از صبح هزار کار انجام داده ام و هنوز هیچی از لیستی که دیشب نوشتم تیک نخورده. بقیه رفته اند کمک فامیلی که اثاث کشی داشت. رفته اند که خرده ریزه ها را با ماشین های خودشان جا به جا کنند تا روز اسباب کشان اصلی، انفجار بزرگ، کمتر عذاب بکشند. یک غذایی می پزم که هم ناهار دیرهنگام باشد و هم شامم. نمی فهمم مامان چطور روزی چند بار آشپزی می کند. خیلی حوصله دارد به نظرم. همیشه هم خیلی با جزئیات این کار را انجام می دهد. من اما فرق دارم. اگر بدانم یک نفر منتظر نتیجه ی کار است گوجه خیارهای سالاد را چنان خرد می کنم که انگار با خط کش اندازه گرفته ام، یک دست و ریز. پیاز داغ را طلایی خوش رنگ می کنم و ظرف های توی سینک در لحظه شسته می شوند. موش سرآشپزی می شوم که غذا را هزار بار می چشد و با عطر و طعم خدایی می کند. اما وقتی تنهام از رِمی تبدیل می شوم به سرآشپز شِرتی زرتیِ یک رستوران بین راهی در یک جاده ی دور افتاده. غذا را همانطور با ماهیتابه می گذارم وسط میز. کوه ظرف تلنبار می کنم توی سینک. اسم هم ندارند غذاهایم وقت های تنهایی. مثلا همین حالا با بادمجان و پیاز داغ و قارچ و جعفری و غوره هایی که توی فریزر یافتم، یک چیزی می پزم. جزغاله می کنم پیاز داغ را و از هر چیزی ته دیگ می سازم. چرب و چیل. بعد از ته یخچال یک دلستری چیزی پیدا می کنم و با ماهیتابه ولو می شوم جلوی تلویزیون. خودم مدل رها و لش دومی را دوست تر دارم...
همین جور که با آهنگ دم گرفته ام می روم جلوی آینه. انقدر نرفتم آرایشگاه که حالا موها قد یک دم موش پشت سر بسته می شوند. دست می کشم به پوست صورتم، زیر چشم ها و روی گونه ها. دستم بوی جعفری گرفته و حالا صورتم هم. تغییر کرده ام. اولین بار یکی دو هفته پیش متوجه شدم. جلوی آینه از خودم عکس گرفتم و خیلی غریبه بودم توی عکس. نمی فهمم چه فرقی کرده ام. به خاطر بدخوابی و بی خوابی های چند ماه گذشته پوستم خراب شده؟ ولی اصلا بدتر و بهتر شدن نیست. صرفا یک تغییر است و انگار که چیزی ورای چهره باشد. دل چرکینم از چیزی که گذشته و حالا هنوز در جریان است. وقتی به آینده فکر می کنم دچار پنیک اتک می شوم و باز می رسم به کمبود "خیال راحت"... "خیال راحت"... این کیمیای زندگی من.
موها را پشت سر سفت می کنم و فکر می کنم بعدها، بعدهای دور یاد تابستانی خواهم افتاد که ترس ها و خستگی هایم را قورت دادم، از روی حفره ها و جای خالی آدم ها پریدم، آغوشی که کم بود را انکار کردم و تصمیم های بزرگ گرفتم. یک زمانی که به اندازه ی کافی از این تابستان داغی که رو به پایان است دور شده باشیم...
* مریم خانم عزیزم اسم وبلاگتون رو سرچ کردم و به در بسته خوردم. می خواستم بگم قدمتون روی چشم دوست نازنینم:)