قد هزارتا پنجره تنهایی آواز می خونم

روزهای تنها در خانه ام اگر نبودند این زندگی هیچ چیزی برای اینکه من را پای خودش نگه دارد، نداشت. تا حالا صدباره ولش کرده بودم اصلا...(دروغ گفتم ول نمیکردم) امروز هم به جز صدای خروسکی ام همه چیز برای خوش بودگی فراهم است. هرسال همین حوالی قول و قرارم را از یاد می برم و خیس چکانِ عرق می روم جلوی کولر. بعد حنجره ام صدای بچه خروس می دهد به همراه تو دماغی ای. صبح داشتم توی خانه می چرخیدم و هی جای چیزها را عوض می کردم تا به خودم ثابت کنم خیلی تنهام و بیشتر کیف کنم، که صدای تلفن از راهرو آمد. همینجوری که بدو می رفتم سمت راهرو مثل کارتون ها یک لحظه مکث کردم و گفتم کسی با تو کاری داره توی این خونه؟ تا حالا تلفن برای تو زنگ خورده اصلا؟ بعد جوابم منفی بود ولی باز ناچار به دویدنم ادامه دادم. نیرویی همیشه مجبورم می کند بپرم تلفن را بردارم یا در دم پیام ها را باز کنم و جواب بدهم. خیلی مجبورم همیشه... گوشی را که برداشتم آقای آن طرف خط یک چیزی گفت مثل املاک نمیدانم چی است آنجا؟ بعد من با همین صدای تو دماغی قشنگم گفتم: اشدِباه دِلفتید. آقاهه پرسید اِ آقا یوسف خودتی؟ (واقعا چرا آخه بی انصاف؟) یک نه دِیر محکم گفتم و قطع کردم. 


حالا با لیوان چای سبزم نشسته ام روی کاناپه ی خودم که از وقتی تشکچه اش را برگردانده ام انگار دیگر کاناپه ی من نیست. هی یک قلپ چای می خورم و تست صدا انجام می دهم. بلند می گم: دیده هیدوقت دُلوی کولل دَمرین نمی دُنم آآآ. باز یک قلپ دیگر... آقا اودِف اسدَم. باز یک قلپ چای... دَدِ هِدال دا پَندره دَنهایی آباز می دونم.... هنوز البته تغییری حاصل نشده.





*ممنونم برای دلگرمی های پست قبلی. انگار دور این میز نشسته باشیم و از ماندن هایمان حرف بزنیم.

ادلا بیایید بَدَل های مَدکوک به ویدوس بفدستم براتون:)