یک مدل شیرینی ایتالیایی یاد گرفته ام. بار اول پوست لیمو ترش یادم رفت. دفعه دوم روغنش کم بود. ولی حالا همانی شده که باید. همان که لابد مردم آن حوالی با قهوه عصر می خورند. دلم می خواهد اینطور باشد. یک تکه اش را می گذارم توی دهان و در خانه می چرخم. یکی از تابلوها را از راهرو برمی دارم و آویزان می کنم کنار درِ ورودی. جای آن قاب عکسی که دست خورد و افتاد. قابش ترک برداشت... یادم باشد چسب کاری اش کنم. این کارها را گذاشته ام برای نیمه دوم زمستان. مثلا دستی به دیوار اتاق ها بکشم که هزار سال است می خواهم رنگشان کنم. یا درِ اتاقم را که برای باز و بسته شدن دو تا سکته می زند، تعمیر کنم... قرار است برای وسیله های خراب تصمیم بگیرم که تعمیر بشوند یا دور بیندازمشان. نیمه دومِ زمستانِ سرنوشت سازی دارند بیچاره ها... تابلو مینیاتور را کنار در ورودی آویزان می کنم و به نظرم بهتر از جای قبلی است. دو قدم دور می شوم و چشم ریز می کنم. سه تا مرد سوار بر اسب به چپ و راست می روند. یک چیزی را در هوا بالا برده اند. انگار چوگان بازی می کنند. ده پانزده سال قبل "ز" برایمان هدیه آورد. فکر کردم اسباب کشی بود یا تولد؟ یادم نیامد... آن طرف تر، پشتِ سرِ سه سوار، دو درخت سرسبز هستند. تصویر روشن است و نورانی... شیرینی ها را توی دیس می چینم و خرده هایش را با نوک انگشت جمع می کنم. دلم برای آدم های توی تابلو می سوزد. برای درخت ها هم. از بس که بی بُعد اند، تخت و بدون هیچ حسی. مثل خودِ خودِ این روزهایم. بی هیچ حرفی برای گفتن و نوشتن. بدون پیشینه و چشم انداز. خالی از احساسات پررنگ...
دیروز در جواب پیامِ چطوریِ دوست نوشتم "خوبم". خوبِ ساده... آخ که چه زمستان سرنوشت سازی...