Im safe in your arms
Im safe in your arms

Im safe in your arms

Somewhere else you'd rather be

باید مسافر هرروزه اتوبوس ها باشی که بدانی آدم های ساعت ده صبح هیچ شبیه سه بعدازظهر نیستند، حس و حالشان هم. که بدانی چطور رنگ لباس ها از مشکی و خاکستری به رنگی و گل گلی... از مقنعه و کت به روسری و تی شرت تغییر میکند.


من مسافر 6:30 قدیمی ترین شکل اتوبوس های شرکت واحد در متروک ترین خط این شهر بودم. هرروز همان راننده و اتوبوس. یکی از همسفرانم مردی بود دقیقا شبیه Javier Bardem .همزادش بود اصلا. همراه با دوستش. کارگر بودند... قبل از من سوار و بیست دقیقه بعد سر چهارراه پیاده میشدند. همسفر دیگرم دختر غمگینی بود با انگشتان ظریف و بلند، جان میداد برای نواختن پیانو. حدس میزدم منشی باشد... دستانش همیشه جوهری بودند و آن حجم از غم و بی حوصلگی فقط از یک شغل تکراری و ملال آور برمی آمد... و من که میرفتم تا اولین نفر برسم باشگاه و قبل از شلوغ شدن سالن در خلوت تمرین کنم...

ما هرروز مسافران شرقی و غمگین متروک ترین اتوبوس شهر بودیم... مردی که دقیقا عین خاویر باردم بود ولی مجبور بود با هر نیش ترمز ماشین ها دنبالشان بدود تا شاید سوارش کنند. رفیقش که میشد مدیر برنامه اش باشد و حالا زیر تیغ آفتاب کنارش می نشست... دختر که میشد نوازنده خوبی باشد و حالا با اخم می رفت که پیغام ها و برنامه روزانه رئیس را یادداشت کند... راننده بی حوصله و خواب آلود و من...که میشد سکویی و مدالی منتظرم باشد مثلا و حالا میرفتم که قبل از شلوغ شدن سالن و بوفه تمرین کنم...


باید مسافر هرروزه اتوبوس ها باشی که این چیزها را بدانی. من، خاویر باردم و دستیارش و دختر نوازنده، همگی یک کپی ضعیف از آنچه قرار بوده باشیم... غمگین ترین مسافرانِ متروک ترین اتوبوسِ این شهر بودیم...

بی حرف

بی لبخند