زار و زار گریه می کردن پریا. مث ابرای باهار گریه می کردن پریا

قبل از غروب داشتم در پیاده راه حاشیه ی همت قدم می زدم که دیدمش. یعنی اول او دست تکان داد. نمی دانم چرا یکهو حس کرده بودم اگر توی خانه بمانم آن نور یک وری که افتاده بود توی کوچه و حیاط را هدر داده ام. دست تکان داد و ته دلم گفتم کاش خانه مانده بودم... هزار سال پیش که صبح ها می رفتم باشگاه ته کوچه می دویدم، جزو بچه های کلاس ایروبیک بود. به خاطر جیغ زدن های سرخوشش وقت ورزش و خنده های بی دلیلِ شادش انقدر خوب یادم مانده. صدای خنده اش یک چیزی مثل ناخن کشیدن روی تخته سیاه بود. همان اندازه اعصاب خردکن و تند و تیز. وسط دویدن به خودم می آمدم می دیدم تمام مدت توی فکرم دارم باهاش می جنگم. اسمش را گذاشته بودم "خانمِ عضوِ کمپینِ زنان شاد مقیم باشگاه". من هرچه خاکستری و تیره پوش بودم و هستم، او سرخابی و زرد و بنفش و فلان است. حالا اما جا خوردم از دیدن صورت بدون آرایش و چشم هایی که انگار گریه ی مفصلی کرده باشند. پرسید برای پیاده روی اومدی؟ و بدون اینکه منتظر جوابم باشد مسیر عوض کرد و همراهم شد... بعد از آن روزهای دویدن دور سالن باز توی باشگاه دیگری دیدمش. با همان خنده ها و جیغ جیغ و صورت هفت قلم آرایش کرده و همه چیز. این بار مزاحم کارم بود. خنده ها و حرف زدن هایش اجازه نمی داد صدای یواشِ از ته چاه درآمده ی من به دیگران برسد. چه کار می کردم؟ نادیده اش می گرفتم از بس حرصم را درمی آورد.... پرسید چه کار می کنم این روزها و وقتی گفتم بیکارم، باز پرسید چه رشته ای خوندی؟ جواب که دادم چشم هایش غمگین تر شد. گفت "منم درسم خیلی خوب بود اما نذاشتن برم دانشگاه". هول کردم، انگار اشتباه فاجعه باری مرتکب شده باشم. برای جبران باز تاکید کردم خیلی وقته بیکارم. اما صدایم را نمی شنید اصلا. هیچ شبیه زنی که توی باشگاه می دیدم نبود. موبایلش زنگ خورد و بعد از کلی فکر کردن جواب داد. "به من چه"، "خودت یه کاریش بکن"، "غذاش رو گرم کن بهش بده"، "چه فرقی می کنه، ولم کن". قطع که کرد، گفت از روزای تعطیل متنفرم. انگار که توضیحی بدهکار باشد. نمی دانستم باید چه جوابی بدهم. اصلا مگه چیزی هم می شود گفت اینجور وقت ها... اشاره کرد وقت داری بنشینیم روی چمن؟ بی معطلی قبول کردم. چند دقیقه بعد ولو روی چمن های رو به اتوبان داشت اشک هایش را پاک می کرد و از شب هایی می گفت که با گریه می خوابد و دیوارهای خانه تنگ می شوند. گفت همه ی دلخوشی اش باشگاه بوده که از وقتی تعطیل شده بی حوصله تر است. از عصبانیت بی دلیل و داد زدن هایش به سر پسرش گفت، از عذاب وجدانش و بعد ناگهان ساکت شد. نیم ساعت همان جا بودیم و ماشین ها ویژ ویژ از رو به رویمان می گذشتند...

توی تاریکی کوچه شماره ام را سیو کرد. گفتم هروقت دلت گرفت زنگ بزن حرف بزنیم... خیلی از ته دل گفتم.






*تصویر اثر هدا زرباف