اولین بار یک صبحی بود که گذرمان به آنجا افتاد. خوب که پاساژ را گشته بودیم و گرسنه شده بودیم، پرسید بریم چیزی بخوریم؟ کافه های ته پاساژی را دوست ندارم. اینطور جاها خوی و خصلت عجولی دارند. زود سفارش بده و بخور و میز را خالی کن. برعکس کافه های جمع و جور مرکز شهر، که انگار میز را ازلی ابدی به نامت سند زده اند. آن روز خسته و هلاک بودیم و کافه انتهای راهرو پاساژ تنها انتخابمان بود...
سمت راست کاناپه های راحت با روکش قرمز و میزهای تا دلت بخواهد فراخ، وسط میزهای کوچک چوبی و صندلی های جمع و جور و سمت چپ انواع قهوه های بسته بندی و قهوه جوش و ماگ چیده بودند در قفسه های تا سقف رفته. کاپوچینو سفارش دادیم و اسپرسو. پرسید کیک کشمشی یا کاکائویی؟ مرد جوانی بود. یک وقت هایی دختری به دیدنش می آمد که با هم پشت یکی از میزها می نشستند و وقتی ما می رسیدیم، می رفتند آن پشت ها... یک جایی که لابد ما آنها را نبینیم و آن ها ببینند. پرسید کیک کشمشی یا کاکائویی؟ و این را جوری پرسید که انگار دوستی به خانه اش رفته و به خاطر آمدنش کیک پخته باشد... نشستیم روی کاناپه های سمت راست به حرف زدن و گوش دادن به موسیقی که با دقت انتخاب شده بود. محافظه کار نبود که فقط موسیقی بی کلام پخش کند. فرهاد و کوهن و فروغی می خواندند و ما خستگی چند ساعت راه رفتن را فراموش می کردیم...
دفعه های بعدی نه برای خرید، که فقطِ فقط برای خوردن کیک و کاپوچینو می رفتیم آنجا. دفعه های بعد پشت میزهای کوچک وسط کافه می نشستیم و ذوق می کردیم برای بروشورهای خوش سلیقه روی میز، موسیقی،عطر خوشی که در هوا می چرخید و برای طعم کیک و قهوه هایش که با همه جا فرق داشت...
آخرین بار غروبِ روزی از ماه آخر پاییز رفتیم آنجا... همان همیشگی ها را سفارش دادیم. مرد کافه چی همان لبخند همیشگی را داشت... همان آهنگ ها. همان طعم... حرف های ما به دور از پیش بینی آینده همان قبلی ها بود. یک قُلپ از کاپوچینوی داغ خوردم و در چشم هایش نگاه کردم و گفتم: چُنانت دوست می دارم؟... حرفم را قطع کرد و خواند: که گر روزی فراق افتد تو صبر از من توانی کرد و من صبر از تو نتوانم.....
گفتم که، دور بودیم از پیش بینی آینده...دور و سرشار لحظه...
حالا حناق می گیرم اگر ننویسم که چقدر می ترسم... چقدر می ترسم که در این شهر که هرگز هیچ چیزش ثابت نیست، کافه تعطیل شود و جایش دکان دیگری سبز شود... در این شهر که خیابان ها و اتوبان ها و پارک هایش هم، جابه جا و خراب می شوند، می ترسم این روزها تمام شود و کافه نباشد... یا من باشم و او نباشد و برعکس... می ترسم.