دلتنگی، خوشه انگور سیاه است

تعداد روزهای تنهایی ام یک کمی زیاد شده. در نتیجه تعداد روزهای "ناهار چی بپزم؟" "شام چی بپزم؟" ام هم بالا رفته. شبیه مامان شده ام در این مورد... صبح داشتم حیاط را جارو می زدم. ته فکرم هم سوال چی بپزم وول می زد برای خودش. دلتنگ هم بودم، خیلی. چشمم افتاد به درخت انگور. دو سالی هست کاشته ایم و حالا پیچیده این طرف آن طرف و حسابی دست و پا دراز کرده. یاد بابابزرگ افتادم که این وقت سال به نیت غارت و بعد احتکار می افتاد به جان هرچه درخت مو بود. گفتم یا حضرت دلمه... دلمه غذای مهمی است برای ترک ها. هیچ وقت جسارت نکرده ام تنهایی بپزم اش. مامان بزرگ می گفت مواد دلمه باید تازه باشد. بابایی را می فرستاد حیاط برایش برگ هایی را که نه زیادی ضخیم اند و نه خیلی نازک بچیند. سبزی را هم همان روز صبح زود می خرید و تا نزدیک ظهر آماده کردن مایه طول می کشید. بعد از ناهار یک زیرانداز بزرگ پهن می کرد روی زمین و دوتایی می نشستند به پر کردن و پیچیدن برگ ها. اولش بابابزرگ یک قاشق از مایه را می گذاشت روی برگ و می پرسید فاطمه جان ببین اندازه اس؟ مامان بزرگ همین طور که یک کمی می گذاشت نوک زبانش و می چشید، نگاه می کرد و معمولا ایرادی می گرفت. هی پر می کردند و می چیدند توی قابلمه ی خیلی بزرگ. بابابزرگ یک چیزهایی دم گوش مامانی میگفت و ریز ریز می خندیدند. آن وقت ها یکی از آرزوهای من این بود که وقتی بزرگ شدم یک نفر باشد که بعد از پنجاه سال همچنان پچ پچِ خنده دار با هم داشته باشیم. ولی مسیر زندگی را یک جوری رفتم که دور افتادم از این آرزو... بعد من را صدا می زدند که بروم قند بگذارم دهانشان برای چای خوردن چون دست های هردو سبزِ دلمه ای شده بود... صبح همین طور که برگ می چیدم و ترک درونم داشت کیف می کرد از این سوا کردن، دیدم چه درست می گفتند. این دقت در انتخاب کجا و آماده اش را خریدن کجا. بعد با سبزی های فریزری و کلی ترس و لرز مایه اش را درست کردم و چون اندازه شوری اش دستم نبود زنگ زدم به خاله. گفت باید یک کمی شور باشد. خب من اندازه ی یک کمی را هم نمی دانستم. بعد گفت اگر سرکه بریزی شوری و کم نمکی اش را گم می کند در خودش. معلوم است که نریختم. دست اولم بود و توقع زیادی از خودم نداشتم ولی نمی خواستم قاطی مزه های دیگر گم و گورش کنم. مثل دلتنگی خیلی زیادم که هست و نمی خواهم با حس های دیگری فراموشش کنم... اول یکی از قسمت های رادیو دیو را پلی کردم و بعد یک پارچه ی سفید پهن کردم روی زمین و نشستم به پر کردن... دیدم چه این آدمِ بیکارِ دلتنگِ دلمه پزی که شده ام را دوست دارم اصلا... هرجا که آهنگی پخش می کرد همراهش خواندم و چای ام را بدون قند خوردم....




*تصویر فرش "اتاق جلویی" خانه مادربزرگم است. آفتاب هرروز دم ظهر این شکلی پهن می شود توی اتاق...