عصرها بوی پاییز می دهند. آفتاب دیگر توی ذوق نمی زند. زردی مطلوبی دارد. من تهران را پاییزی می شناسم. همان که سال ها برایم بود. روزگاری که کوچه پس کوچه هایش را با هم قدم می زدیم. تهران در نظرم زنی است که روزی دلربا و جوان بوده و حالا به روزهای میان سالی اش، به پاییزی که پیش بینی ها نشان می دهند کم باران ترین است رسیده... وقتی به چهار فصلی که پشت سر گذاشته ام نگاه می کنم لال می شوم. مطمئن نیستم باید درباره ی کوه دلتنگی ها و شب بیداری ها وقتی همه ی دنیا خواب بودند حرف بزنم یا هزار باره دل بستن و ناامید نشدن هایم. که اسم سالی که گذشت باید غربت باشد یا زیبایی. نمی دانم و تصمیم دارم این پاییز را از دست ندهم. می خواهم پیرهن کتان سبز رنگم را بپوشم، قهوه ام را بریزم در لیوان چوبی در دار و بیفتم به کشف دوباره ی این زن میان سال. چروک های ریز دور چشمش را نادیده بگیرم. هی نگم آخه با ماسک بیرون رفتن را دوست ندارم. کتابم را بگذارم توی کیف و روی نیمکت پارک چند صفحه ای بخوانم. ببینم رودخانه ی نزدیک دوباره پر آب می شود یا نه. به اندامش خیره شوم و سعی کنم آن زیبایی بی حد در جوانی را مرور کنم. بنشینم رو به کوه ها که اگر خوش شانس باشم مه گرفته اند. غر نزنم هم قدمی که باید باشد هزاران کیلومتر آن طرف تر است. به زرد و نارنجی برگ ها دقت کنم. سعی کنم اسم درخت ها را به یاد بیاورم. بروم ببینم بازار روز چه چیزهایی می آورد که فصل های دیگر پیدا نمی شود. برای بارانی سرمه ای رنگم یک شال جدید بخرم و پارچه پشمی برای دامن. چتر و نیم بوت هایم را از انباری بیارم بالا و منتظر بنشینم که شاید این زن هنوز هم چیزی از شور قدیم ها در سر داشته باشد...
بعد شبی مثل امشب و مثل حالا، یک آهنگ خوبی پلی کنم و بخزم زیر ملافه های خنک. ته دلم ذوق داشته باشم و بدانم برای توصیف زندگی ام، برای شرح قصه هایی که تا حالا از سرم گذشته می توانم خودخواهانه بخوانم: "تو، غم در شکل آوازی". و بدانم که حتما همین است.
1/1