20 آذر: یک هفته مانده تا امتحان خانمان برانداز. "خانم ف" گفته با این امتحان پوستمان را می کَند. می دانیم امتحان هایش استانداردهای آموزش و پرورش را جا به جا می کند....جوان تر از این حرف ها هستیم که استرس داشته باشیم.
26 آذر: یک روز مانده تا آن امتحان تاریخی. دیگر استرس گرفته ایم. یکی از بچه ها گفت پول خوراکی هایمان را بگذاریم روی هم و صدقه بدهیم که خانم ف نیاید مدرسه. س گفت: اگر سنگ هم ببارد اولین نفر میرسد. جوان تر از این حرف ها هستیم... امروز هیچ کداممان از آن کیک های کاکائویی بوفه نخوردیم.
27 آذر: خانم ف نیامد. برای اولین بار در تاریخ سی سال تدریسش. ما پیامبران معجزه دار شده ایم. میم وسط کلاس میرقصد . ب ادای معلم ها را از A تا Z در می آورد...سرخوشیم رسما.
4 دی: خانم ف باز هم نیامد. روی پا بند نیستیم. میم میرقصد. ب ادا در می آورد و بقیه روی میز ضرب گرفته اند... ما پیامبران کوچک.
11 دی: خانم ف آمد. چند قاب عکس با روبان مشکی هم چسبانده به سینه اش. گفت 26 آذر در جاده بهمن سقوط کرده و چهارنفر از خانواده اش گیر کرده اند و...
ما به چشم های هم نگاه نمیکنیم... زمان و کلاس مثل نقاشی های دالی کش می آید و می چرخد و می ریزد.
رسول های معجزه گر دیروز، امروز فقط فرزندان بابا قابیل هستند.
میم دیگر هیچ وقت نرقصید. ب ادای معلمی را در نیاورد. عکس برادر جوان خانم ف با روبان مشکی همیشه توی دفتر معلم ها ماند، جایی که هربار رد میشدیم ببینیمش و یادمان بیاید مثل برادران یوسف رازی را در دل کشته ایم...
بچه های دوم انسانی ده سال پیر شدند آن روزها...