چند روز است قوز کرده ام پشت میز که یک چیزی بنویسم و نمی شود. کلمه هایم مثل بچه های چرک و چولِ سال به سال حمام نرفته می آیند دورم را می گیرند و روی نوشتنشان را ندارم با این ریخت و قیافه. به جایش دست می گذارم در دست فکر و از اینجا دور می شوم... مانتو شلوار سرمه ای به تن دارم و سر بالایی حیاط دبیرستان را قدم می زنم. آ از گوشه حیاط برایم دست تکان می دهد. من هم. چند سال بعد که دوباره دیدمش بچه ای به بغل داشت و دیگری کنارش تاتی تاتی می کرد. مادرانگی زده بود به تن نحیف و دخترانه اش که اگر چشم هایش را نمی دیدم، محال بود بشناسمش. یادم افتاد یک روزی سوار مینی بوس مدرسه که شدیم، بهم گفت دلش می خواهد قبل از سی سالگی دوتا بچه به دنیا بیاورد... حالا از آرزوهایش یکی کنارش قدم می زد و دیگری انگشتش را میمکید... کاش یک نفر هم پیدا می شد یادم می آورد چه آرزویی داشتم برای قبل از سی سالگی؟! اصلا آرزویی داشتم؟ کاش آ یادش می آمد.
جشن کریسمس یک سالی، بابانوئل بسته های هدیه را بین دخترکان شاد و جیغ جیغو تقسیم می کرد. هرکدام خودشان می گفتند کدام رنگ را می خواهند. نوبت به من که رسید، نمیتوانستم بین سبز و زرد و نارنجی انتخاب کنم... البته برایم مهم هم نبود. فکرم پی خرده شیشه های وسط زندگی ام بود، همیشه. بابانوئل خداگونه بسته خوش رنگی برایم سوا کرد... شبیهش را دست هیچ کدام از دخترها ندیدم آن روز.
شش سال بعد، یک صبحی از روزهای دانشجویی وسط ترافیک نیایش نشسته بودیم که اولین برف آن سال باریدن گرفت. ریز و قشنگ... یک چیزی در تصویر کوه های سمت چپ و برف و بوی قهوه ای که سر صبحی ریخته بودیم توی ماگ های در دار بود، که دلم خواست آرزو کنم... بعد از شش سال... بابانوئل دیگر نبود...
زندگی اگر ببیند آرزویی ندارم، خواسته ای ندارم، همینطور دست در جیب و بی خیال ایستاده ام، به جایم انتخاب می کند؟ نکند راهش را بکشد و برود؟!
دروغ چرا؟ دلم برای آ تنگ شده... برای بچه هایش هم...
خب دیگه بلند بشم بچه های چرک و چول را ببرم از اینجا و بشورم تا بعد...
تصویر از stacy Greene . این هنرمند وقتی متوجه شد رژ لب ها در دست آدم های مختلف تبدیل به اشکالی سوررئال و منحصر به فرد می شوند این مجموعه را جمع آوری کرد... قشنگ نیست؟