یک سال پیش بود. نشسته بودیم روی نیمکت های ته خیابون شما. من فلاسک چایی معروفم رو آورده بودم. هی بهت توضیح می دادم که این وسایل پیک نیکم تمیزه ها به قیافشون نگاه نکن. داشتیم از کار حرف می زدیم. تو تازه از محل کارت اومده بودی بیرون... یهو نگاهت رفت اونور، پشت سر من. گفتی بابام داره میره خونه. من سرم رو چرخوندم و دیدمش. عینک نداشتم. وقتایی که عینک ندارم همه چیز برام محو و تار می شه. انگار همیشه اشک تو چشمامه... سایه مردی رو دیدم که با طمانینه راه می رفت. گفتی بابا پیر شده. ته صدات غم داشت. ته چشمات هم... دفعه بعدی که دیدمت نگران بابا بودی. هی راه رفتیم و حرف زدیم. به روی خودت نمیاوردی، از زنگ خوردن تلفنت فهمیدم... یادته؟ برام از خیلی سال پیشا گفتی. اون وقتا که بابا پنج ساله و ده ساله بوده... من که همه چیز یادم میره چجوری یادم مونده قصه غصه دارِ قدیما رو؟
امروز که نوشتی بابا رفت! خودت نمی دونستی چقدر متین و باطمانینه حرف می زنی. مثل همیشه ات. یه جوری که من روم نشد بگم مچاله شدم یه گوشه و دارم گریه می کنم... دقیقا عین همون صبحی که مامان بیدارم کرد و گفت: پاشو بابابزرگ رفت!...
برای دلِ رفیق ترین رفیق که پدرش پرنده شد و پر زد و رفت...