بعد از چند ماه رفتم دیدنشان. کنار بخاری نشستم و سوپ داغ هورت کشیدم. بابابزرگ گفت برات بذر گل نیلوفر گذاشته ام ببری... دیروز دقیقا شد یک سال که غیر از آدم های پشت شیشه تلویزیون و چهار پنج نفر آدم واقعی کسی را ندیده ام. قرار بود یک ماهی با خودم خلوت کنم و ببینم چه کاره ام. بعد دوباره برگردم سر کار و زندگی. ولی شد یک سال. یک سالی که دلخوشی ها و هدف هایم گردنشان کوتاه شده. مثلا اینکه نگذارم مامان ظرف بشوید یا برای جارو زدن و گردگیری، دولا شود. بعضی وقت ها که می بینم باز ایستاده پای سینک، دست هایم را حلقه می کنم دور کمر و می کشمش کنار. همیشه می گه اِاِاِ چه زوری هم داری! و می خندد... می خواستم در این یک سال زبان بخوانم و همه کتاب های آناتومی، فیزیولوژی و حرکت شناسی ام را دوره کنم. اما به جایش فیلم دیدم و تمرین کردم و برای بچه های فامیل پاورپوینت درس علوم و آمادگی دفاعی درست کردم. تحقیق تاریخ تایپ کردم و به جای برادرک کلاس های آنلاین را شرکت کردم تا کمی بیشتر بخوابد. حالا مطمئن نیستم که مسیر زندگی ام از این مباحث فیزیولوژی و آسیب ورزشی و این ها بگذرد... گفت" یک ماه به بهار مانده بذرها را بکار. چندتا چوب هم کنارشان بگذار . خودش می گیرد و بالا می رود" پرسیدم گل نیلوفر همان نبود که توی مرداب سبز می شود؟ یادم نبود در خانواده ما کلمه ها با لباس راحتی می چرخند. انقدر گل گشاد که معانی زیادی را زیر پیرهنشان جا می دهند... بذرهای گمنام را توی کاغذ پیچیدم و برگشتم خانه. از کجا معلوم؟ شاید من هم بذر بی نام و نشان وجودم را کاشته ام توی خانه و حالا باید صبر کنم تا جوانه زدن و سبز شدن... این دلخوشی های کوچک مثل خشک نبودن پوست دست های مادر بعد از سال ها، غش غش خندیدن هایش، بچه پنج ساله فامیل که حرف هایش را دو ماه نگه داشته تا من را ببیند و برایم تعریف کند و آسمان دم غروب که هرروز یک رنگی و یک شکلی دارد... این ها مثل همان چوب های کمکی برای گل نمیدانم چی هستند... قرار است بگیرمشان و بالا بروم لابد...