همین گوشه که حالا چای را گذاشتم کنار دستم از خواب بیدار شدم. نفهمیدم کی خوابم برد. اینجا نقطه ایست که اگر پنجره باز باشد، بدون حضور کولر هم خنکت می شود تابستان ها. خسته بودم. از پاس کردن چندتا امتحان مجازی به جای دوتا از دانشجوهای همچون گل های نوشکفته ی فامیل، برگشت خوردن پایان نامه هه به دلایل الکی، هی اصلاح و تایپ کردن، کارهای بی پایان خانه و کلا همه خرده ریزه هایی که متعلق به من نبودند اما وظیفه ام بودند. اسم دیگر من "حالا یک کاریش بکن" است این روزها. خراب شدن لپ تاپ هم این وسط لزگی می رقصید روی اعصابم (خرابی لپ تاپ و موبایل در گونه ای از انسان ها که آستانه ی تحملشان کف زمین است، موجب خستگی وحشتناکی می شود*). دیشب وسط چت کردن با دوست بی مقدمه گفت تو همیشه نقش مظلوم روابط را داری. انتظارش را نداشتم و بعدتر حرف های دیگری پیش آمد و فراموشمان شد... حالا چای دوم را ریختم و یکی از آهنگ هایی که شادی برایم فرستاده را پلی می کنم. کوردی می خوانند و نمی فهمم غم کدام گوشه ی دلشان را جار می زنند. هرچه هست بدجور آدم را دنبال خودشان می کشند. من هم با غم های خودم، با دل گرفتگی های خودم دنبالشان راه میفتم... ته دلم وعده می دهم چند روز آینده را هم تحمل کن تا برگردی به روزهایی که شبیه تر بودی به خودت. صبح به صبح آواز می خواندی و پای گلدان ها آب می ریختی. برگردی به تل انباشته ی کتاب ها و لپ تاپ که تعمیر شود، به یک نفس سریال دیدنِ شب ها. نه این شکلی هول هول، در عجله، غذا خوردن سر گاز و پشت کامپیوتر. خوابیدن یک چشمی، زندگی بدون چشم.
آخر حرف هایمان پرسیدم تغییر نقش چقدر سخت است؟ یا اصلا عواقب تغییر تا کجا دنبال آدم می آید؟ گفت به من اگر باشد، همین شکلی مظلوم و مهربان بیشتر دوستت دارم. مکث کرد و نوشت حداقل تا وقتی تاریخ تحویل پروژه های این ترم بگذرد. و بعد یکی از آن استیکرهای سبز قورباغه ای خودم را برایم فرستاد.
*کتاب بدبختی های انسان امروز، جلد دوم، صفحه پنجاه