عزیزم،سلام
حسابش از دستم در رفته. شاید هشت ماه است که در خانه ام. دیگر مطمئن شدم که این یک جا ماندگی ام از بی چادری است. حالا همه دنیا به کار و سفر و مهمانی هایشان برگشته اند. حالا دوباره عکس های خندانشان را اینجا و آنجا می گذارند و اگر غمی هم داشته باشند، دوربین های عکاسی هنوز قدرت نشان دادنش را ندارند.
عزیزم
دیشب عکسی از همین سفرهای دوستانم را دیدم و با خودم فکر کردم چه بلدشان نیستم. آن حجم از لوکس بودن را هرگز درک نکردم. می دانی؟ دلم برای تو تنگ شد... برای آن سفر رفتنمان با یک فلاسک چای. همان وقت ها که برای غذا خوردن دنبال جایی می گشتیم که راننده کامیون ها هم باشند. تو می گفتی که حتما یک چیزی می دانند. بعد به آن همه چیزدان ها لبخند می زدیم و آن ها حتما به خل و چل بودنمان می خندیدند. یادت هست که هر جا می رسیدیم فلاسک را پر می کردیم و سیگاری می گرفتیم و دوباره دل می دادیم به جادوی راه؟!
عزیزم
گاهی فکر می کنم بعضی ها آدمِ اتوبان ها و جاده های اصلی هستند. خواب یا بیدار، صاف می روند تا خود مقصد... گفتم مقصد؟ من و تو که هیچ وقت مقصدی نداشتیم. برای همین می پیچیدیم در جاده های فرعی و خاکی. راه های پر دست انداز را می راندیم و تخیل می کردیم که آخرش به کجا می رسد؟ کریستف کلمب های کوچکی بودیم دنبال کشف روستاها یا خرابه هایی از زمان های دور شاید... گاهی دشتی پر از گل نصیبمان می شد و یک وقت هایی در همان بیراهه ها گیر می افتادیم و به چشم های همدیگر نگاه نمی کردیم که ترسمان لو نرود...
عزیزم
آن روزها که وحشی و کولی وار با شلوار های گله گشاد در روستاها می چرخیدیم و با آدم ها رفیق می شدیم_در اصل تو می شدی_... یا از درخت بالامی رفتیم تا میوه های سردرختی بخوریم_در واقع من می رفتم_ ...همان لحظه های رها و بیخیال با صورت های آفتاب سوخته چقدر خودمان بودیم! انگار وصل بودیم به شکم بارور زمین...
عزیزم
می دانم دوست نداری دنیا را دسته بندی کنیم. اما باور کن که ما آدم جاده های اصلی نیستیم... باور کن که من برای خودم بودن به تو احتیاج دارم. برای پابرهنه قدم زدن روی ماسه های ساحل باید تو را داشته باشم.... عزیزم عزیزم عزیزم، "از برکه های آینه راهی به من بجو"*... تا از دست نرفته ام.
*گفتن ندارد که از شاملوست