روزی روزگاری از میانه پاییز

صبح تقریبا دویدم سمت آشپزخانه. دویدن که نه، اسمش هروله است. این روزها کارم همین هروله کردن سر صبح است که ببینم دانه هایی که کاشته ام، جوانه زده اند یا نه. خبری نبود فعلا. این را از بابابزرگ یاد گرفته ام که تا یک وجب خاک داشته باشد، چیزکی می کارد. یک بسته خورشتی درآوردم از فریزر و با حسرت به آخرین بسته سبزی قرمه نگاه کردم... با خودم فکر کردم یعنی بعد از این آماده بخریم؟ نمی دانم و بعدا به بعدها فکر می کنیم.

هرروز وقتی لیوان کاپوچینو به دست _ از وقتی مریض شده ام دمنوش به دست_ و پتو پیچ شده اخبار را می گیرم، با خودم فکر می کنم چه می شد اگر گوینده می خواند: طبق یافته های جدید همه مبتلایان دچار عارضه طولانی مدتِ مهربانی مفرط و همدلی بی حد شده اند؟... تا کی این چیزها را در قصه ها بشنویم و نبینیم؟ 

چند روز پیش آسوشیتد پرسِ فامیل فهمید حال ندارم و بعد از آن هر چند ساعت شارژ تلفن تمام می شود از بس که مهم شده ام و زنگ می خورد این بیچاره... 


از آشناهای دور است. انقدر دور که حرفی نداریم غیر از احوالپرسی. چند شب پیش اما دلِ پُری داشت انگار. پرسید روزها را چه می کنی؟  دنبال کلمه دور خانه می چرخیدم. برایش از دانه هایی که کاشته ام گفتم و کتاب خواندن رو به وهمِ خالی کوچه، آخرشب ها. از قوری قدیمی که حالا گلدان شده و نشسته روی کانتر. برایش از درخت های حیاط پشتی و شیشه هایی که رویشان با رنگِ ویترای ماهی کشیده ام، عکس فرستادم... انقدر با پرت و پلاهایم سر ذوق آمد که از آن شب سه بار دیگه هم زنگ زده... امروز صدایش کمتر از بار اول غمگین و شکننده بود. آن چرق چرق شکستن استخوان های تحملش را نمی شد از صدایش شنید...


چقدر ما به عارضه بلند مدتِ رضایت از زندگی و دل خوش نیازمندیم؟ این دنیا چقدر به جادو و تخیل محتاج است؟