Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

دورترین از دنیا

پتو بوی پودر و تمیزی می داد. از صبح کشیده بودمش تا زیر چانه و scenes from a marriage می دیدم. قانون نانوشته ی زندگی من است که روزهای تعطیل را تا می توانم کار کنم و وقتی همه ی دنیا بر می گردند سر کار و زندگی، بزنم به بیخیالی و فیلم و خواب و استراحت. دانشجو که بودم روزهای قبل از عید و بین تعطیلی ها را خیلی سمج می رفتم سر کلاس و هر جوری که بود حاضری می گرفتم از استادها. بعد از شنبه ای که همه ی کلاس ها روی برنامه تشکیل می شد، یک هفته برای خودم می چرخیدم و می رفتم پارک و سینما و یللی تللی به معنای واقعی. یا مثلا تا همین دو سال پیش پنجشنبه ها و تعطیلات که همه ی تهران شمال بودند و یکهو باشگاه خالی می شد، من صبح تا غروب تمرین می کردم. یک جوری که انگار آخرین روز جهان است و شب با زخم هایی روی پا به خاطر پریدن های مکرر روی جامپ باکس و کمپرس یخ روی شانه و زانو برمی گشتم خانه. توضیحش سخت است که چرا این کار را می کنم. یک حسی مثل تقلبِ شیرین است. یک خیانت ریز است به جریان زندگی که توقع ندارم غیر از خودم کسی بفهمد. چون که تا امروز حتی یک نفر از خانواده و دوستانم متوجه نشده اند چه نیاز دارم به این فاصله گرفتن از چرخش دنیا و انگیزه گرفتن از دویدن به وقت ایستادنش. 

بین اپیزود سه و چهار بلند می شوم ساندویچ درست می کنم و باز برمی گردم زیر پتو و موبایل را از زیر بالش برمی دارم. دوستم ویس فرستاده. از دست یکی دیگر دلخور است و باز نکرده می دانم توضیح همان هاست که دیروز از زبان آن یکی شنیدم. موبایل را باز برمی گردانم زیر بالش. بعدا جواب می دهم چون که حالا فقط دلم می خواهد یک نفر برایم بنویسد "بریم یه وری؟". یه وری هرجایی می تواند باشد که قدم بزنیم تا این هوای نه گرم و نه سرد تمام نشده. آتش درست کنیم و چای ذغالی بخوریم. یک عالمه حرف بزنیم و آن وسط ها سیب زمینی داغ پوست بگیریم. بعد من می دانم در همچین شنبه ی یواش قشنگی فاصله ام تا چمدان بستن به اندازه ی همین اپیزود چهارم است و بس...




*تصویر از همان هایی است که با دوربین آنالوگ گرفتم قدیم ها.