أَمان گیمی تاسیانی،شما چی گیدی؟

نیمه شب از خواب پریدم. خواب که نه. شاید بیست دقیقه بود داروهای گیاهی خواب آور افاقه کرده بودند. با تپش قلب و خیس عرق. پیرهن به تنم چسبیده بود. همه دنیا در نظرم حجم چسب ناک و لزجی می آمد. یادم نیست آخرین بار چند سال پیش گریه کردم. هفت سال؟ ده سال؟  همیشه خیلی که کدر باشم نهایتش مژه هایم کمی نمناک شوند ولی حالا باز دلم گریه می خواست. مثل شخصیت های انیمیشن های بچگی گوله گوله اشک می ریختم و علتش را نمی دانستم . شاید هم نمی خواستم پیش خودم اعتراف کنم که دلتنگم. دلتنگ عزیزترین آدمم که هربار راهی فرودگاه می شود، در جواب چشم های نگرانش که حالا تو چه می کنی؟، می گویم نگران من نباش. بعد که بلافاصله قبل از سوار شدن می نویسد مراقب خودت باش، خیلی کول فقط ایموجی بوس و ستاره می فرستم یعنی که خیلی خوبم و حرف ندارم اصلا. بعد صبر می کنم تا تلفنش خاموش شود که قرصی بخورم وچند ساعتی بخوابم. پناه می برم به خواب تا ننشینم با ماشین حساب گوشی ام حساب کتاب کنم و بفهمم حدود سی درصد از زندگی ام در انتظار گذشته. در دلتنگی و دلشوره ی مسیر خانه تا فرودگاه. این سی درصد کمی سنگ دلم کرده. هفته قبل دوستم از دلتنگی برای نامزدش تعریف می کرد وقتی چند روزی رفته بود شهر خودش پدر مادرش را ببیند، در ظاهر همدردی کردم ولی ته دلم خیلی خندیدم به دلتنگی به خاطر دوری ای که خط پایانش نزدیک است. هربار که کسی از غمش برای خانه، همسر و خواهر برادر می گوید، وقتی که چند ماهی رفته اند شهر دور و نزدیک، من آدم سی درصدی ای هستم که ذره ای دردشان را نمی فهمم. به نظرم زیادی لوس می آیند همه شان... شاید هم مشکل این جاست که فقط روایت مسافران را شنیده ام. مثل همیشه ی تاریخ بلندگو دست آدم اشتباهی افتاده... حالا نه که کاملا اشتباهی ولی شاید باید آن دستی که لحظه آخر در هوا تاب می خورد، دستی که غیر از سوئیچ و کلید خانه و نهایتش موبایل چیزی برنداشته را بگیریم و برگردیم خانه. برگردیم به جای خالی روی تخت، پشت میز ناهارخوری و روی کاناپه وقت فیلم دیدن... باید برگشت به آوار شدنِ خانه ی ساکت که تا چند ساعت قبل پر از شوق و عجله ی  جمع کردن وسایل بوده. باید دست کشید به آن لنگه جورابی که افتاده یک گوشه ای، آب گرفت به روشویی و خرده ریش های ریخته این طرف آن طرف را شست، وسایلی که دقایق آخر از چمدان بیرون کشیده و حالا بی هویت و گنگ روی میز و پیشخوان مانده اند را نگاه کرد تا بفهمی معنای واقعی دلتنگی چیست. آدمی که می رود معمولا دنبال زندگی و کار و باری رفته، معمولا جهان بزرگی پیش رو دارد. نه اینکه به کل فراموش کند اما آن سوراخ شدن قلب را تجربه نمی کند... درکی ندارد از عطری که به جا مانده، خاطراتی که به در و دیوار چسبیده و سوزش قلب... آخ از آن سوزش قلب...


از اتاقم شروع کردم. لباس های چرک را از دسته ی صندلی و میز تحریر و روی شوفاژ جمع کردم و ریختم توی ماشین. برگه های چرک نویس را ریز کردم توی سطل بازیافت. تاریخ انقضای کرم ها و لوسیون و رژ لب ها را چک کردم، چندتایی دور ریختم. کتاب ها را به ترتیب قد مرتب چیدم و گرد ده روز مانده را از روی طبقات پاک کردم. درد و غمم را می شناسم. یک وقت هایی خسته می شوم و دلم می خواهد همچین جای خالی ای وسط زندگی ام نبود. گاهی شک ندارم منبع بزرگ ترین و عمیق ترین لذت های عمرم بوده. دلیل بزرگ شدن و قوی بودنم. با این حال وقتی آدم ها از سر دلسوزی پرسیده اند تو چرا نمی روی؟، جواب مشخصی نداده ام و ته دلم می دانستم نمی خواهم آدمی باشم که اطرافیانش را تبدیل کرده به آدم های "تو نمی خواد نگران ما باشی" و "ما خوب خوبیم" های سراسر دروغ...


یادم باشد فردا زنگ بزنم نوبت سلمانی بگیرم باز کچل کنم. یادم باشد مدام تکرار کنم خودم خواسته ام این طور زندگی کردن را. یادم باشد یکی از همین روزها دست خودم را بگیرم ببرم شهر را کمی بگردیم. دوری بزنیم. چیزی بخوریم. دیدن شهر و آدم ها همیشه مطمئنم می کند که زندگی در جریان است و این تمام داستان ما نیست...





+ باران عزیزم ممنونم. ای به قربان شما و اون شهر باران های نقره ای.