پنج پله با نرده های آهنی که سنگ یکی از پله ها شکسته، روی همین پله کف پاهایم سوخت و فهمیدم سر ظهر است و پا برهنه ام باز. بقیه ی راه را بدو رفتم و پاها را فرو کردم توی حوض آبی. ماهی های زنده مانده از عید قبلی و قبل ترش ترسیدند و رفتند آن طرف حوض دور هم جمع شدند. شنل جادویی آرامشم را خانه ی پدربزرگ جا گذاشته بودم انگار. از وقتی رسیده ام مدام می پرسند چقدر می مانی؟ چرا انقدر کم سر می زنی؟ گله نمی کنند، درخواست هم نیست. فقط یک جور ابراز علاقه و دلتنگی نرم و یواش است که آدم را از خودِ سرشلوغِ بی حواسش متنفر می کند. شنل پیچ شده می روم سروقت کمد و کشوها. عکس های قدیمی را تماشا می کنم. بعد از ظهرها سر روی متکای مخمل قرمز می خوابم. از درخت انجیر می چینم و هرچه فکر می کنم یادم نمی آید آخرین بار کی پای درخت ایستادم و میوه خوردم. همچه جاییست اینجا. فاصله ی آدم با دست نیافتنی ترین آرزوها به قدر یک ایشالا گفتن کوتاه می شود. اگر هم فکری و ترسی از پشت و پسله های ذهن سر برسد، با یک خدانکنه و زیرلب چیزی خواندن رفعش می کنند. لازم نیست خودت را توضیح بدهی. هر شکلی که هستی بهترینی و خوشی این پذیرش بی قید و شرط با کاسه ی هندوانه ای که به محض بیدار شدن برایت می آورند و حرف ها و خنده های توی بالکن می دود زیر پوست آدم. راستش من خیلی وقت است که از خاطرات خوش می ترسم. یعنی از همین دو سال پیش که یکهو قابلیت خاطره سازی مان را از دست دادیم و یک سری تصویر بدون تکرار از گذشته ماند روی دستمان ترسیدم که نکند تا همیشه همینطور بماند...
حالا که بچه ی همسایه آمده اینجا و دارد ازم می پرسد کارت بازی بلدم یا نه و بی اینکه منتظر جوابم باشد شروع می کند به بر زدن، ولی هروقت بروم آشپزخانه ترس هایم را به مادربزرگ می گم که ببینم یکی از همین جمله های ساده ی اثرگذارش مثل هر چی خدا بخواد را می گوید یا نه...شاید هم مثل بچگی ها چشم ها را بستم و انگشت ها را به هم رساندم. آن وقت ها همیشه بعد از خوردن نوک انگشت ها به هم، یادم می رفت اصلا می خواستم ببینم چی چطور می شود...