Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

به تو که بلند قدترینی توی این دنیا

بلندم کن و بذار قلمدوشت... تا فرداها رو ببینم  که سبز و روشنه. که بو و سکوتِ پرصدای  شالیزارها رو داره... نذار دهنِ گشاد سیاهی ها رو باور کنم...




*اگر شتابی نیست، گاهی به آسمان نگاه کن...




جنگ های خانگی ناتمام


بهش می گم خمیر بازی ها را به فرش و مبل نمال! با لبخند بدجنسی میگه: این که اسمش خمیر نیست و باز کنار دستش را می مالد به فرش و آه از نهادم برمی آید دوباره...

دو روز است که ننه یک پسربچه هفت ساله شیطان هستم. مادرش نشسته با خودش حساب کتاب کرده که فلانی بیکار است، با بچه ها خوب است، بچه ام هم دوستش دارد، پس چند روزی پسرک را نگه دارد تا به گرفتاریمان برسیم. صبح چشم باز کردم و دیدم بچه و ساک لباس هایش پشت در هستند و تمام...


درکش برایم مشکل است که چطور تمام روز بلند بلند حرف می زند و هر دقیقه یک خوراکی جدید می خواهد و در حال دویدن نصفش را به خورد فرش می دهد... دوربین قدیمی بابا را شکسته، گل کاشته ایم، کتاب خواندیم، فوتبال و والیبال بازی کردیم و باز نق نق می کند که حوصله ام سررفته...برای من که در خانه ای با حریم شخصی خیلی قرص و محکم بزرگ شده ام، وحشتناک است که یک جفت چشم تمام مدت کارهایم را زیر نظر بگیرد و هر تماس تلفنی ام را چک کند و بدتر از همه این ها، با همان نیمچه سوادش سعی می کند پیام هایم را بخواند.... 


دیشب بعد از دو بار کارتون onward دیدن و در همان حال همه کشوهای میز تلویزیون و کتابخانه را خالی کردن و حرف زدن و چه و چه، بالاخره خوابید... من باورم نمیشد و جرات نداشتم چراغی روشن کنم یا تبلتم را پیدا کنم و کتابم را بخوانم و نه حتی برای خودم دمنوش درست کنم. در تاریکی و سکوت دور پذیرایی می چرخیدم و تکه های لگوهایش توی پاهایم فرو می رفت... خوشحال ترین و خلاص ترین حال تمام عمرم بود...


حالا می فهمم چرا آدم های بچه دار انقدر کم توقع و راضی هستند همیشه. تمام وقت هایی که دغدغه های ریز و درشت مغزم را میجود، همه روزهایی که من مجبورم تیک های بولت ژورنالم را بزنم و چارت بکشم برای زندگی روزمره ام، آنها از اینکه بچه شان نیم ساعت زودتر خوابیده یا سرش به چیزی گرم شده و باهاشون کاری ندارد، احساس خوشبختی می کنند...


صبح با تکان های ریزش بیدار شدم، در کمتر از یک ثانیه یادم افتاد جنگ زده ام... با تن کوفته چرخیدم سمتش و گفتم: صبح به خیر جوجه! گفت: خواب تو رو دیدم که داشتیم قایم موشک بازی می کردیم...بعد مچ دستم را بوسید و رفت دنبال ادامه جنگ خانگی اش... راستش دوستش دارم....





بعدا نوشت: الان ازم پرسید وقتی بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی؟.... 

واقعا میخوام چی کاره بشم؟!



بیست هزار آرزو

اگه یه روز زنی رو توی خیابون دیدید که زل زده به جای نامعلومی روی زمین و بدو بدو داره میره، جا به جا هم نیم خیز میشینه و سعی میکنه چیزی رو بگیره، چیز خاصی نیست. اون منم که دارم سعی میکنم یه قاصدک رو بگیرم... به روی خودتون نیارید اصلا.

ایضا اگه یه نفر سرش رو به آسمون بود و یهو پرید جلوتون... یا اونی که از شیشه تاکسی یه جوری شهر رو نگاه میکرد که انگار روز اولِ چشم باز کردنشه، اونم منم...




*امروز رفتم دوتا نون(نان؟) بگیرم، یک ساعت بعد با یه دونه نون(آخه دیر شد و صف بود دیگه) و هزار هزار آرزوی به آسمان رفته توسط قاصدکم، برگشتم.




مثل شنیدن صدای نفس بره ها

بعد از رفتن بقیه میز صبحانه را جمع می کردم. ظرف های کره و پنیر و استکان های نیم خورده چای شیرین را گذاشتم توی سینک و شیرآب را باز کردم رویشان. کارهای روز توی سرم رژه می رفتند. کابینت را تمیز کنم، لوله را باز، پرده اتاق را وصل و کف سالن را بسابم. کدبانو و بیخیال درونم با هم کشتی می گرفتند که برای این کارها وقت هست و همین هفته قبل همه جا را تی کشیدی! کدبانو جواب نمی داد. کار خودش را می کند همیشه... روی یک تکه نان عسل مالیدم  و با خودم گفتم: امروز آن کتاب نیمه خوانده ام را تمام می کنم. ور بیخیال گفت آخ جون!... با دستمال لکه چسبناکی را پاک کردم.


یک عالمه بالش را چیدم دورم و یک کاسه میوه خرد شده هم گذاشتم کنار دستم که شیرجه بزنم بین صفحات کتاب. هنوز نوک پایم هم تَر نشده بود که از راه پله صدای خش خش آمد. به پیتیکو پیتیکو دویدن همسایه ها عادت کرده ام و اصلا نمی شنوم. فکر کردم حتما دوباره گربه ای افتاده توی حیاط و سرگردان شده. خانه ما جهنم گربه هاست، اگر از لبه دیوار پایشان بلغزد و بیوفتند پایین، راه فراری ندارند. باید انقدر میو میو صدا بزنند تا بشنوم و در حیاط را باز کنم...

از چشمی هیچ کس را ندیدم و مطمئن شدم گربه است. دستگیره را که چرخاندم یک هیییی ظریف گفت و شانه هایش پرید. هشت نه ساله بود. صورتش به اندازه همان نعلبکی هایی که صبح می شستم. چشم های درشت و سیاهش دو دو می زد... همه مهربانی ام را بقچه کردم توی دهان و گفتم سلام عزیزدلم. جوابش انقدر آرام بود که نشنیدم. وقتی اسمش را پرسیدم، به بالای پله ها نگاه کرد. همان جا که سایه مردانه ای روی دیوار بود... سایه خم شد و گفت سلام علیکم، اسمش زهراست خانم... چند روز قبل که اصرار کردم کسی را به جای نفر قبلی نیاورند چون بچه دانشجو دارد و هزار مشکل، همه با تعجب نگاهم کردند که تو از کجا می دانی؟ و بعد ادامه دادندهمه مشکل دارند این روزها....

پرسیدم زهرا خانم تا بابا کارش تمام بشه میای پیش من؟ نگاهش باز رفت بالای پله ها. "نه خانم خجالتیه" این را پدرش گفت و زهرا ناامید نگاهم کرد. هول شدم و پرسیدم بستنی می خوری؟ قبل از اینکه پدر فرصت نه گفتن داشته باشد برگشتم تو... تا مطمئن نشدم که توی فریزر بستنی داریم نفس نمی کشیدم... برای مرد که تعارف کردم گفت ما عادت نداریم به این چیزها، فقط چای می خوریم. برگشتم باز و زیر کتری را روشن کردم...


ده دقیقه بعدبا سینی چای کنارش ایستاده بودم و داشت برایم می گفت که بچه کوچیک دارند و زهرا را می آورد بلکه مادرش کمی بخوابد... نگران نگاهم دنبال دخترک گشت که پایین پله ها بازی می کرد. نمی شنید یا خودش را به نشنیدن زده بود؟ بره مانند بود. یک مشت استخوان ظریف که رویش پوست سبزه ای کشیده بودند. صدایش هم همان جیرینگ جیرینگ زنگوله ها را داشت انگار...  مرد با پشت دست پیشانی اش را پاک کرد و چای را داغ داغ سرکشید. به یکی از سنگ ها اشاره کرد و گفت: به آقاتون بگید این لق شده. میخوره تو سر کسی...

حرف هایم با زهرا فراتر از کلاس چندمی و چندتا دوست داری و این چیزها نرفت و همان هم وقتی پدرش نبود که به جایش جواب بدهد... دلم میخواست بغلش کنم.

مرد کارش که تمام شد ازم سجاده خواست. سروقت کشو که رفتم، یاد خودکارهای جینگولی افتادم که چند روز قبل اینترنتی خریدم... وقتی بسته را جلوی زهرا گرفتم برای اولین بار پدرش را نگاه نکرد و از دستم قاپید...


یک ربع بعد سجاده را پس آورد. در جواب قبول باشه کمی مکث کرد و گفت: برای زنم دعا کنید، سرطان داره...

چشم های تیله ای و نمناک زهرا به پدرش کشیده بود...


بعد هم رفتند و نگاه من روی در جا ماند... نمناک.





تصویر: Alex Monfort



چندتا شب باید بخوابم تا دوباره صبح بشه؟

عزیزم،سلام

حسابش از دستم در رفته. شاید هشت ماه است که در خانه ام. دیگر مطمئن شدم که این یک جا ماندگی ام از بی چادری است. حالا همه دنیا به کار و سفر و مهمانی هایشان برگشته اند. حالا دوباره عکس های خندانشان را اینجا و آنجا می گذارند و اگر غمی هم داشته باشند، دوربین های عکاسی هنوز قدرت نشان دادنش را ندارند.


عزیزم

دیشب عکسی از همین سفرهای دوستانم را دیدم و با خودم فکر کردم چه بلدشان نیستم. آن حجم از لوکس بودن را هرگز درک نکردم. می دانی؟ دلم برای تو تنگ شد... برای آن سفر رفتنمان با یک فلاسک چای. همان وقت ها که برای غذا خوردن دنبال جایی می گشتیم که راننده کامیون ها هم باشند. تو می گفتی که حتما یک چیزی می دانند. بعد به آن همه چیزدان ها لبخند می زدیم و آن ها حتما به خل و چل بودنمان می خندیدند. یادت هست که هر جا می رسیدیم فلاسک را پر می کردیم و سیگاری می گرفتیم و دوباره دل می دادیم به جادوی راه؟!


عزیزم

گاهی فکر می کنم بعضی ها آدمِ اتوبان ها و جاده های اصلی هستند. خواب یا بیدار، صاف می روند تا خود مقصد... گفتم مقصد؟ من و تو که هیچ وقت مقصدی نداشتیم. برای همین می پیچیدیم در جاده های فرعی و خاکی. راه های پر دست انداز را می راندیم و تخیل می کردیم که آخرش به کجا می رسد؟ کریستف کلمب های کوچکی بودیم دنبال کشف روستاها یا خرابه هایی از زمان های دور شاید... گاهی دشتی پر از گل نصیبمان می شد و یک وقت هایی در همان بیراهه ها گیر می افتادیم و به چشم های همدیگر نگاه نمی کردیم که ترسمان لو نرود...


عزیزم

آن روزها که وحشی و کولی وار با شلوار های گله گشاد در روستاها می چرخیدیم و با آدم ها رفیق می شدیم_در اصل تو می شدی_... یا از درخت بالامی رفتیم تا میوه های سردرختی بخوریم_در واقع من می رفتم_ ...همان لحظه های رها و بیخیال با صورت های آفتاب سوخته چقدر خودمان بودیم! انگار وصل بودیم به شکم بارور زمین...


عزیزم

می دانم دوست نداری دنیا را دسته بندی کنیم. اما باور کن که ما آدم جاده های اصلی نیستیم... باور کن که من برای خودم بودن به تو احتیاج دارم. برای پابرهنه قدم زدن روی ماسه های ساحل باید تو را داشته باشم.... عزیزم عزیزم عزیزم، "از برکه های آینه راهی به من بجو"*... تا از دست نرفته ام.



(+)



*گفتن ندارد که از شاملوست



گیرکردِگی بر وزن مُردِگی

یک) اول اولش گلودرد بود بعد سرفه ها شروع شد. باز اولش تک سرفه های خشک و بعدتر ممتدِ شبانه. صدای سرفه ها انگار مال من نبود. از حنجره مردی شصت ساله و سیگاری بیرون می آمد. خشن... خشک. شاید همین شد که فرصت کردم به چگونه مُردن و به تبع آن به چگونه زندگی کردن فکر کنم... به اینکه خیلی وقت است بر فرازی ایستاده ام و نیم نگاهی به گذشته و دلی به آینده دارم...


دوم) دارم کوکو سیب زمینی سرخ می کنم. از پشت سر  میگه: واسه گلوت ضرر داره ها! میخندم: بی خیال بابا.امروز هم خوب خوب شدم... با یک دست صندلی را عقب می کشد و آن یکی دست کتابی را گرفته. پشت جلدش را می بینم و نمی فهمم کدام است... عادت دارد به جمع خوانی کتاب و هرچیزی. برعکس من که می روم گم و گور می شوم یک گوشه تا چیزی بخوانم در خلوت خودم... با احتیاط کوکوها را بر می گردانم و کیف می کنم از رنگ طلایی و سرخ شده شان. می گوید گوش کن برات بخونم: "بعضی را گشایش بود در رفتن، بعضی را گشایش بود در آمدن. هش دار و نیکو ببین که این گشایش تو در رفتن است یا در ماندن؟"* ... تکیه می دهم به کابینت. خیره به کاکتوس های پشت پنجره و فکر می کنم تا پاییز نرسیده خاک بگیرم برایشان.

_ حواست هست اصلا؟

_ اوهوم...

_ معلومه

صدای جلز ولز تابه بلند می شود. تند تند برمیدارم کوکوها را و توی دیس می چینم که دستم می سوزد باز. ناخودآگاه دست را می برم سمت دهان: متنفرم از این تابه ها با لبه های بلندشون...

از بالای عینک نگاهم می کند: آره. عروس بلد نیست برقصه...


سوم) سرفه ها همانطور که آمدند خودشان تمام شدند... دستم ذوق ذوق می کند هنوز.... جمله ای که برایم خواند را مرور می کنم از ظهر... ته گودال باشی یا بر فراز، گیرکردِگی خوب نیست... باید تصمیم بگیرم. یک چیزهایی... حس هایی... آدم هایی شاید از جهانم سقط شوند... شاید هم خودم. از خودِ قدیمی ام...




* از مقالات شمس به تصحیح محمدعلی موحد.



زندگی در ارتفاع کم

خانه از تمیزی برق می زند. این جمله خبری ساده یعنی یک نفر که منم، حالش خوب است. بهتر از چند روز قبل و نه به خوبی چیزی که انتظارش را دارد. برای حُسن ختام بدو بدو های صبح تا حالا لباس ها را می ریزم توی ماشین. چای سبز دم می کنم و می نشینم همین حوالی تا نیم ساعت بگذرد... یک نفر در کوچه آواز می خواند. زنگ یکی از خانه ها را می زند و بعد بلند می خواند: "درو وا نمی کنی آی درو وا نمی کنی"...

چند روز است یاد خانه قدیمی عمو افتاده ام... یک طبقه زیر همکف بود با پنجره های باریکی به کوچه. پنجره های مظلومی که عُرضه نشان دادن آسمان را نداشتند. خیلی که همت می کردند لحظه برخورد قطرات باران و برف بر زمین را نشان می دادند. رو به روی پنجره، روی مبل ها که می نشستیم، می شد کفش ها و قدم های آدم ها را دید... کفش های اسپرت و رسمی... پاهای لاغر و چاق، قدم های بلندِ کشیده یا کوتاه. پنجره ها زور در آغوش کشیدن آفتاب را نداشتند، به جایش لحظه زمین خوردن آدم ها یا از خستگی بر زمین پهن شدنشان را نشان می دادند... بعدها که خانه را خراب کردند دلم می خواست برم از آن چارچوب فلزی و شیشه هایی که اولِ اول به امید منظره کوه و آسمان و چراغ های شهر ساخته شده بودند، بپرسم راضی هستید؟! دیدن منظره نشستن گنجشک ها و لمیدن گربه ها ارزش بودن داشت یا نه؟ چه می دانم... باز دارم از زندگی می نویسم انگار...


حالا نیم ساعت تمام شده و شکم گنده لباسشویی از حرکت ایستاده... یک نفر در را برای مرد آوازه خوان باز کرده... معشوقش یا مادرش... آدم ها فقط برای این دو نفر آواز می خوانند.




خدای قصه ها... خدای غصه ها

" هیچ قصه ای به ذهنم نمی رسه". این را من گفتم وقتی اصرار و التماس می کرد که یک قصه دو دقیقه ای بگویم قبل از خواب. عادت کرده از وقتی که هنوز یک ساله هم نشده بود برایش قصه ببافم. اوایل پرت و پلا بود و کم کم شخصیت ساختیم و برایشان اسم و قیافه و خانواده تصور کردیم... به تناسب شرایطش قصه ها تغییر می کنند. مثلا یک بار که شرم زده بود از ناتوانی اش در تنهایی دستشویی رفتن، به من که پشت در منتظر بودم گفت: یه قصه درباره روباهی بگو که تنهایی نمی تونست بره دستشویی... همه جا حتی وقت خداحافظی جلوی در ازم قصه می خواهد و من یک داستان چند ثانیه ای جفت و جور می کنم...."جونم برات بگه که یه راکون شیطون بود در جنگل های فلان جا و چه و چه..." با همین ها اسم قاره ها، کوه ها و اقیانوس ها را یاد گرفته و یک رشته نامرئی به هم وصلمان کرده همیشه. با همه تنهایی های دو نفره مان و رازهای مگویی به اندازه قلب کوچک شش ساله اش...

دیشب زنگ زده بود و قصه می خواست. چند ثانیه سکوت شد بعد صدای جر و بحث با مادرش که می گفت چرا زنگ زدی باز و بعد صدای تق و توق چیزی و بسته شدنِ در آمد. گفت: اومدم توی تختم. بگو حالا... اصرارهایش کلافه ام کرده بود که آخه چرا من از پس یک الف بچه هم برنمی آیم!؟ شروع کردم به بافتن. "یه روز سلطان جنگل..." گفت: اِاِاِاِ پس "جونم برات بگه" اش چی شد؟ 

حال و احوالم عوض شد... قصه ام هم.



یادم باشد بعد از این وقتی دنیا تنگ می شود، وقتی باورم نمی شود که این داستان آشفته نوشته همان دستی باشد که یک بعد از ظهر بهاری قدم زدن در راه باریکه میان دو ردیف کاج را بهم هدیه داده بود. همان که چشمم را بارها به دیدن طلوع و غروب خورشید روشن کرده و دلم را به شنیدن صدای قلب آدم های زندگی ام، شاد... هر بار اینهمه بی مهری را باور نمی کنم، رو کنم به آسمان... همان جایی که لابد خانه دارد و بپرسم:

پس "جونم برات بگه"اش کو؟...







چُنانت؟

اولین بار یک صبحی بود که گذرمان به آنجا افتاد. خوب که پاساژ را گشته بودیم و گرسنه شده بودیم، پرسید بریم چیزی بخوریم؟ کافه های ته پاساژی را دوست ندارم. اینطور جاها خوی و خصلت عجولی دارند. زود سفارش بده و بخور و میز را خالی کن. برعکس کافه های جمع و جور مرکز شهر، که انگار میز را ازلی ابدی به نامت سند زده اند. آن روز خسته و هلاک بودیم و کافه انتهای راهرو پاساژ تنها انتخابمان بود...

سمت راست کاناپه های راحت با روکش قرمز و میزهای تا دلت بخواهد فراخ، وسط میزهای کوچک چوبی و صندلی های جمع و جور و سمت چپ انواع قهوه های بسته بندی و قهوه جوش و ماگ چیده بودند در قفسه های تا سقف رفته. کاپوچینو سفارش دادیم و اسپرسو. پرسید کیک کشمشی یا کاکائویی؟ مرد جوانی بود. یک وقت هایی دختری به دیدنش می آمد که با هم پشت یکی از میزها می نشستند و وقتی ما می رسیدیم، می رفتند آن پشت ها... یک جایی که لابد ما آنها را نبینیم و آن ها ببینند. پرسید کیک کشمشی یا کاکائویی؟ و این را جوری پرسید که انگار دوستی به خانه اش رفته و به خاطر آمدنش کیک پخته باشد... نشستیم روی کاناپه های سمت راست به حرف زدن و گوش دادن به موسیقی که با دقت انتخاب شده بود. محافظه کار نبود که فقط موسیقی بی کلام پخش کند. فرهاد و کوهن و فروغی می خواندند و ما خستگی چند ساعت راه رفتن را فراموش می کردیم...

دفعه های بعدی نه برای خرید، که فقطِ فقط برای خوردن کیک و کاپوچینو می رفتیم آنجا. دفعه های بعد پشت میزهای کوچک وسط کافه می نشستیم و ذوق می کردیم برای بروشورهای خوش سلیقه روی میز، موسیقی،عطر خوشی که در هوا می چرخید و برای طعم کیک و قهوه هایش که با همه جا فرق داشت...

آخرین بار غروبِ روزی از ماه آخر پاییز رفتیم آنجا... همان همیشگی ها را سفارش دادیم. مرد کافه چی همان لبخند همیشگی را داشت... همان آهنگ ها. همان طعم... حرف های ما به دور از پیش بینی آینده همان قبلی ها بود. یک قُلپ از کاپوچینوی داغ خوردم و در چشم هایش نگاه کردم و گفتم: چُنانت دوست می دارم؟... حرفم را قطع کرد و خواند: که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم.....

گفتم که، دور بودیم از پیش بینی آینده...دور و سرشار لحظه...


حالا حناق می گیرم اگر ننویسم که چقدر می ترسم... چقدر می ترسم که در این شهر که هرگز هیچ چیزش ثابت نیست، کافه تعطیل شود و جایش دکان دیگری سبز شود... در این شهر که خیابان ها و اتوبان ها و پارک هایش هم، جابه جا و خراب می شوند، می ترسم این روزها تمام شود و کافه نباشد... یا من باشم و او نباشد و برعکس... می ترسم.





به تعداد آدم ها


چند روز است قوز کرده ام پشت میز که یک چیزی بنویسم و نمی شود. کلمه هایم مثل بچه های چرک و چولِ سال به سال حمام نرفته می آیند دورم را می گیرند و روی نوشتنشان را ندارم با این ریخت و قیافه. به جایش دست می گذارم در دست فکر و از اینجا دور می شوم... مانتو شلوار سرمه ای به تن دارم و سر بالایی حیاط دبیرستان را قدم می زنم. آ از گوشه حیاط برایم دست تکان می دهد. من هم. چند سال بعد که دوباره دیدمش بچه ای به بغل داشت و دیگری کنارش تاتی تاتی می کرد. مادرانگی زده بود به تن نحیف و دخترانه اش که اگر چشم هایش را نمی دیدم، محال بود بشناسمش. یادم افتاد یک روزی سوار مینی بوس مدرسه که شدیم، بهم گفت دلش می خواهد قبل از سی سالگی دوتا بچه به دنیا بیاورد... حالا از آرزوهایش یکی کنارش قدم می زد و دیگری انگشتش را میمکید... کاش یک نفر هم پیدا می شد یادم می آورد چه آرزویی داشتم برای قبل از سی سالگی؟! اصلا آرزویی داشتم؟ کاش آ یادش می آمد.

جشن کریسمس یک سالی، بابانوئل بسته های هدیه را بین دخترکان شاد و جیغ جیغو تقسیم می کرد. هرکدام خودشان می گفتند کدام رنگ را می خواهند. نوبت به من که رسید، نمیتوانستم بین سبز و زرد و نارنجی انتخاب کنم... البته برایم مهم هم نبود. فکرم پی خرده شیشه های وسط زندگی ام بود، همیشه. بابانوئل خداگونه بسته خوش رنگی برایم سوا کرد... شبیهش را دست هیچ کدام از دخترها ندیدم آن روز.

شش سال بعد، یک صبحی از روزهای دانشجویی وسط ترافیک نیایش نشسته بودیم که اولین برف آن سال باریدن گرفت. ریز و قشنگ... یک چیزی در تصویر کوه های سمت چپ و برف و بوی قهوه ای که سر صبحی ریخته بودیم توی ماگ های در دار بود، که دلم خواست آرزو کنم... بعد از شش سال... بابانوئل دیگر نبود...

زندگی اگر ببیند آرزویی ندارم، خواسته ای ندارم، همینطور دست در جیب و بی خیال ایستاده ام، به جایم انتخاب می کند؟ نکند راهش را بکشد و برود؟!
دروغ چرا؟ دلم برای آ تنگ شده... برای بچه هایش هم...

خب دیگه بلند بشم بچه های چرک و چول را ببرم از اینجا و بشورم تا بعد...





تصویر از stacy Greene . این هنرمند وقتی متوجه شد رژ لب ها در دست آدم های مختلف تبدیل به اشکالی سوررئال و منحصر به فرد می شوند این مجموعه را جمع آوری کرد... قشنگ نیست؟ 


یک جایی پشت هیچستان

ماموریت داشتم گل و نعناهای خشکِ تازه از تبریز رسیده را تحویل بگیرم و بیاورم. مامان بزرگ توی آشپزخانه سرگرم بود و بابابزرگ جلوی تلویزیون. خانه بوی چای تازه دم می داد با هل و زعفران. بعد از سلام شروع کرد که ناهار کِی خوردی؟ چی خوردی؟ شب بمانی ها! زودتر زنگ می زدی فلانی هم بیاید دور هم باشیم. گفتم حالا فرصت هست و رفتم سمت حیاط.وسیله های خانه شان عاقبت به خیرترین اجسام این دنیا هستند. بس که چند نسل  را دیده اند. مثلا آن پنکه با پره های آبی، همه بچه ها و نوه ها را دیده که جلویش زانو می زدند و می گفتند: آآآآآ... انقدر که سر سفره نذری نمیدانم کدام حضرت چرخیده بالا سر زنان دعا خوان و خنکشان کرده. هنوز هم گوشه خانه نشسته، تمیز و براق... یا آن دیگ زیرِ پله که شله زرد نذری و برنج شامِ عقدکنان بچه ها را تویش پخته اند و هنوز هم ازش ناامید نشده اند. لوسترها، روبالشی ها، میزها و... هیچ وسیله ای آنجا از خودش ناامید نمی شود.

بابابزرگ حیاط را تازه جارو زده بود و خاک باغچه خیس بود. درخت انجیر و سیب و پیچک و ده ها گلدان چیده شده کنار پله ها و دور تا دور حیاط انگار از قیل و قال عالم در امان مانده بودند. از همه شلوغی های این دنیا. من هم بهشان نگفتم چند وقت است مرگ مثل دار و دسته اوباش درِ خانه ها را می شکند، از زنده باد و مرده بادها هم حرفی نزدم. از قیمت دلار و ترس چشم های آدم ها... از دست های پشت و روی پرده دنیا هم نگفتم. حتی از انگشت اتهام عزیزترین آدم زندگی ام که من را غرب زده می داند هم چیزی بروز ندادم، نگفتم چقدر آن انگشت نشانه رفته به سمتم را، آن دست را دوست دارم. هنوز و همیشه...

بابابزرگ داشت برایم از گلدان ها قلمه می گرفت. پرسید کدام ها را دوست دارم. بعد از پشت و پسله های باغچه یک ظرفی پیدا کرد و همه را گذاشت آنجا کنار هم تا ریشه بگیرند... در همان بی خبری شیرین.

چای دوم را که خوردم بلند شدم مانتو تن کردم. دوید دنبالم که باید شام بمانی... گفتم سیرم و دیر می شود. کتف هر دو را بوسیدم و مشغول پوشیدن کفش شدم که گفت یک دقیقه صبر کن و در چارچوب در غیب شد... پنج دقیقه شد و نیامد. از همان جا صدا زدم: ماماااانی من رفتم چیزی نیاری ها! ولی باز هم ماندم. ده دقیقه بعد یک کیسه داد دستم. گفت: یه دست بشقاب قدیمی کنار گذاشته بودم برات... روزنامه پیچیدم ببر. هربار به بهانه ای یک تکه از جهیزیه اش را برایم کنار می گذارد...

سوار ماشین که شدم توی کیسه را نگاه کردم، کنار بشقاب های خوشبخت پنجاه و چند ساله و روزنامه پیچ شده، یک لقمه کتلت هم گذاشته بود...


نرمه بارانی می خورد به شیشه ماشین و درخت ها در باد می رقصیدند... از دورها صدای اذان می آمد... انگار کن که فرشته ها به آرزوهایم آمین گفته باشند...



(+)





از چای های یک معاشرت

چه دردی از من دوا می شود اگر بیایم اینجا بنویسم که دلم چه می خواهد؟ اینکه بیایم بنویسم دلم می خواهد که الان زنگ بزنم به رفیقی که اسمش مثلا زیبا، ثریا، علی، پیمان یا هرچه باشد. اسمش ابدا اهمیتی ندارد. زنگ بزنم که عصر نرود خانه. مستقیم بیاید اینجا. انقدر صمیمی باشیم که بدانم ترش کباب دوست تر دارد یا کوفته. برایش بپزم، چرب و مبسوط. آن عود و بسته شکلات فرنگی ام را هم به مناسبت آمدنش افتتاح کنم. رفیقم باید خودش سیگاری باشد چون طبعا من که نیستم و از نظر دخانیات تهی ام. خلاصه بیاید و بپرسم شربت سکنجبین دوست تر دارد یا چای. خودم بدانم البته... یک پیرهن نخی سفید پوشیده باشم  تا سر زانو، موها را جمع کنم بالای سر...روی کاناپه بنشینیم به حرف زدن. دست زیر چانه یک ساعتی به وراجی هایم گوش کند.(رفیق با حوصله ای دارم) بعدش اما ساکت نباشد و از این جمله های کلیشه ای "چی بگم والا" و "خودت بهتر می دونی" و... نگویند. انقدر ایاغ باشیم که راه حل بدهد. ایراد بگیرد. اصلا اشکم هم درآمد مهم نیست... فقط ساکت و منفعل نباشد. بعد شام بخوریم، بیخیال همه حرف ها. فقط از غذا بگوییم. از اینکه چه خوب شده و اگر کم نمک بود یا دلش آبلیمو خواست، خودش برود سر کابینت و یخچال و بردارد.(از لحاظ صمیمیت) بعدش با هم فیلم طنز ببینیم و هی وسط هایش مجبور شویم دکمه پاز را بزنیم بس که یک چیزهای یادمان می افتد برای گفتن. خوب که خندیدیم، حرف هایمان که ته کشید، برویم لب پنجره و سیگاری آتش کنیم. در سکوت. از اینجا به بعد حرف هایمان عمیق تر می شود و تازه ساعت شده یازده. غرق می شویم در جادوی سکوت آخر شب و تجربه هایمان از عشق، ترس، مرگ یا هرچه که آدم ها در ژرف ترین جای قلبشان دارند. برایش قهوه می آورم که شب طولانی تر شود و می شود. روی زمین لابه لای ملافه های خنک دراز بکشیم و نخواهیم که تمام شود این رفاقت...


چه دردی از من دوا می شود اگر بنویسم دلم چه می خواهد؟ چه دردی از دنیا دوا می شود اگر بنویسم چه دلم این زیبا، ثریا، علی و دیگران را میخواهد؟!




احبَتُکِ بِکُلِ الطُرُق و اوَلُّها اَلصُمت

لانگ دیستنس شکلی از رابطه نیست، یک جای تا ابد خالی است درست وسط زندگی ات. همان سر صبح که چشم باز می کنی، تویی و جای خالی کنار دستت و صفحه چند اینچی موبایل که مسیر احساساتت را هدایت می کند. بعد تویی و دهان باز یک سیاه چاله کنار میز صبحانه وقتی که یادت می افتد چای زعفرانی دوست داشت و اگر بود لقمه اول را خودش برایت می گرفت. بعدش فیلم بود و یک جای خنک جلوی تلویزیون و نوازش سرانگشتان مهربان.

لانگ دیستنس یعنی می دانی که هرگز وقت کافی نخواهی داشت. یعنی در ساعتی که سگ با صاحبش بیرون نمی رود، شما دو نفر بروید پارک و سینما و در به در دنبال کافه بگردید و از هر کسی آدرس جایی را بپرسی بخندد که آخه این ساعت که باز نیستن!... خب هیچ کس خبر ندارد که تو از خیر حرف هایت هم می گذری چون به نظرت حیف است این فرصت کوتاه تا باز شدن دوباره دهان سیاه چاله را به این حرف ها بگذرانی. حریص می شوی در گفتن دوستت دارم، در نوازش و آغوش و الخ. کم کم یاد می گیری که وقوع زمین لرزه، سیل یا حمله نظامی کشوری که حتی روی نقشه نمی توانی پیدایش کنی به یک جزیره که اسمش را هم نشنیده ای، می تواند جای خالی وسط زندگی ات را بزرگتر کند. که یک ربع آخر هر دیدار را تار ببینی از بس که اشک بیاید و پلک نزنی تا گونه هایت خیس نشود. که چراغ های ماشینش را خطوط نورانی و تاری ببینی که در پیچ کوچه گم می شود.

لانگ دیستنس یعنی نورهای غروب، نسیم بهاری، درختی که خزان به برگ هایش زده یا یک نم باران در نیم شب تابستانی آنچنان تشنه و دلتنگت می کند که موبایلت را برمیداری تا تکست بزنی: نیستی که این خیابان های نورانی تهران را برانیم و دود کنیم و ساندویچ گاز بزنیم. که اگر بودی شاید کارمان می کشید به جاده. به دل دادگی همیشگی مان به خاطرات و موسیقی جاده... به ساحلی و آتشی... نیستی که... اما نمی نویسی ... نمی نویسی چون همان لانگ دیستنس مهربانت کرده انقدر که از پس هزار کیلومتر نگران بالا پایین شدن حال دلش هستی... پس فقط می نویسی: "خوشا آنکس که جهان را در مرگبارترین دقایقش زیست"*...همین





*از مقدمه کتاب امید بازیافته، بابک احمدی.

** عنوان: به همه روش ها دوستت دارم و اولینش سکوت بود.



دل های شکسته از آنچه در آینه میبینید به شما نزدیک تراند

داشتم کتاب گرامری که تازه خریده بودم را برانداز می کردم. یک دستم بطری شربت لیمو نعنایی ام را جرعه جرعه سر می کشیدم. آن روزها کلاسم چند قدم بالاتر از دو راهی قلهک بود و من که عادت دارم پیاده بروم همه جا، خیابان شریعتی را قدم زنان می کشیدم بالا، بی خیال گرمای هوا... نمی دانم این یک جور مرضه؟ عادت و اعتیاده؟ ویاره؟ درده؟ هرچی که هست، هربار هفت هشت ایستگاه را پیاده می رفتم. بعد ولو می شدم روی صندلی های نا راحت آموزشگاه و به مدد لیمو نعنا خستگی را فرو میدادم. زیر چشمی دختر پسری که صندلی رو به رو می نشستند را نگاه می کردم. یک چیزی بینشان بود که درک نمی کردم. دختر همیشه رو برمی گرداند از پسر. یک جور عشوه دائمی. پسر با سرانگشت صورتش را می چرخاند و دختر غرغر کنان باز به در و دیوار رو می کرد. دست پسر را که می رفت سمت دستش، پس می زد. دست روی شانه را با حرکت سریع می انداخت که یعنی ولم کن. جواب زمزمه های پسر را با غیظ می داد. چند جلسه اول می گذاشتم به حساب حرف نامربوطی که لابد از دهان پسر پریده یا شماره غریبه ای که روی موبایلش افتاده... اما یک ماه زمان زیادی بود برای این چیزها.

یک قلپ شربت لیمو نعنا خوردم و فکر کردم شاید بهتر باشد فقط مسیر برگشت را که سرازیری است پیاده بروم. می دانستم باز جلسه بعدی وسوسه پیاده آمدن می افتد به جانم و کار خودم را می کنم.

دست هایشان را نمیفهمیدم، دختر پسر صندلی رو به رو را می گویم... همیشه شکل رابطه ها را از دست های آدم ها کشف می کنم. چشم ها و زبان دروغ گفتن را بلدند اما دست ها... دستی که می رود چین لباس و یقه را صاف کند، تک تک ناخن ها و انگشت ها را لمس می کند، بی اختیار سر می خورد روی کمر و گردن... دست هایی که قفل نمی شوند. دست هایی که همیشه باز و پذیرا هستند.

وسط های کلاس که به دری وری گفتن رسیده بودیم، استاد بی مقدمه ازشان پرسید که آیا قرار است با هم ازدواج کنند؟ پس فقط من نبودم که نگاهم زیر زیرکی میرفته سمتشان... بلافاصله و با هم جواب دادند. دختر یک آره محکم گفت. همان اندازه قاطع که پسر گفت نه. یک نه کش دار و محکم... همه ساکت شدند. دختر بعد از یک ماه برگشت و به صورت پسر نگاه کرد.. بی حرف. کلاس که تمام شد کوله هایشان را روی دوش انداختند و رفتند. زودتر از همه. باز هم بی حرف. 

صندلی هایشان به هم چسبیده بودند، نا راحت و غمگین تر از همیشه.


با خودم فکر کردم امروز حتما با تاکسی بر می گردم...



 


تصویر: Francesco Marzetti