زندگی هزار فصل دارد

بعد از ظهر نشسته بودم به درس خواندن پشت میز. لیوان چای سبزم که عاشقانه ترین رابطه دنیا را باهاش دارم کنار دستم بود و پرده اتاق را کنار زده بودم تا هر بار سر بلند می کنم نگاهم بیفتد به درختِ خوشبختِ پیچک. این روزها سرخِ سرخِ شده. خالقش قطعا شاعر بوده که راضی نشده همینطور بی مقدمه زرد شود و تمام... چند سال پیش که قد کوتاهی داشت کاشتمش یک گوشه ای از حیاط پشتی و شاخه هایش را پیچیدم دور بند رخت و هر میله ای که دم دستم بود و حالا تمام طول حیاط را زیبا کرده... به زور نشسته بودم پشت میز به درس خواندن، از بس که عادت ندارم مثل بچه آدم یک جا بنشینم و همه سال های تحصیل درازکش درس خوانده ام و نوشته ام. این جور مودب نشستن برایم ادا اطوار به حساب می آید... آهنگ دلریخته شهیار قنبری را هم گذاشته بودم روی تکرار و چه گرمایی تزریق می کرد به حال خوبم. پیرهن گلبهی محبوبم را پوشیده بودم و عطر وانیلی ام را زده بودم به مچ دست ها که هربار می خواستم چیزی بنویسم یا کتابی باز کنم، یادم می انداخت چه روزهایی این عطر را می زدم به یقه لباسم و پشت گوش ها... چه روزی این پیرهن را به تن داشتم و کدام چشم ها با ذوق و گاهی اشک نگاهم می کردند... اصلا بوها مسیحِ خاطرات اند. هزار باره زنده شان می کنند... مثل وقت هایی که توی کوچه راه می روم و از یکی از پنجره ها بوی برنج کته و استانبولی و خورشت جاافتاده می آید، می روم به آن وقت ها که از مدرسه برمی گشتم و پنجره بازِ خانه ها لو می داد احوال آن روزشان را، حال و حوصله مادر خانه را... یا هر بار که بوی چمن تازه کوتاه شده بدود زیر دماغم یاد روزی می افتم که وسط راه باریکه پارک قدم می زدیم و من اصرار داشتم که با همه درخت ها سلام علیک کنم... پا به پای هم می دویدیم و پشت هم می گفت "دیوونه ای تو"... گفتم که بوها مسیح خاطرات اند. همه چیزهایی که خیال می کنی فراموششان کرده ای را برایت زنده می کنن... واقعی، زنده... مثل حالا که یادم انداخته چطور پاییز 97 را درز گرفته ام به 99. جوری که نفهمیدم به چه گذشت این همه روزهای سرگردان بین این دو عدد... چه کم به آینه ها نگاه کرده ام... چه کم بوده ام.


به مامان گفتم نمیدونی چقدر چقدر چقدر دلم برای زنده گی تنگ شده...

طفلک عادت کرده به خل بودنم...