صندلی گذاشتم زیر پا و کابینت های بالای گاز را زیر و رو می کردم. بین خرده ریزه هایی که مادرم جمع کرده دنبال ظرفی برای قلمه ها بودم. لب باغچه، کنار برگ های خشک شده که همسایه گذاشته بود تا بعدا دور بریزد، یک گیاه بی نهایت قشنگ دیدم. با برگ های سبز و بی حال. ریشه اش پوسیده بود و لابد فکر کرده بودند طفلک تمام شده. به برگ هایش انگشت کشیدم که جانم قَدرت را ندانستند؟ و دلم مچاله شد. تابستان نامردیست. خیلی نامرد. از دو سال پیش تا حالا تابستان است. با بقیه قلمه ها آوردمش خانه. قسمت پوسیده را بریدم و دنبال ظرفی می گشتم برایش. یک لیوان غول آسا پیدا کردم که هیچ وقت ازش استفاده نکردیم. گرفتمش زیر شیر و فکر کردم مثل بابابزرگ چند حبه قند هم بیندازم توی آب، شاید واقعا تاثیر داشته باشد. توی خانه چشم گرداندم که ببینم پشت کدام پنجره جایش بهتر و پر نور تر است. تابستان نامردیست. غم و بلاتکلیفی به سبکی پر در هوا چرخ می خورد و مشغول هرکاری که باشی می بینی ناغافل چنبره زده روی دلت. مثل قبل تر ها و شاید همیشه مان. حالا خانه آرام و نیمه تاریک است. دلم حرف زدن می خواهد ولی بی نهایت ساکتم. میز تحریرم را مرتب می کنم. طبقه ها را دستمال می کشم و لیوان را می گذارم همان جا که خوش نور است، که بین کارها نگاهم بیفتد بهش و شاید نکبت زندگی و بدبختی را فراموش کنم، که هی فکر نکنم چه این روزها دلم آدمی می خواهد که شریک چای و بیسکوئیت میان وعده ام بشود. بعد همینطور که زیر پنجره ی آشپزخانه، روی زمین و کنار گلدان ها نشسته ایم، برایش بگویم از چیزهایی که گذشت و غم کلمه هایی که هیچ وقت فرصت زندگی کردنشان را پیدا نکردیم. از همه ی مفاهیم بزرگی که دریغ شده و امیدی که دیگر نیست و نیست. بعد دست دراز کند از روی کابینت بالای سر پاکت سیگارش را بردارد. تعارف کند که می کشی؟ بی حرف و اگر آره فندک بزند برایم. بعد از یک پک عمیق، همانطور که نفس پر از دودش را حبس کرده، با صدای گرفته ای بگوید می فهمم... از چشم هایش بخوانم که همینطور است...
گیاه که اسمش را نمی دانم می گذارم روی میز تا ریشه دادنش را تماشا کنم. تا یادم برود چیزهای بزرگ و کوچکی که دریغ شده. فی الحال همین آدم میان وعده های زندگی که نیست. ها؟