از صبح در خانه را باز کرده بودم تا غروب. دفترهایم را چیده بودم توی آفتاب عالم تاب و مشق می نوشتم. هی حواسم پرت می شد به ذراتی که توی هوا شناور اند، به شکل انگشت هایم که توی نور بیشتر دوستشان داشتم، رفت و آمد گربه ها از روی دیوار، صدای پرنده ها و بقیه زیبایی ها که فقط وقتی درِ خانه باز باشد آدم تجربه می کند. همسایه مان رفته سفر. خانواده ی همچون گل های خندانم هم که تعجب ندارد طبق معمولِ این چند وقت نیستند باز. در نتیجه منم و ساختمانی که گفته اند حواسم بهش باشد. تنهایی ام را دوست دارم. تنها ماندن مثل گردگیری زوایای پنهان روح می ماند. آدم را به درک درست تری از خودش و جهانش می رساند.
نسبت به چهار پنج ماه پیش که شب ها خوابم نمی برد؛ یک تابستان، جای چند کبودی روی تن و دو خاطره برای فراموش کردن جلوترم و همه ی این ها یعنی بهترم. شب ها خوب می خوابم باز و صبح که چشم باز می کنم ذوق روز تازه را دارم. زندگی هم البته از گوشه کنار دارد بهم لبخند می زند. مثلا دیشب در جستجو بین آلبوم ها، ته کارتن یک فیلم ظاهر نشده یافتم. از حیرت و شعفِ دانستن اینکه یعنی چی را ثبت کرده ایم آخرین بار، نمی توانستم یک جا بنشینم... گیاه بامبو ام هم که دو سال همه غر زدند این خشکیده و داری از چندتا چوب خشک نگه داری می کنی، دوباره جوانه زده. آن هم نه یکی دوتا، بلکه سه تا. انگار توی باغبانی که نه ولی توی صبر کردن و ماندن پای چیزها و آدم ها و حس های دلم، دارم یک چیزی می شوم بالاخره...
حالا می خواهم با لیوان چای برم پشت بام و یک ساعتی به شهر نگاه کنم. به اتوبان، چراغ های در حرکت ماشین ها، خط محو کوه ها در تاریکی و خانه های تاریک و روشن... آدمِ همیشه در گیر و دار جزئیات ریز زندگی که منم.
* عنوان کلمه ای ژاپنی است و لحظه ای را توصیف میکند که از جنگل عبور می کنی و نور و زیبایی های محیط را به تمامی درک می کنی. انگار که در وجودت خیسانده شده باشند. ترجمه اش کرده اند "حمام جادویی".
** تصویر را هزار سال پیش با دوربین آنالوگ گرفتم. در جریان آلبوم تکانی پیدایشان کردم