمشعلی قرار داشتم" باز نوشت "اینجور آروم و قشنگ خوابیدنت رو ندیده بودم". راست می گه. یادم نیست آخرین بار کی انقدر عمیق خوابیدم....









 

در حضور آفتاب

از این دست چیزهای ساده و معمولی زندگی











ده فرمان

صبحی داشتم یه مقداری از غرهام رو به دوستم می گفتم. داشت آشپزی می کرد و یه صدای کمرنگی ازش داشتم اون دور دورا. منم با خیال راحت هی گفتم و گفتم. ولی انگار زیاده روی کردم چون پسرش اومد تلفن رو برداشت و با صدای خیلی جدی گفت "بهت توصیه می کنم کتاب اثر مرکب و کیمیاگر رو بخونی". بعد هم اضافه کرد "امروز بیا خونه ی ما".




?Sweet dreams are made of this

بعد از مدت های مدیدی یعنی حدود یکی دو هفته، حالا کار خاصی برای انجام ندارم. دلم هم نمی خواهد کار جدیدی بتراشم، بنابراین وسایلم را جمع کردم و آمدم کنار بخاری ولو شدم. بخاری همیشه به نظرم یک وسیله ی تجملی بود که ما نداشتیمش. امسال با پیگیری های خودم و تلاش ستودنی پدر مادرم، یک فقره داریم که باعث شده اصلا شوفاژها را روشن نکنیم. این که وقت های بیکاری آدم می تواند بنشیند کنارش و همینطور که چای اش را سر می کشد، تنش هم گرم شود آرام آرام، یا این که می شود پوست پرتقال رویش بچینیم و خانه زندگیمان بوی پرتقال سوخته بگیرد، یک حالت اشرافی دارد که با رادیاتورهای بی بخار ما میسر نبود.

خیلی خسته ام. فکر می کنم باید قد ده صفحه این دو کلمه را بنویسم تا از جلوی مغزم پاک شود و فرصت پیدا کنم به چیزهای دیگری غیر از خستگی جسمی فکر کنم. من که همیشه خودم را آدم کله توی ابرهایی می دانستم حالا واقعا از زمین و زمان جدا افتاده ام. مدام پیش می آید که خانواده ام می پرسند امروز چند شنبس؟ یا سی ام چند شنبه می شود؟ و من با قیافه ای نگاهشان می کنم که خودشان دست را توی هوا تکان می دهند که یعنی برو بابا و می روند تقویم رومیزی توی راهرو را چک می کنند.

یک نفر تعریف می کرد مادربزرگ آلزایمری اش را هربار می برند ویزیت شود، دکتر مثلا ازش می پرسد الان چه فصلی ست؟ یا بعد از زمستان کدام فصل می رسد و فردای دوشنبه چه روزیست؟ بعد بابابزرگش که با اصرار همراهشان می رود، از آن بغل و خیلی یواش جواب های درست را تقلب می رساند به مادربزرگه. الان که نوشتم باز دلم خیلی سوخت برایش که می خواهد اینجوری اوضاع بهتر از چیزی که هست به نظر برسد... چی می گفتم؟ آها فکر می کنم نیاز به یک نسخه ی دومی از خودم دارم که مثل همین بابابزرگه، فارغ از خستگی های من، وقتی روی کاناپه مچاله شده ام بیاید وبلاگ بنویسد یا وقتی شب ها با چراغ روشن و کتاب توی دست خوابم می برد، همچنان بخواند یا حداقل این که هرروز برود توی طبیعت(در حد بضاعت و همین پارک محله) و دمی بیاساید آن جا... حالا این ها اگر نمی شود، حداقل الان لباس بپوشد و توی هوای ابری قشنگ برود یک بسته شکلات بخرد که مجبور نباشم برای ساکت کردن هوس شکلات، پنیر بمالم روی نون بیات و بخورم. ولی خب هیچ نسخه ی دومی وجود ندارد و برای جبرانش یک امروز را به خودم امان داده ام که چاق و مست* باشم و هیچ هیچ هیچ به کارهای فردا فکر نکنم. 

شاید اگر تلاش کنم، موفق و پیروز شده و بیرون هم بروم. نمی دانم. 




* یک داستان کوتاهی هست که مهشید امیرشاهی نوشته. الان هیچی ازش یادم نمانده غیر از همین عبارت "چاق و مست" بودن که خیلی دوستش می دارم






چنان به موی تو آشفته ام به بوی تو مست

روزی چند بار با خودم میگم برم اون عکسه که فلان روز انداختم رو باز ببینیم، حساب کنم روزی چند صفحه بخونم این کتاب درسی تا آخر ماه تموم میشه یا به دوستم پیام بدم حالش رو بپرسم. ولی به خودم میام و میبینم به جای گالری و ماشین حساب و واتس اپ، صفحه گوگل رو باز کردم، توی کادر جستجو کلیک کردم و انگشتام منتظرن تا چیزی تایپ کنم. 


خواستم اینجا هم بنویسم چه آدم سِرچویی استم.








از روزها

پنج ساعت درس خواندن. چک نکردن موبایل. کاغذهای نوت در حال پرواز. نه، من نمی آیم دورهمی. خانواده عصبانی. متهم به عزلت. یادداشت های گوشه کتاب. مداد بین صفحات. کاغذها کاغذها کاغذها. روزی فقط چهار ساعت خواب و مابقی کار. دست ها رنگی. همان بهتر جایی نمی روم. وزنه های چهل کیلویی یک بخشی از منند. آدم های داستان فلن اوبراینم باهاشان. منت رفیق را کشیدن چون نرفتم سفر. آلارم گوشی که یادم نرود یک چیزی بخورم. از پست چی محله خجالت می کشم انقدر که بسته آورده. ذکر نونت نبود آبت نبود. چایی ها یخ. خستگی ها خوب. بدن درد مفرح. پول نداشتن. ددلاین شش ماهه. مشق نوشتن انقدر که انگشتم مثل بچگی ها شده.برای اینکه درست کار کنم باید موبایل بخرم و برای اینکه موبایل بخرم باید خوب کار کنم. اول مرغ بوده یا تخم مرغ. صبح زود بیدار شدن. مقایسه نکردن. مرور ممنوع. تردد با لبخند. ساکت ماندن. نگفتن حرف ها و سپردن به فراموشی. خوبِ نرم. خوب یواش. بدو بدو و یک مشت دیگر از این ها، کلمات کلیدی و شاید تجویز من بودند برای هفته ای که حالا دارم لیز می خورم رو به پایانش. خسته ی خوبم. یک وقت هایی هم غم های کم جانی از گوشه کنار پیدایشان می شود که دوستشان دارم. باعث رقیق شدن دل می شوند. مثل مرد حلبی هستم در جادوگر شهر اوز. وقتی که داشت از دوروتی خداحافظی می کرد و می گفت حالا می فهمم قلب دارم چون که دارد می شکند. من هم همانم. اگر دلتنگی نباشد اصلا فراموش می کنم دلی هم هست... کلا که خوبم و امروز پیرهن هایم را اتو زدم. چرک نویس هایم را ریختم توی سطل بازیافت و حالا عود روشن کرده ام. نشسته ام توی نرمه آفتاب پاییزی و به درخت جلوی در نگاه می کنم. به خانه ی همیشه ساکت و فکر می کنم جمعه کرکره را پایین بکشم و بزنم بیرون. اگر باران هم ببارد که واویلا...







آرزوی روز بارانی

از صبح دفتر کتابم رو جمع کردم اومدم روی یکی از کابینتا و پشت پنجره نشستم. دلم نمیاد یه لحظه از این هوای گرفته رو از دست بدم... چند دقیقه پیش در حیاط همسایه باز شد و نوه هاشون، سه تا بچه ی قد و نیم قد، با جیغ و هیاهو ریختن تو حیاط. ذرات خوشبختی رو منتشر کردن توی هوا انگار...


الان منم خونه ی مامان بزرگه، بخاری و  آش رشته موخوام







The best way out of a difficulty is through it

دیروز که ابر بود و باد بود و قطره های ظریف باران که روی هوا و به زمین نرسیده گم می شدند، مدام دلم قدم زدن می خواست. اصلا خاصیت هوای ابری همین است. کاری ندارد جز اینکه تنهایی آدم ها را به رُخشان بکشد. رفتم یک کمی دور و بر خانه گشتم. از کوچه ی خالی و برگ ها عکس گرفتم. هوا انقدر قشنگ و لطیف بود که هر نفسی که می کشیدم شبیه آه بود. از بس که عزیزترین هایم را کم آورده ام و جایشان خالی ست. یک خالی بزرگ غیر قابل جبران. وقتی برگشتم خانه، در را که باز کردم سرم توی گوشی بود، بوی نون تازه پیچید توی کله ام. دیدم بابا از این نون هایی خریده که تصمیمشان را نگرفته اند بالاخره می خواهند تافتون باشند یا بربری. دور تا دورشان خمیر است. دست شستم و هی تکه تکه می کندم و می خوردم. یادم رفت به قدیم ها. سه چهار ساله بودم شاید، مامان بزرگم لواش که می خرید دو زانو می نشستم کنار دستش. دامنِ معمولا پلیسه ام باز می شد دورم. بعد منتظر بودم که خمیرهاش را جدا کند و بدهد به من. بچه ش بودم و دلش نمی آمد بگوید اینهمه خمیر خوردن ضرر دارد. اجازه می داد تا دلم می خواهد خمیر بخورم و کیف کنم. هی قربان صدقه ام می رفت و از خنده هیکل گوشتالویش در پیرهن نخیِ گلدار تکان می خورد. یک ویترین چوبی هم داشتند که در آن جالب ترین اشیای دنیا از نظر یک بچه را چیده بودند. یک برج ایفل پنج شش سانتی، مجسمه های ریز حیوانات، یک کاروان شتر که با زنجیر به هم وصل بودند و نعلبکی های قجری. زمان های طولانی می نشستم و تماشا می کردم بعد حوصله ام که سر می رفت می پریدم روی سه چرخه و تند تند رکاب می زدم. با مهارت خاصی دامنم را جمع می کردم که به چرخ ها گیر نکند...


حالا اینجام. آن طرف خانه خانم هایده دارد گل سنگم می خواند. آب می گذارم بجوشد ماکارونی بپزم. آسمان باز دارد هجی می کند "ابر" که به گوش ما رعد شنیده می شود.  من به روزهایی فکر می کنم که تصمیم گرفته ام اسمشان دوران گذار باشد. لازمه اش هم یک کمی حوصله است و صبوری. خواندن است و نوشتن و خیمه زدن روی خودم. با هایده می زنم زیر آواز که "مثل بارون اگه نباری، خبر از حال من نداری..." مادربزرگ ده دوازده سال است برای خودش رفته یک گوشه خوابیده. من یک خمیر خورِ تنهام که دارم فروتنانه روزهای گذارم را طی می کنم.




تصویر را دیروز از کوچه ی خالی برداشتم.


عنوان از Robert Frost