Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

از صبح های خانه

بیدار شده ام و دلم بلند شدن نمی خواهد. رفتم یک کمی به گلدان های آشپزخانه آب اسپری کردم. چای و یک چیزی در حول و حوش لقمه ی نون و پنیر آوردم همین جا. گوشم به صدای آیفون است که اول پستچی و بعد پیک قرار است بیایند. چند سال پیش یک کتابی چاپ شد که گفتند به خاطر کپی رایت و سانسور و این حرف ها داخل ایران به چاپ نخواهد رسید. بعد من هم که در حسرت. مدام می رفتم سرچ می کردم و می دیدم همچنان در وضعیت "ایستمیرم اصلا" هستند. هی غر می زدم حداقل پی دی افش را منتشرکنید نامردها. خلاصه که چند روز پیش حین جست و جو پیدایش کردم و در دم سفارش دادم. بعد که خبری نشد ازشان خیال کردم سایته یک چرتی بوده و با دوزار پول من فراری شده اند تا اینکه امروز صبح یک خانمی زنگ زد. اصلا با همین تلفن بیدار شدم که "امروز کتابتون رو با پیک می فرستیم عَییزم". گفتم قربونتون که. تا حالا از هیچ تلفنی انقدر خوش به حال نشده بودم. غیر از یکی دو بار البته... حالا این ها را توی رخت خواب و یک وری می نویسم. دست می زنم به لیوان که هنوز داغ است. نور ملایم پاییزی ای افتاده روی صورتم. تکان نمی خورم که از دست نرود. ته دلم بچه ای دارد باگومبا باگومبا می رقصد امروز.