Weltschmerz

خوبم. بهترم. خیلی طفلکی و مظلوم شده ام ولی خوبم. صبح داشتم صبحانه می خوردم و توی سایت ها می چرخیدم که دیدم آقای milo ventimiglia (که درودها بر او باد)، به فصل جدید سریال محبوبم پیوسته. چه کار کردم در آن سکوت مطلق اول صبح؟ همان جا توی آشپزخانه باگومبا باگومبا رقصیدم. ولی حالا شما چه می دانید باگومبا چیست؟ بچه که بودم یک ماه گرفتگی سه چهار سانتی داشتم. علی می گفت قرار بوده آفریقایی باشی بعد لحظه آخر خدا نظرش عوض شده. خودش هم که سیاهِ شب بود. دوتا آفریقایی بودیم از قبیله ی آدم خوارها. زندگی در دهه هفتاد خیلی یکنواخت و آرام می گذشت درنتیجه برای اینکه کمی هیجان تزریق کنیم به زندگی مجبور بودیم از این خزعبلات ببافیم. این رقص باگومبا هم برای وقت هایی بود که پیروزی ای حادث می شد یا می خواستیم دور دیگ فرضی مان بچرخیم.ولی خودم از این بچه های مثبت نگر بودم و ته قلبم اعتقاد داشتم ماه گرفتگی برای این است که خدا بین آدم ها گم ام نکند... خیلی سانتی مانتال بودم اصلا...


حالا هم که خوبم. بهترم. باگومبا رقصیده ام بعد از بیست و چند سال. ولی ته دل مراقبت میخواهم. رنجور دو جهان که منم هرگز در دریافت محبت از بقیه مهارت نداشته ام. یعنی برخلاف گفته ی روان شناس ها که باید نیازت را به زبان بیاوری، من توقع دارم بقیه بدانند ناز کشیدن لازم دارم یا از نگاهم بخوانند مثلا چه دلم برای پیاده رو های خیابان ولیعصر تنگ شده و چه دلم نوازش از نوع حرف زدن و وقت گذرانی می خواهد. چون آدم های منند... اما به جایش مدام گلایه می کنند که چرا کم حرف شده ام؟ چرا آن توجهی که راضی شان می کند را خرجشان نمی کنم؟... نمی فهمند این باگومباییِ آدم خوار هم گاهی دلش نوازش می خواهد... طفلک دل دارد خب...





*عنوان لغتی است آلمانی و بیانگر وضعیتی که انسان می فهمد واقعیت مادی جهان نمی تواند تمایلات و خواسته های ذهنی اش را پاسخ بدهد. ترجمه اش کرده اند "جهان رنجوری".