Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

یاران دِه داره سازم با اینهمه بریضی

نه. خیلی جدی مریضم انگار. صبح فهمیدم این را. آینه ی دستشویی خانه ی ما حکم آینه ی نامادری سفیدبرفی را دارد. یعنی شما میمان (مودبانه ی میمون) را بگذار جلوی این آینه و کیف کن از بازتابش اصلا. بعد حتی این آینه هم زورش نرسید دماغ قرمز و پف چشم ها و پوست خشک بیچاره ام را کمرنگ کند. خیلی دمغ نشستم چهارتا ویدیو ببینم تا از رنج هایم کم بشود و نشد. رنج هایم غیر از سرماخوردگی این است که چرخ خیاطی خراب شده و کارهایم نصفه مانده، موبایلم همین که اینترنت روشن می شود همه ی برنامه هایش از کار می افتند. سر چهل پنجاه درصد شارژ هم تشخیص می دهد بهتر است خاموش شود. حساب بانکی ام در حال فرونشست و  اتاقم سرد است. بعد هزار سال زندگی در این خانه عادت نکرده ام هنوز. خلاصه می خواستم این هارا فراموش کنم و دنبال چوب جادو رفتم یک فیلمی دیدم از همان سوزان خانمی که کوهن برایش شعر گفته بود و آنقدر قشنگ خوانده بود. خیلی روح آزاد قشنگی داشت. رقصنده بوده و به خاطر آسیب کمری بی خانمان شده بود. حالا پشت وانت زندگی می کرد (به علت حسودی به ماشین قشنگش میگم وانت. یک چیز خیلی خوبی بود اصلا) بعد ناخن هایش فرنچ شده بود، لباس هایش زیبا و لبخند گرم و خلاصه همانی بود که کوهن تعریفش را کرده بود. من همینطور با بینی گرفته و گلوی دردناک سرم توی موبایل بود و داشتم با خودم می گفتم "بای بای این دانومه چه دوبه" که به دست هایم نگاه کردم و دیدم آثار رنگرزی جای جایش باقی مانده، فرنچ و این ها که هِچ. بعد به اتاقم نگاه انداختم و دیدم دامن خال خالیه بالاترین طبقه ی میز تحریر است. یکهو که نرفته. اولش لیدی وارِ بی حوصله گذاشتمش روی صندلی و بعد نیاز داشتم بنشینم و گذاشتمش روی میز و به همین ترتیب بنا به نیاز طبقه طبقه صعود کرده. فیلم را نگه داشتم و رفتم برداشتمش از آن جا. با خودم فکر کردم باید معکوس عمل کنم. یعنی ببینم وقتی سرحال بودم چه کارهایی می کردم و حالا همان ها را انجام بدهم تا کم کم حالم هم آدمیزادی بشود... حسادت نقش مهمی در پیشرفت جوامع بشری دارد به نظرم.