اگر مثلا ده سال پیش یک نفر بهم می گفت فلانی وقت های غمناکش می چسبد به کار و درس و با قدرت هزار انسان خسته کارهایش را پیش می برد، تصورم از آن آدم یک عدد عبوسِ بی خودِ معتاد به کار می شد. اما حالا آن آدم اخمو خودمم و می بینم آن قدرها هم بد نیست. فقط حجم مسائل و فکرها که زیاد می شود یکهو منظم ترین می شوم. مثلا حالا که هوا روشن نشده، از یک خواب بی کیفیتِ به درد نخورِ اصلا ببر بذار پشت در شهرداری ببردی بیدار می شوم. یوگا می کنم، تا ظهر درس می خوانم (که خدا می داند یک جا نشستن چه عذابی است برای من وقت های خوشحالی). بعد تمرین عصر و کتاب خواندن و younger دیدن هم سرجایش است. خانه برق می زند از تمیزی و خلاصه یک جوری زندگی می گذرد که انگار تمام ساعت های جهان را در اختیار دارم ولی فقط یک غمِ حل نشدنیِ صرفا کنار آمدنی چسبیده به تنم که برای پذیرشش نیاز به زمان و کار فراوان دارم.
حالا که می نویسم یادم افتاد وقتی شش هفت ساله بودم، اولین دندانم لق شده بود و همه ی خوراکی های عالم را اول اندازه ی غذای جوجه خرد می کردیم و بعد می خوردم. یک بعد از ظهر تابستان که عمه کوچیکه اینا مهمان خانه مان بودند، شوهر عمه گفت "بیا به دندانت نخ ببندم، این طرفش را هم می بندیم به دستگیره ی در و محکم در را می بندیم و تو اصلا نمی فهمی چطور دندانت شوت شد بیرون". انگار اینجا کارتون پلنگ صورتی باشد. عقل بچگی ام نرسید. یعنی فقط دلم پیش بلال هایی بود که گذاشته بودند برای عصر. قبول کردم و بعد از اینکه نخ را دور دندانم گره زد پشیمان شدم. گره هم که انگار داده باشی عضو ارشد نیروی دریایی بزند. در این حد سفت و محکم. هی همه اصرار کردند چه غلطی می خواهی بکنی و خیلی تلاش کردند بدون درد یک کاریش بکنند که نشد. نخ همانطور متصل به من ماند یک چند روزی. کنار آمده بودم. شب ها که می خوابیدم تا صبح یادم بود نخ را، با هر تکانی مراقبش بودم گیر نکند زیر سرم. کارتون دیدنی نخ را با دستم می گرفتم. انگار که از اول بوده... گره ام باز کردنی و دور انداختنی نبود. فقط کنار آمدنی بود.
همین دیگر، آدمی را اگر دیدید که خیلی منظم و غرق کار است، با احتیاط بهش نزدیک بشوید. احتمالا دارد با گره ی غم های چسبناکی که دور انداختنی و باز کردنی نیستند یک جوری کنار می آید برای خودش.