" هیچ قصه ای به ذهنم نمی رسه". این را من گفتم وقتی اصرار و التماس می کرد که یک قصه دو دقیقه ای بگویم قبل از خواب. عادت کرده از وقتی که هنوز یک ساله هم نشده بود برایش قصه ببافم. اوایل پرت و پلا بود و کم کم شخصیت ساختیم و برایشان اسم و قیافه و خانواده تصور کردیم... به تناسب شرایطش قصه ها تغییر می کنند. مثلا یک بار که شرم زده بود از ناتوانی اش در تنهایی دستشویی رفتن، به من که پشت در منتظر بودم گفت: یه قصه درباره روباهی بگو که تنهایی نمی تونست بره دستشویی... همه جا حتی وقت خداحافظی جلوی در ازم قصه می خواهد و من یک داستان چند ثانیه ای جفت و جور می کنم...."جونم برات بگه که یه راکون شیطون بود در جنگل های فلان جا و چه و چه..." با همین ها اسم قاره ها، کوه ها و اقیانوس ها را یاد گرفته و یک رشته نامرئی به هم وصلمان کرده همیشه. با همه تنهایی های دو نفره مان و رازهای مگویی به اندازه قلب کوچک شش ساله اش...
دیشب زنگ زده بود و قصه می خواست. چند ثانیه سکوت شد بعد صدای جر و بحث با مادرش که می گفت چرا زنگ زدی باز و بعد صدای تق و توق چیزی و بسته شدنِ در آمد. گفت: اومدم توی تختم. بگو حالا... اصرارهایش کلافه ام کرده بود که آخه چرا من از پس یک الف بچه هم برنمی آیم!؟ شروع کردم به بافتن. "یه روز سلطان جنگل..." گفت: اِاِاِاِ پس "جونم برات بگه" اش چی شد؟
حال و احوالم عوض شد... قصه ام هم.
یادم باشد بعد از این وقتی دنیا تنگ می شود، وقتی باورم نمی شود که این داستان آشفته نوشته همان دستی باشد که یک بعد از ظهر بهاری قدم زدن در راه باریکه میان دو ردیف کاج را بهم هدیه داده بود. همان که چشمم را بارها به دیدن طلوع و غروب خورشید روشن کرده و دلم را به شنیدن صدای قلب آدم های زندگی ام، شاد... هر بار اینهمه بی مهری را باور نمی کنم، رو کنم به آسمان... همان جایی که لابد خانه دارد و بپرسم:
پس "جونم برات بگه"اش کو؟...