جنگ های خانگی ناتمام


بهش می گم خمیر بازی ها را به فرش و مبل نمال! با لبخند بدجنسی میگه: این که اسمش خمیر نیست و باز کنار دستش را می مالد به فرش و آه از نهادم برمی آید دوباره...

دو روز است که ننه یک پسربچه هفت ساله شیطان هستم. مادرش نشسته با خودش حساب کتاب کرده که فلانی بیکار است، با بچه ها خوب است، بچه ام هم دوستش دارد، پس چند روزی پسرک را نگه دارد تا به گرفتاریمان برسیم. صبح چشم باز کردم و دیدم بچه و ساک لباس هایش پشت در هستند و تمام...


درکش برایم مشکل است که چطور تمام روز بلند بلند حرف می زند و هر دقیقه یک خوراکی جدید می خواهد و در حال دویدن نصفش را به خورد فرش می دهد... دوربین قدیمی بابا را شکسته، گل کاشته ایم، کتاب خواندیم، فوتبال و والیبال بازی کردیم و باز نق نق می کند که حوصله ام سررفته...برای من که در خانه ای با حریم شخصی خیلی قرص و محکم بزرگ شده ام، وحشتناک است که یک جفت چشم تمام مدت کارهایم را زیر نظر بگیرد و هر تماس تلفنی ام را چک کند و بدتر از همه این ها، با همان نیمچه سوادش سعی می کند پیام هایم را بخواند.... 


دیشب بعد از دو بار کارتون onward دیدن و در همان حال همه کشوهای میز تلویزیون و کتابخانه را خالی کردن و حرف زدن و چه و چه، بالاخره خوابید... من باورم نمیشد و جرات نداشتم چراغی روشن کنم یا تبلتم را پیدا کنم و کتابم را بخوانم و نه حتی برای خودم دمنوش درست کنم. در تاریکی و سکوت دور پذیرایی می چرخیدم و تکه های لگوهایش توی پاهایم فرو می رفت... خوشحال ترین و خلاص ترین حال تمام عمرم بود...


حالا می فهمم چرا آدم های بچه دار انقدر کم توقع و راضی هستند همیشه. تمام وقت هایی که دغدغه های ریز و درشت مغزم را میجود، همه روزهایی که من مجبورم تیک های بولت ژورنالم را بزنم و چارت بکشم برای زندگی روزمره ام، آنها از اینکه بچه شان نیم ساعت زودتر خوابیده یا سرش به چیزی گرم شده و باهاشون کاری ندارد، احساس خوشبختی می کنند...


صبح با تکان های ریزش بیدار شدم، در کمتر از یک ثانیه یادم افتاد جنگ زده ام... با تن کوفته چرخیدم سمتش و گفتم: صبح به خیر جوجه! گفت: خواب تو رو دیدم که داشتیم قایم موشک بازی می کردیم...بعد مچ دستم را بوسید و رفت دنبال ادامه جنگ خانگی اش... راستش دوستش دارم....





بعدا نوشت: الان ازم پرسید وقتی بزرگ شدی میخوای چی کاره بشی؟.... 

واقعا میخوام چی کاره بشم؟!