ماموریت داشتم گل و نعناهای خشکِ تازه از تبریز رسیده را تحویل بگیرم و بیاورم. مامان بزرگ توی آشپزخانه سرگرم بود و بابابزرگ جلوی تلویزیون. خانه بوی چای تازه دم می داد با هل و زعفران. بعد از سلام شروع کرد که ناهار کِی خوردی؟ چی خوردی؟ شب بمانی ها! زودتر زنگ می زدی فلانی هم بیاید دور هم باشیم. گفتم حالا فرصت هست و رفتم سمت حیاط.وسیله های خانه شان عاقبت به خیرترین اجسام این دنیا هستند. بس که چند نسل را دیده اند. مثلا آن پنکه با پره های آبی، همه بچه ها و نوه ها را دیده که جلویش زانو می زدند و می گفتند: آآآآآ... انقدر که سر سفره نذری نمیدانم کدام حضرت چرخیده بالا سر زنان دعا خوان و خنکشان کرده. هنوز هم گوشه خانه نشسته، تمیز و براق... یا آن دیگ زیرِ پله که شله زرد نذری و برنج شامِ عقدکنان بچه ها را تویش پخته اند و هنوز هم ازش ناامید نشده اند. لوسترها، روبالشی ها، میزها و... هیچ وسیله ای آنجا از خودش ناامید نمی شود.
بابابزرگ حیاط را تازه جارو زده بود و خاک باغچه خیس بود. درخت انجیر و سیب و پیچک و ده ها گلدان چیده شده کنار پله ها و دور تا دور حیاط انگار از قیل و قال عالم در امان مانده بودند. از همه شلوغی های این دنیا. من هم بهشان نگفتم چند وقت است مرگ مثل دار و دسته اوباش درِ خانه ها را می شکند، از زنده باد و مرده بادها هم حرفی نزدم. از قیمت دلار و ترس چشم های آدم ها... از دست های پشت و روی پرده دنیا هم نگفتم. حتی از انگشت اتهام عزیزترین آدم زندگی ام که من را غرب زده می داند هم چیزی بروز ندادم، نگفتم چقدر آن انگشت نشانه رفته به سمتم را، آن دست را دوست دارم. هنوز و همیشه...
بابابزرگ داشت برایم از گلدان ها قلمه می گرفت. پرسید کدام ها را دوست دارم. بعد از پشت و پسله های باغچه یک ظرفی پیدا کرد و همه را گذاشت آنجا کنار هم تا ریشه بگیرند... در همان بی خبری شیرین.
چای دوم را که خوردم بلند شدم مانتو تن کردم. دوید دنبالم که باید شام بمانی... گفتم سیرم و دیر می شود. کتف هر دو را بوسیدم و مشغول پوشیدن کفش شدم که گفت یک دقیقه صبر کن و در چارچوب در غیب شد... پنج دقیقه شد و نیامد. از همان جا صدا زدم: ماماااانی من رفتم چیزی نیاری ها! ولی باز هم ماندم. ده دقیقه بعد یک کیسه داد دستم. گفت: یه دست بشقاب قدیمی کنار گذاشته بودم برات... روزنامه پیچیدم ببر. هربار به بهانه ای یک تکه از جهیزیه اش را برایم کنار می گذارد...
سوار ماشین که شدم توی کیسه را نگاه کردم، کنار بشقاب های خوشبخت پنجاه و چند ساله و روزنامه پیچ شده، یک لقمه کتلت هم گذاشته بود...
نرمه بارانی می خورد به شیشه ماشین و درخت ها در باد می رقصیدند... از دورها صدای اذان می آمد... انگار کن که فرشته ها به آرزوهایم آمین گفته باشند...