صبحانه ات را خورده باشی و چای سبز بعدش را. هوا خنک باشد. یک ساعت و نیم کنار رودخانه ی نزدیک به خانه راه رفته و دویده باشی. با صدای خروش آب و پرنده هایی که همین دیروز سرچ کرده ای و مطمئن شده ای یک جور مرغ دریایی هستند. بعد چه کاری می ماند که انجام بدهی؟ نشسته بودم روی یکی از نیمکت ها. پیش رویم کاکایی ها از دست مردی خرده نان برمی داشتند و باز روی آب می نشستند. یک نفر بچه اش را نشاند کنارم روی نیمکت و رفت آن طرف تر تا با تلفن صحبت کند. برای اینکه از نگاه های مشکوک بچه فرار کنم، گفتم "این پرنده ها وسط مسیر کوچ هستنا". مطمئن نبودم در حال کوچ باشند ولی این تنها چیزی بود که در آن لحظه برای ارتباط با بچه ای که تنها چند دقیقه از ملاقاتمان می گذشت، به ذهنم رسید. چشم های گرد شده اش نشان می داد اصلا نمی داند بعضی پرنده ها کوچ می کنند. صحبت های مادرش که طولانی شد فهمیدم درباره باریدن باران و رنگین کمان، تفاوت حیوانات اهلی و وحشی و خیلی ساده های خلقت هم هیچی نشنیده. بچه از حرف هایم حیرت کرده بود و من از اینکه پس این همه سال مادرش درباره چه چیزهایی باهاش حرف زده... هنوز هم بعد از هزار سال حیرت و تعجبم را وقتی که فهمیدم گیاهان معده ندارند و با آوند آب و مواد مغذی جذب می کنند، فراموش نمی کنم. یا یک عصری که مادرم با چراغ مطالعه ی زهوار در رفته و دو تا توپ چرخش زمین به دور خورشید و حرکت ماه را نشانم داد. بعد از آن هرروز و هرشب خودم صحنه را بازسازی می کردم و باز دوباره و دوباره "حیرت" می کردم. اسم دقیقش همین است... حیرت... مرز بین کودکی و بزرگسالی. بین شادی و غم... غم هم نه. بین شادی و تلخی. از جایی که آدم حیرت هایش تمام شود، ته بکشد، روز به روز تلخ تر می شود. تلخی هم که درد بی درمان است. سرطان اصلا. به قول ابراهیم گلستان در مد و مه: "وقتی که روح تلخ می شود تلخ می ماند. کاری نمی توان کرد. تلخی انگ است. داغ است و مهر و نشانه ست. می ماند. می شود هویت انسان. مانند رنگ چشم. هرچند رنگ چشم دنیا را رنگی نمی کند. ولی تلخی... تلخی. تلخی تصویرهای تلخ می سازد. تصویر روی شیشه ی مات تو. وارونه، کوچک تر از واقع"... بعد انگار یکی از درهای بسته ی مغزم باز شد وقتی کشف کردم آدم ها به اندازه ی حیرت هایشان دلخوش اند، از زندگی راضی اند و از تلخی دور... اصلا باید هرروز یک مقداری حیرت قاطی روزها بکنیم. حیرت از یک بیت شعر، شکل یک تکه ابر، مدل موی جالب یک غریبه، تماشای یک تابلوی نقاشی، فهمیدن اینکه زرافه ها نمی توانند بیشتر از چند دقیقه دراز بکشند یا اینکه پروانه ها هم مهاجرت می کنند و یا حتی همین نوشتن و خواندن... خواندن نوشته های دیگران و حیرت کردن از معجزه کلمات...
"حیف از این هوا" را من می گویم. وسط بدو بدو هایم توی خیابان که آفتاب به سرم دست می کشد. وقتی وسطِ بازارِ شامِ این روزهای خانه زندگیمان چمباتمه زده ام و می سابم. وقتی چندتا فکرِ قدیمیِ فراموش شده هم این روزها را مناسب می بینند برای سر برآوردن و سمباده کشیدن بر اعصاب. وقتی دراز می کشم زیر پنجره و هی صفحات کتاب را ورق می زنم. یا حتی پنجشنبه که حلوای زنجبیلی درست می کردم ببرم برای در و همسایه و پای تلفن قهقهه زد که تو مگه به این حرف ها هم اعتقاد داری؟! می داند که ندارم. برای دل مادربزرگ درست کردم که تا می نشیند و بلند می شود ناله می کند که این پنجشنبه ها چه بی خیر شده اند... در تمام این لحظات فقط یک جمله در سرم تکرار می شد، "حیف از این هوا". همیشه برای مست شدن و خوش بودن چیز زیادی از این دنیا نمی خواهم. کفش های واکس خورده یک نفر اول صبح، آهنگ خوبی که اتفاقی پخش شود و یا نوشتن در این وبلاگ خلوت، معمولا برای خوش بودنم کفایت می کند. اما حالا که دنیا چرخیده و سبز شده. حالا که هر طرف می گردم عکس شکوفه و بهار و آدم های جانِ دوباره یافته ریخته، دل من تصمیم قاطعی گرفته که هی بیشتر در لاک خودش برود... الهه ساز مخالف زدنی که منم... دیروز غرق فکر داشتم خیابان منتهی به خانه را می آمدم که هوا بادی شد. صدای ترق تروق شکستن و افتادن چیزهایی از بام و بالکن خانه ها می آمد. با خودم این شعر شمس لنگرودی را می خواندم "آرام باش باد بهاری. آرام باش ببینم که چه می شود کرد". بعد هم دیدم که هیچ نمی شود کرد غیر از این که خیلی سریع برگردم خانه به ادامه سابیدن و فکر کردن به اسفند 95 و عیدش که چقدر شکوفه بو می کردیم، بی خیال تر بودیم و عاشق تر. بعد باز هم بیشتر این هوا را هدر می دهم...
گوشی را روی جاظرفی ثابت میکنم و بادمجان پوست می گیرم. بعد از یک هفته اصرارهای پسرک به ویدیو کال بالاخره یک ساعتی را پیدا کردیم که من بیرون نیستم، خودش خواب نیست و مادرش موبایل را لازم ندارد. به بادمجان ها نمک می زنم و از گوشه چشم نگاهش می کنم که دارد لِگوهایش را نشان می دهد... کار آفتابِ این روزها است که شمعدانی ها گل داده اند. اما من دلم می گیرد وقتی یادم می افتد بهار شده و هنوز آسمان یک دل سیر نباریده. شش ماه است هرروز چند بار سایت foreca را چک می کنم. دنبال یک کف دست ابر می گردم که از بالای سر این شهر رد شود... حالا گوشی را برده توی کمد و کلکسیون خمیربازی هایش را نشان می دهد. بچگانه بودنِ زیادش دل آدم را نرم می کند. چند وقت پیش جلوی در خانه به دختر همسایه گفته بود میای دوست بشیم؟ دختر شروع کرده به تهدید که به مامانم می گم به من پیشنهاد دادی!. بچه اک بدو بدو برگشته خانه و با صورت رنگ پریده به مادرش گفته: بدبخت شدم! در حالی که دمپایی هایش توی راه پله از پایش درآمده بودند. بعدها فهمیدم معنی کلمه پیشنهاد را هم نمی دانسته. راستش به دخترک که فکر میکنم، می ترسم از آن آدم هجده نوزده ساله ای که در تنِ پنج ساله اش اسیر است... این روزها را در آرامش قبل از طوفان آشپزخانه تکانی می گذرانم. وقت سلمانی گرفته ام. به اصرار بقیه که نمی خواهند لحظه تحویل سال اینطور گوسفند وار باشم. با اینکه هیچ کداممان اعتقاد نداریم لحظه تحویل سال هر حالی باشی تمام سال همانطور می مانی، ولی ورِ وسواسی فکرم با شک به این مسئله نگاه می کند و یک درصد احتمالِ سال گوسفندی داشتن را هم تحمل نمی کند.... آب جوش می ریزم روی پودر نسکافه و می آیم می نشینم پشت میز. سعی می کنم فکرم را از هزار راهِ چرا باران نیامد، نکند آرایشگاه شلوغ باشد، درس نخوانده ام امروز و خرده ریزه های دیگر برگردانم بیاورم همین جا. همین جا که دارد آواز می خواند و نگاهش می افتد به جدولی که به درِ یخچال چسبانده ام. برایش توضیح می دهم روزی هشت لیوان آب خوردنم را اینجا علامت می زنم تا یادم نرود و برای سلامتی خوب است. می پرد وسط حرفم که " می دونم چیه، منم ازینا دارم برای اینکه تند تند برم دستشویی. بعد اگه شلوارم رو نم نزنم مامانم برام برچسب می خره"...
دقیقا چهار روز است... چهار روز است که بین انبوه وسایلم، در اتاقی که بوی وِلوِله به دل اندازِ رنگ می دهد، رو به پنجره ی بدون پرده نشسته ام و سریال میبینم. چیزکی می خوانم. تنها فعالیت ام بلند و کوتاه کردن بالش های زیر سر بوده و رفتن تا آشپزخانه برای اضافه کردن یک لیوان چای سبز به این ترکیب بهشتی. سریال تازه کشف کرده ام حسابی سرحالم آورده و خندانده که نفهمیده ام چطوری چهار روز گذشت. صبح نشسته بودم و چای ام را می خوردم که نگاهم رفت سمت شاخه های درخت همسایه که توی باد تکان می خوردند. گنجشکی به جوانه های سبز خوش رنگش نوک می زد. نوبرانه می خورد... از اثرات نوشتن است لابد که حالا دیگر می دانم از زندگی ام چه می خواهم و مهم تر از آن خیلی جدی می دانم که چه ها را نمی خواهم... حالا وقتی خاله و زن عمو و مامان برایم از فلان فامیل می گویند که مهاجرت کرده و چه خوشبخت است، از نوه ی عمه خانم که چه شغل دهن پرکنی دارد و به دلار حقوق می گیرد یا از آن یکی فامیل دور که سه سال از من کوچکتر است و چه ازدواج موفقی دارد و بچه های تپلِ قشنگی، دیگر نمی ترسم. لبخند نرمی از سر رضایت روی صورتم می نشیند یعنی که می دانم من با همین سریال دیدن خوشحال ترم. تمرین کردن های هرروزه در خلوتِ اتاقِ خودم برایم خواستنی تر است تا کار کردن در فلان باشگاه چیتان پیتان. مدام میبینم مدل ماشین و مارک لباس اولین چیزی است که آدم ها درباره ات می خواهند بدانند، اما برای من پریدن در تاکسی و اتوبوس و سرخوشانه این طرف آن طرف رفتن همیشه آسایش بیشتری داشته تا افتادن در دور باطل تلاش برای داشتن این چیزها و هی نرسیدن و یا حتی رسیدن... رنگِ لاک جدیدم، قلمه گرفتن از گلدان های حیاط، نوشتن با خودکارهای تازه و درس خواندن رضایت عمیق تری برایم ایجاد می کند تا پرسه زدن در پاساژها و مدام کار کردن برای داشتن سهم بیشتر و هی کمتر به دست آوردن... همین پارسال حقوق یک سال کار کردنم در آن اداره دولتی که با هزار زحمت و دوندگی تقریبا به زور گرفتم را، همراه با پول چند تکه طلایی که داشتم، سرمایه گذاری کردم یک جایی که سود هر از گاهش فقط به خرید قهوه می رسد و کتابی و رژ لبی. این وسط اگر دسته عینکم بشکند یا بند ساعتم خراب شود باید برای جایگزینی و حتی تعمیرش صبر کنم. حالا می دانم که با همین کمترین ها دلم خوش تر است تا هرروز رزومه فرستادن و منتظر بودن. یا صبح تا شب دویدن برای کار آدم های دیگر به امید آخر هفته و تعطیلات عید. وقتی مامان و زن عمو و خاله برایم از پیشرفت های فامیل میگویند تا شاید من هم به فکر رفتن و بیشتر خواستن بیفتم، فقط لبخندی می زنم که یعنی می دانم همه این ها خوب است ولی من با نداشتگی هایم، با طعم امنیت تعهدم به دلدادگی هزار سال پیش و بریدن از همه آدم ها، با همه عجیب بودگی اش شادم... زندگی انقدر دست و دلباز نیست که وقت برای همه چیز در اختیارت بگذارد پس برنامه فردایم را جوری می ریزم که کمی از دوست داشتنی هایم قاطی اش باشد. کمی از خودم...
حالا دارم وسایل را سرجایشان می چینم. پیرهنی که ز برایم دوخته پوشیده ام. هزار بار تاکید کرد "بذار روز اول عید بپوش"... می دانم آدم یک وقت هایی در فهمیدن ساده ترین های خودش گیر می کند. اگر نوشتن نبود شاید نمی فهمیدم که خوشحال بودن برای من فرمول پیچیده ای ندارد. همین پیرهنی که دور از چشم ز پوشیده ام. طعم تلخ چای سبز و نشانه های بهار که در هر جزئی از قاب پنجره که میبینم پیداست، برای ذوق زدگی ام کافیست...
این همه آدم چرتکه انداخته اند، حساب کتاب کرده اند، رسیده اند یا نه را نمیدانم... یک نفر هم دنبال دلش راه بیفتد ببیند آخرش چه خبر است... شاید به شهری رسید...
دکتر چشم دوخته بود به دفتر چهل برگِ آزمایش و گزارش پاتولوژی. به آن تصویر سونوگرافی سیاه و سفید. نیم ساعت قبل تر پاهای خسته از بدو بدو را، وقتی مطمئن شدم کسی از آن جا رد نمی شود، دراز کرده بودم روی صندلی کناری و سعی کرده بودم از همان تصویر سیاه سفید سر در بیاورم. یک پرنده در حال پرواز و یک جفت چشم ترسناک نهایتِ تخیلم بود. انگشت کشیده بودم به کلمات تایپ شده ی بالای برگه. نام بیمار دو نقطه و اسمش که هیچ وقت دقت نکرده بودم چقدر بهش می آید. نمی دانستم وقتی از آن اتاق بیرون بیایم زندگی برای خانواده چهار نفره مان چه شکلی خواهد شد. اینطور وقت ها و اتاق ها که قبل و بعدشان به کل متفاوت باشد، زیاد پیش نمی آیند... حالا دکتر سر بلند کرد و گفت قرار نیست چیزی عوض شود. هنوز وقت هست تابستان ها دور هم هندوانه بخورید و از گرما غر بزنید. هنوز میشود چای ریختن و غذا پختنِ جمعه ها را نوبتی کنید و هی جر بزنید.حتی شاید بشود باز هم شبی روی پشت بام خانه مامان بزرگ بخوابید... "خب خداروشکر مسئله ای نیست. همون داروهای خودش رو بخوره"... همان داروهای خودش چهارتا قرص است که بدون نسخه هم می شود از داروخانه گرفت. آدم اینجور وقت ها باید یک نفر را داشته باشد زنگ بزند بهش که "واااای. به خیر گذشت... آره آره تو گفته بودی... آخیش راحت شدیما... تو چه خبرا؟ خوبی؟". توی آسانسور موبایلم را درآوردم که زنگ بزنم و دیدم هیچ کسی نیست بداند چقدر برای امروز مضطرب بودم و عجله داشتم. صبح دیدم کفشم اوضاع اسف باری دارد. مجبور شدم پاشنه بلند بپوشم و یک مسیر عریض و طویلی را پیاده بروم تا بدون نوبت دکتر را ببینم. تحمل نداشتم تا سه شنبه صبر کنم. اما بودنِ یک نفر توقع زیادی بود برای آدمی که جلوی آینه هم به غم هایش اعتراف نمی کند... رفتم شهرکتابی که اول صبحی توی مسیر نشان کرده بودم. آن حوالی از قسمت های بی خاطره ی شهر است برایم. با همه چیزش غریبه ام. خیابان ها و شهرهای بی خاطره خوب اند. خوبی شان در پذیرا بودنِ بی قضاوت است. بدون هیچ مرور و نوستالژی بازی ای. خودکار گرفتم. رنگ و وارنگ. "به سوی فانوس دریایی" را هم. هر بار به امید یک وقتِ خوبِ سرخوش، لحظه آخر از سبد خرید حذفش می کردم. بالاتر جوانی روی چرخ دستی سبزی می فروخت. چه سبزی هایی. تر و تازه. تابستان را آورده بود انگار. ریحان بدون تره نمی فروخت. "با هم دئم خواهری". چک و چانه نکردم. از هرچه داشت دو بسته برداشتم و در پیاده رو، کیسه سبزی و خودکار و کتاب به دست، بین جمعیت گم شدم...
(احتمالا در این نوشته زیاد کلا اینطور و کلا آنطور گفته باشم و جمله هایم بی سر و ته باشند. پس کلا بر من ببخشید)
تمام بچگی ام از عارضه پدر و مادرِ منضبط در رنج بودم. همه چیز در خانه ما ساعت مخصوص داشت. راس ساعت دو ناهار می خوردیم. هشت و چهل و پنج دقیقه شام. انگار باری تعالی یکی از روزهایی که سرِ ملوکانه اش خلوت بوده، نشسته و ذهن اجداد من را با خط کش خیلی مرتب و تمیز خط کشی کرده. زمانی که بعد از ظهرها ولو توی کوچه بودم، اصلا مهم نبود دارم اسکیت بازی ام را می کنم یا رفته ام پارک کوچه پشتی خرید و فروش مواد مخدر. مادامی که راس ساعت برمی گشتم، خرد جمعی خانواده ام می گفت که بَه بَه اوضاع مرتب است! سفر رفتنمان هم اینجوری بود که صبح زود در تاریکی سوار ماشین می شدیم تا به روز برنخوریم. بعد تا ته سفر برنامه های از پیش تعیین شده را پیاده می کردیم...
حالا که نوجوانِ بیست و هشت ساله ای هستم، هنوز و همچنان از خاندانِ منضبط در رنجم. شاید برای خیلی ها عادی و حتی خوشایند باشد اما من این حجم از پیش تعیین شدگی را هرگز درک نکرده ام. تا جان در بدن دارم رعایت خط کشی های اطرافیانم را می کنم. اما در خیالم، لحظه های قبل از خواب و وقت های بیکاری خلاص می شوم از همه بندها و گره های دور و برم. یک وقت هایی فکر می کنم چه می شد اگر همه تلاش و تمرین های ده سال اخیرم را رها کنم و بروم رشت مثلا. یک زندگیِ جدیدِ بی ربط به امروزم را شروع کنم. کتاب فروشیِ ریزه میزه ای بزنم (در تخیل پول کم ندارم الحمدلله). حرفه ای نباشم. ولی تا بخواهی صمیمی باشم با همان چهارتا کتاب خوانِ محله. تنها زندگی کنم. صبح ها دامن گل گلی بپوشم و بروم بازار محلی. ماهی تازه برای ناهار بگیرم. سیر که شدم، چند صفحه از کتابم را که خواندم، تازه کرکره دکان را بدهم بالا. آخر هفته ها بروم جنگل. دریا. شب تا صبح آتش روشن کنم و خیره شوم به شعله ها. هرگز خودم را مجبور به کاری نکنم. با دلم بسازم. مردی هم باشد همپای سفر. ساعت های سرخلوتیِ دکان بنشینیم به حرف زدن پای تلفن. اگر مشتری ای سر رسید، صدایم را پایین بیاورم به دوستت دارم گفتن. در آخر قرارِ شام بگذاریم و فیلم دیدنِ بعدش... اگر حوصله اش بود چیزکی بنویسم یا ترجمه کنم. در سکوت. ساعت و تلفن و تلویزیون نداشته باشم. خانه ام قدیمی باشد با در و پنجره های سبز آبیِ بلند. در باغچه سبزی بکارم. زیر باران های رشت و آفتابش سبز شوند. تابستان ها توی بهارخواب نعنا خشک کنم. همیشه شربت لیمو نعنایی ام آماده باشد برای رفقایی که سرزده سراغم را می گیرند... بعد هروقت این ها تکراری شد، بزنیم به جاده. به راه هایی که پیش تر تجربه نکرده ایم. در میان وهمِ محیطِ ناشناخته بخزیم توی چادر. صبح با روشن شدن آسمان بیرون بیاییم و ببینیم که ترس و وهمِ اطراف چه همه رویایی و قشنگ بوده...
امروز این آرزو ناممکن ترینِ جهان و رشت جزیره ایست در سیاره ای دور دست...
یک قطره درشتِ استخوانی رنگ می سُرد و راهش را تا پایین پیدا می کند. همان وقت که تلفن خودش را تکه پاره می کند از بس زنگ می خورد. ناشی و نابلدم. با سرعت حلزونی پیر و خسته رنگ می مالم به سر و صورت اتاق. همه می گفتند چه کاریه آخه؟ سفارش می کردند کاغذ دیواری آسان تر و بهتر است. اما من دلم می خواست یک کاری را با دست های خودم انجام بدهم. گوشه ای از این دنیای آشفته را سر و سامان بدهم. کنج دوازده متریِ خودم را... وسایلم در نقطه نقطه ی خانه پراکنده اند. لباس ها روی کاناپه. کتاب ها چیده شده کنار راهرو. کیف و کفش و بقیه خرده ریزه ها، هر گوشه کنارِ خالی ای که پیدا کرده ام. هرچه لازم دارم با خودم می آورم توی اتاق خالی. کتاب صوتی گوش می دهم، آواز می خوانم، چای می خورم و رنگ می زنم... تلفن را که برداشتم، صدای شادش پرواز کرد آمد اتاق را پُر کرد. صدا می پیچد این جا. کیف دارد حرف زدن. گفت دارم کوفته می پزم، میای؟ عادت دارد برای هر آش و قرمه سبزی و کوفته پختن بدو بدو تلفن را بردارد و دنیا را خبر کند که بیایید دور هم باشیم. می گم من نمیام، دیروز بیمارستان بودیم، چند وقتی خونه می مونم. مظلومانه پرسید یعنی فردا هم نمیشه؟ "حداقل یک هفته" را که شنید، با سردترین صدای دنیا گفت: "خُب" و قطع کرد...
منتظر جواب گرفتنم. مدل و رنگ پرده انتخاب می کنم. به خودم مهلت داده ام. دور و برم را خلوت می کنم. مینیمال تر می شوم. درس نمی خوانم. روزانه چند کالری کمتر می خورم و بیشتر مصرف می کنم. امیدوارم. الکی و خیلی...
1) هرگز وارد بحث ها نمی شوم. در دعوا دخالت نمی کنم. تلاش نمی کنم دیگران را با خودم هم عقیده کنم و این همه به خاطر این است که می دانم اگر وارد شوم عقب نشینی را بلد نیستم. یک وقت هایی رهایی بخش بوده و بیشتر وقت ها خفه کننده... خیلی خفه کننده...
2) پیاده بودیم. می رفتیم سینما. جنت آباد کمی پایین تر از همت. مردی زن و بچه اش را کتک می زد. آن شب کل خیابان به سندرم "هیس دخالت نکن" دچار شده بودند. مرضم واگیر داشت انگار.
3) پنج سالگی. با سرویس از پیش دبستانی بر میگشتم. مینی بوس درب و داغانی که چندتا از دخترهای مدرسه ما و دبستان پسرانه رو به رو را با هم می رساند خانه. تا پیدا شدن مینی بوس برای آن ها این شرایط موقت بود... یکی از پسرها ایستاده بود جلوی دخترهایی که ردیف آخر نشسته بودند. می گفت ردیف آخر مالِ آنهاست... بابا به من یاد داده بود نباید اجازه بدهم کسی زور بگوید. یکی از همان بی نهایت وقت هایی که به کیسه بوکس مشت می زد و به من که کنار دستش می ایستادم هم یاد میداد چطور گارد بگیرم، مشتم را کنترل کنم و چطور بیاستم که تعادلم بیشتر باشد... به پسر دو بار تذکر دادم که نباید زور بگوید. گوش نکرد. زدمش. آنچه از بقیه آن روز یادم مانده آن خانمی است که جلوی مینی بوس می نشست، مقنعه چونه دار و چادر سر می کرد، صورت پسر را پاک کرد و نشاندش روی صندلی و من را برد کنار خودش و راننده، و تا همه چیز را به مادرم نگفته بود، دستم را رها نکرد... تا چند روز مامان با من حرف نمی زد. بابا وقت شنیدن این خبر لبخند کمرنگی داشت و هیچ نگفت... خانمی که مقنعه چونه دار داشت گفت: ممکن بود سرِ پسر بخورد یک وری و بمیرد. تو میشدی قاتل!...
4) پارسال. تولد یکی از آشناها. تمام مدت با هر کسی حرف زدم فقط اوهوم اوهومش کردم. مثل همیشه. اگر سوالی می پرسیدند جوابم نمی دانم بود. بحث سیاسی یا مزه دسر برایم فرق نداشت. سر تکان می دادم و هرجا گیر می افتادم یک "نمی دانمِ" ساده خرج می کردم. آخر شب یکی ازم پرسید ندانستن راحت تر است یا واقعا نمی دانی؟! چنگالم را توی کیک فرو کردم و یک وری تکیه دادم. به صورتش نگاه کردم و گفتم "نمیدونم"...
5) آن شب عطاران روی پرده بزرگ سینما، لابد خنده دار بود که بقیه می خندیدند. من اما مشت های هنوز گره کرده ام داغ بودند. دست هایم می سوختند و یک فریاد بزرگ توی گلویم گیر کرده بود...
6) از فردای آن روز بچه های سرویس با من بیعت کردند. همه بچه های فامیل تا سال ها تحسینم می کردند که پسری بزرگ تر از خودم را کتک زده ام. همیشه و برای هر بازی ای سرگروه می شدم. اما کاش زنی که مقنعه چونه دار می پوشید هرگز نگفته بود آدم ها به همین سادگی قاتل می شوند....
تصویر: Vedovamazzei
تکست زد که پاشو بیا اینوری. تا خواستم بنویسم باشه برای بعد، نوشت "بیچاره گندیدی و بو گرفتی توی خونه". هرچند که حرفش درست بود و چشم هایم پر از تصاویر آشپزخانه و پذیرایی و یخچال و فرش و دیوارهای خانه است و گوش هایم عادت کرده به صدای روشن شدن پکیج هر چند دقیقه یک بار و صدای سیفون طبقه بالا، روزی هزار بار. ولی اینکه قبول کردم بروم آن وری، دلیلش هیچ کدام از این ها نبود. فقط ترسیدم انگ پایه نبودگی بخورد بر پیشانی ام. بیشتر از آن ترسیدم دل نازکش بشکند. جدیدا چیزهایی دیده ام که محتاط ترم کرده. قهر و آشتی های عجیبی به چشم دیده ام که حالا هر حرفی را الکی پرتاب نمی کنم به سر و روی طرف مقابل...
کوکو سبزی های روغن چکان را توی دیس گذاشت جلوی رویم. خبر ندارد کوکوهایش همیشه پای ثابت هوسانه های من است. دور میز می چرخد که ماست هم می خوری؟ من شروع کرده ام به ناخنک زدن. پیاله ماست را می گذارد کنار بشقابم و می پرسد ببین چندتا حرکت ورزشی میگی این شکم من آب بشه؟ و دو دستی می زند روی لایه های چربیِ شکمش. لقمه های کوچک و گنجشکی برمی دارم. انقدر چرب است که اگر بخواهی گاز بزنی همه دست و لباست می شود روغنِ سبز... می گم "عزیزم هیچ ورزش و رژیمی برای لاغری و چاقی موضعی وجود نداره..." می دود وسط حرفم که "از کی دارم می پرسم من. این مربی ای که می رم پیشش دوره آنلاین شکم پهلو هم گذاشته...". داشتم نتیجه چند سال کار مربی اش را جلوی چشم می دیدم. یک تکه نان را از توی یقه اش برداشتم و گفتم "چه عالی، اگه دوست داری حتما امتحان کن". مراقبم هنوز...
اجازه نداد ظرف های ناهار را بشورم. دلم می خواست با دوتا چای بنشینیم همان جا و تعریف کنم انتظارِ کش دارِ این روزهایم را. بهش بگم چقدر حسودی می کنم به آدم هایی که پاهایشان روی زمین محکم است، که متصل اند به جایی و چیزی... مثل خودش. به جای همه این ها گفتم من دیگه برم، دیره. جلوی در یادم افتاد پارچه را بهش نداده ام. گفتم قربون دستت ببین می تونی معجزه کنی یه پیرهن و یه دامن ازش دربیاری؟! دست کشید روی پارچه و جواب داد: ولی تو یه چیزی می خواستی بگی ها... "باشه بعد" را گفتم و توی هوا برایش بوس فرستادم...
باید تمرین کنم بیشتر حرف بزنم.
تصویر اثر هدا زرباف
سردرد دارم. خیلی. حتما به خاطر دیروز است که بعد از حمام، با سر و کله خیس رفتم پشت پنجره که از ابرها عکس بگیرم. آخرش هم نشد که نشد. مثل خودم بد عکس بودند. گوشی را کنار گذاشتم و نشستم به تماشایشان. دارند یک ساختمان جدید رو به روی خانه ما می سازند. این اتفاق ساده یعنی باز دارند یک کمی از سهمم را از آسمان می دزدند و هیچ کاری از دستم بر نمی آید. خاصیت آسمان این شهر همین نماهای باریک است. می دانی؟ چیزها خاصیت لاجرمی دارند. مثلا صبح های جمعه خوشبو هستند و غروب هایش دلگیر. چراغ های روشن شهر دست خودشان نیست، دعوت کننده اند به تفکر. خیابان ولیعصر بیچاره ات می کند از بس که قدم زدن و حرف زدنت می گیرد. مینی بوس های قدیمی نمی دانند چه کار کنند با حس بیچارگی مفرطشان. یا مثلا همین کوچه بالایی خانه ما که همیشه راهم را کج می کنم و ازش می گذرم، آدم را یاد همه خوبی های دنیا می اندازد... شاید یک روزی دختری با گیس بافته و لباس های نوی عید ازش گذشته، جایی مثلا جلوی آن خانه که پله های پیچ پیچ دارد از ته دل خندیده و حالا کوچه هم مبتلا شده.
دوست دور و نزدیک ده سال پیش امروز پیام داده بود به حال و احوال. بعد از اینهمه سال دیگر لحن حرف زدنش را نمی شناختم. اما او گفت که من هیچ تغییر نکرده ام. که همان آرامش آن وقت ها در حرف هایم هست. بعدتر در تماس تصویری هم همین را باز گفت."آخی هنوز حس آرامش توی صورتته". سر تکان دادم که بگذریم. او گذشت و من جا ماندم در تاکیدش بر کلمه آرامش...
حالا دارم فکر می کنم نکند آدم ها هم خاصیت لاجرمی دارند؟! مثلا در مواد اولیه وجود یک نفر غم بیشتری به کار رفته و برای دیگری ها شادی یا بی حوصلگی بیشتری... اصلا همین ها است که آدم ها را از هم متمایز می کند... اگر اینطور باشد، در من هرچه آرامش پیدا بشود به خاطر حسی است که سالهاست گوشه قلبم پنهانش کرده ام. به خاطر نگاهی که انقدر به جانم نشسته، که اینهمه سال گوشه هایم را سابیده و صیقل داده... دوست داشتنی که هرچه از من به جا گذاشته، ساده است و آرام...
درست یادم نیست. نمی دانم کجا خوانده ام که آدم ها هرگز خوشبخت نمی شوند. نمی توانند. فقط گاهی و کمتر از گاهی می توانند احساس خوشبختی بکنند. این جمله در ذهن من روی تکرار است همیشه.مثلا این صبح ها که خودم را مجبور کرده ام به سحرخیزی. بیدار می شوم و زل می زنم به پنجره رو به رو. سیاه است و بعد کم کم نور طلاییِ قشنگی می افتد بر تار و پود پرده اش. پنجره ام نمی تواند به قدر نشان دادن طلوع خورشید خوشبخت باشد، ولی اگر صبور باشی و سحرخیز، به اندازه ده دقیقه نور لطیف صبحگاهی اش را می بینی. خوشبختی های شیرین و گذرا. مثل قهوه ای که با صرفه جویی دم می کنم تا دیرتر تمام شود، لبخند آدم های زندگی ام، آن لحظه کوتاهی که آرزو یا خیالی از دلم گذشته و همان وقت پرنده ای جایی همین نزدیکی ها خوانده یا باد بازیگوشی شال را انداخته روی شانه هایم، پیامی به کوتاهیِ یک "صبح به خیر عزیزمِ" ساده، ایمیل خواندنی دوست ندیده ای، زن مسنی که جلوی عابر بانک چشم هایش بهم خندید چون کمک کرده بودم ببیند چقدر پول در حسابش مانده، خورشتی که حسابی جا افتاده، یک نفر گفت چه پیرهن خوشرنگی و خنده های بچه فامیل وقتی دنبالِ منِ خرس گنده می دوید.
ظرف را برمی گردانم و پیازهای ریز ریز خرد شده را خالی می کنم توی تابه. دستم را ناخودآگاه می کشم به دستمال راه راهیِ آویزان از دستگیره. هندزفری را از گوش ها در می آورم. تمام پلی لیست موبایلم را ظرف شستم و کف را سابیده ام...
درست یادم نیست. نمی دانم کجا خوانده ام که آدم ها هرگز خوشبخت نمی شوند. نمی توانند. فقط گاهی و کمتر از گاهی می توانند احساس خوشبختی بکنند. می نشینم همین جا. نزدیک پنجره که هوای پشتش یک جور ابهام دارد. گنگ و مبهم. انگار حرفی داشته که یادش رفته بگوید و حالا هرچه فکر می کند نمی داند چه بود... منتظر بارانی که قرار بود امروز ببارد و نبارید. منتظر سرخ شدن پیازها و مثل همیشه در انتظار آن لحظه های گذرا و سبکِ خوشبختی.
پنجشنبه
سه پله ی حیاط و چهار پله ی راه پله را با گام های کوفته بالا می آیم و دستی قبل از رسیدنم به پاگرد، در را باز می کند. دستِ مادر که وقتی می رسم می گوید تا دوش بگیری چای سبزت را می ریزم. باید صبح تا بعد از ظهر را یک سره تمرین کرده باشی و عرق ریخته باشی که بدانی چه لذتی است در این دستی که زحمت پیدا کردن کلید و دم کردن چای را برایت کم می کند. با همان قدم های خسته خودم را می کشم زیر دوش و از همان جا با همه زورم جوابش را می دهم که می پرسد چندتا تخم مرغ آب پز می خوری؟ _ فقط یکی...
جایی در سال های دور
دخترخاله ها صمیمی ترین و عزیزترین زنان زندگی من بودند. صمیمی ترین یعنی سه تایی زیر پتوی دونفره کِرکِر می خندیدیم و تا صبح حرف می زدیم. از آن حرف های آخرشبی و آشپزخانه ای که تا کسی سر می رسید ساکت می شدیم یا صدایمان را یواش تر می کردیم. شستن ظرف های مهمانی همیشه سهم ما سه نفر بود که یکی کف میزد و دیگری آب می کشید و آن که ماجراهای بیشتری برای تعریف کردن داشت، فقط با دستمال های نخیِ سفید ظرف ها را خشک می کرد. جی جی باجی ها اسمی بود که خاله رویمان گذاشته بود. چه درست هم بود برای ما که همه جا با هم بودیم حتی وقتی نبودیم. سر هر قرار کاری و عشقی و دوستانه، هروقت دیگری و دیگری ها حواسشان نبود، شرح ماوقع را در پیامی کوتاه برای هم می نوشتیم. اگر می رفتم سروقت کمد و می دیدم گردنبد مروارید ظریفم یا رژ لبم نیست، خیالم راحت بود که به گردن یکی از دخترخاله ها و در کیف دیگری است. آن ها هم اگر ساعت مچی و تی شرتشان را پیدا نمی کردند، می دانستند که به دست یا بر تن من است... با آن ها بود که فهمیدم این شهر غیر از باشگاه، رستوران و کافه و مرکز خرید هم دارد. پنجشنبه جمعه ها وقتی می گفتم کار دارم، درس دارم و باید سر تمرین باشم، سرم جیغ می کشیدند که خفه شو و کشان کشان می بردنم تا مثل آدم آخر هفته ها را بگذرانم... راستش من بلد نبودم و هنوز هم نیستم. انقدر که وقتی سرکار می رفتم کارهای عقب افتاده دفتر را بار می کردم و می آوردم خانه. بعد خسته از تمرین می نشستم پشت سیستم و کار می کردم... همین اندازه دیوانه ام من.
آخرش چه شد؟ یکی از دخترخاله ها عاشق پسری شد که نامناسب ترین آدم دنیا بود. باورم نمی شد چطور انقدر کور شده که نشانه ها را تشخیص نمی دهد؟! از آن ها کوچک تر بودم ولی دلم را به صمیمیت مان خوش کردم و هرچه در دل داشتم گفتم. وسط هر بلند شدن و نشستن یادش انداختم که فلانی قابل اعتماد نیست. نمی دانستم صورت آدمی که دلش ندیدن را بخواهد، نمی شود به سمت نور چرخاند. نتیجه اش شد که یک بعد از ظهر زمستانی برایم نوشت ما حسودیم و جلوی عشق یگانه اش کم آورده ایم....
هنوز هم دوستیم. دورادور. وقتی هم را می بینیم با صدای آرام ازشان می پرسم از ح و ع چه خبر؟ آن ها از من می پرسند مردی در زندگی ام هست یا نه؟ اگر کسی سر برسد صدایمان را پایین می آوریم و به ابرو بالا دادن های بقیه ریز ریز می خندیم.
پیش بینی من درست بود و رابطه آن ها با غم و رنج زیادی تمام شد... ولی چیزی بینمان عوض شد. چیزی خراب شد که هرگز برنمی گردد...
جمعه
هفته خوبی بود. شنبه تا چهارشنبه اش متنی که قولش را داده بودم آماده کردم و درس خوانده ام و تمرین کرده ام. این دو روز آخر هفته باز همه این کارها را با شدت و حوصله بیشتری انجام دادم و یادم افتاد از وقتی نیستند چه باز برگشته ام به این خود واقعی ام... حالا با تن خسته نشسته ام جلوی تلویزیون و سالاد خوش رنگی گذاشته ام کنار دستم... حالا هی دلم خواسته برایشان بنویسم چه ردی از خودشان به جا گذاشته اند وسط زندگی ام. چه دلتنگ آخر هفته های مثل آدمیزاد می شوم... ولی ننوشتم.
من دیگر آدم پانزده تا بیست و سه چهار سالگی ام نیستم و با جای خالی آدم ها راحت تر از خودشان کنار می آیم...
خوب و بدش را هنوز نمیدانم. این روزها، و اگر دست و دلباز حساب کنم، ماه های گذشته یک پرانتز در زندگی ام باز شده. به اختیار که اگر می ماند برای چند سال بعد به اجبار باز می شد. توی این پرانتز همه چیز هست. خاطره، مرور، تکرار، غم و خوشی. انگار دست زده باشم زیر چانه و خودم را نگاه کنم... دنبال معنای زندگی شاید. دیروز به الف پیام دادم حالش را بپرسم و حالم از حجم ناتوانی ام بد شد. مادرِ پرستارش را چند ماه پیش از دست داده و تنها چیزی که این مدت می خواستم، یک وسیله ای بود مثل تب سنج. می چسباندیم به پیشانی مان و همه فکرها و غصه هایی که برای هم داریم تبدیل می شد به یک جور انرژی. بعد تب سنج یا غم سنج را می زدیم به پیشانی رفیقی که بی تابش هستیم و چیزی از دردهایش کم می شد...
صبح آقای ب آمده بود برای تمیز کردن راه پله. در که می زند، قبل از اینکه خودت را برسانی پشت در، بلند بلند سلام و احوالپرسی می کند و اگر دیرتر بشود، همه حرفش را از همان پشت در می زند. حرف را از نامرغوب بودن تی جدید رساند به گرفتاری های شغل پسرش و خیال کرد من نفهمیدم فقط برای حرف زدن در زده و تی بهانه بود. چون من تنها آدم بیکارِ ساختمان هستم و تنها کسی که اجازه می دهد آقای ب جمله هایش را تمام کند... ولی امروز حوصله گوش دادن نداشتم. به بهانه چای ریختن در را بستم...
زندگی کردن در میانه پرانتز سخت است. همه اطرافیانم نیت کرده اند ته دلم را خالی کنند که دارم تصمیم اشتباهی می گیرم. وجه مشترک همه حرف هایشان هم این است که گلدن ایجت را داری با توهم بچگانه ای به باد می دهی. هشدار می دهند که سی و چهل سالگی پشت در است و چشم هم بزنی برای رفتن و حتی برای ماندن هم زیادی دیر شده...
چای را با هل دم کردم و یک ظرف شیرینی کنار چای آقای ب گذاشتم. که او یادش برود امروز به حرف هایش گوش نداده ام و خودم یادم بماند یکی از همین روزها از خواب بیدار می شوم. با لیوان قهوه ام به کوه های دود گرفته تهران نگاه می کنم و خیالم هیچ جایی غیر از همین حوالی پرواز نمی کند. یک روزی به همین زودی انقدر آرامم که نمی خواهم بدانم پشت کوه ها چه خبر است؟ که فرداها چه خواهد شد؟ پرانتز را می بندم و باور می کنم خود خدا هم نمی داند... و همه قشنگی داستان به همین است.