دیگه نمی گم چیست کار

دارم یک کار ریزه پیزه را شروع می کنم. چند وقت پیش با خودم فکر کردم چرا این سرگرمی ای که توی وقت های بیکاری انجام می دهم شغلم نباشد حالا که مطمئنم قرار نیست هیچ وقت کارمند باشم مثلا. یک دفترچه گذاشته ام روی میز که روزی چند بار می روم سراغش و چیزی اضافه یا حذف می کنم. کاغذ برای بسته بندی را به کل فراموش کرده بودم و از یک مدل پارچه دو بار در فهرست نوشته بودم. قیمت ها را چند باره و هزار جا چک می کنم تا اگر اینترنت را قطع کردند! یا اصلا پشیمان شدم، همه ی سرمایه ام را خرج نکرده باشم. خیلی اسکروچم که از هیچِ مطلق هم پس انداز می کنم همیشه...


حالا که می نویسم به خودم دو سه ساعتی مرخصی دادم از فکر و درس و همه چیز. یادم افتاد خیلی وقته گرسنه ام. رفتم سروقت یخچال، به قول پسر دوستم دنبال خوراکی هیجان انگیز. آخه خوراکی هم هیجان می انگیزد؟ بین شله زرد و سیب، دومی را برداشتم و صفحه ی یادداشت جدید وبلاگ را باز کردم. یک تا پیرهن بلند و گشاد پوشیدم از صبح مثل لباس مامان ها. می گم مامان ها چون از بین بقچه های مادرم کش رفتم یک روزی که کمدش را ریخته بود بیرون به قصد تمیزکاری و من عین گربه های اشرافی غلت می زدم بین وسایل و هی به کشفیات جدیدی دست پیدا می کردم. اینجور وقت ها که کار وقت گیری دارد صدایم می زند که بیا این جا حرف بزن. من هم که رادیو، شروع می کنم به وصل کردن خاطره ی سفر عهد بوق به حرف های بانمک فامیل و چه و چه. در آخر هم حق دارم جایزه ای مثل همین پیرهن دریافت کنم، که تا بخواهی خنک است و از این هاست که فروشنده هوار می زند مرگ ندارد و بشور و بپوش است... حالا سیب را خورده ام و چوبش گوشه ی لبم است. خوشم می آید انسان حجر باشم و سیب را با دانه هایش بخورم و آخر سر چوبش را اینطوری نگه دارم. تا فکر کنم باید سروقت شله زرد هم بروم یا نه باز یکی دو مورد به لیست اضافه می کنم. اینکه از برادرم بپرسم کاغذ از کجا عمده می خرید و آیا شماره تلفنشان را دارد یا نه و این جور چیزها. بعد خنده ام می گیرد از شادی و انرژی ای که هر شروعی به همراه دارد. از انگیزه ای که نمی دانم از کجا می آورمش صبح به صبح و یادم به این شعر می افتد که "رفتم به آشپزخانه که برای خودم چای بریزم. برای چه منظور. که مثلا مرگ را فراموش کنم"*... و همه ی کارهای این روزها همین چای ریختن و فراموشی است. هرکس به یک شکلی...




* احمدرضا احمدی سروده