یه خونه با پنجره ی شاه نشین بگیر. جلو در هم گلیسین بکار*

خیلی بدو بدو هستم این روزها. من می دوم و کارهای بی پایان، لیست خرید، دلتنگی برای یک نفر، قرار هفته ای یک کتاب خواندن(همین قدر کمی)، حسرت سفر به رشت حالا که پاییز شده، درس درس درس، خشکشویی بردن شونصد متر پارچه،تفریح نداشتن، باز زنگ زدن به آن کارمند فدراسیون که بداخلاق بود، تلفن به الف که بعد از فوت مادرش در کمال بی عرضگی فقط بهش زنگ می زنم که چطوری؟، رفتن به دانشگاه، تحویل گرفتن و پست کردن مدرک رفیق راه دور، با دل آن یکی راه آمدن، برگه های یادداشت چسبیده به در ودیوار، خواندن متنی که قولش را داده ام و می دانم خواندنش یعنی یک پایان نامه دیگر افتاده به گردنم، سرسنگین بودن و حفظ فاصله با آن یکی دوست، تی کشیدن خانه زندگی غبار گرفته و هزار چیز دیگر دارند دنبالم می دوند. سوغات سن و سال جدید است که مدام فکر می کنم از زندگی عقبم، از خودم جا مانده ام و چاره ای غیر از دویدن نیست... حالا اینجام، می خواهم دسر درست کنم. رفته بودم از یخچال لیمو شیرین _قوت غالب شش ماه دوم سال_ بردارم، چشمم افتاد به پاکت شیر که تاریخ انقضایش داشت تمام می شد. از نشانه های در خانه ماندن طولانی مدتم این است که بیشتر از مادرم درباره ی تاریخ انقضای مواد غذایی احساس مسئولیت می کنم. شیر و شکر را توی قابلمه ی کوچک می ریزم، ظرف های روی میز را توی سینک می چینم و رویشان آب می گیرم، پنجره را باز می کنم و باد خوبی پرده را تکان تکان می دهد. من صبور و امیدوارم... امید به اینکه پشت این روزهای عجیب و تکرارناپذیر زمانی هست که دیگر رشت دور نیست، تفریح مفهومی بیشتر از نگاه کردن به درخت های مسیر خانه-خشکشویی، خانه-دانشگاه است و صبح ها که چشم باز می کنم دیگر اولین فکرم دلتنگی نیست. من صبور و امیدوارم....




*اولین پیام من به خودِ آینده ام