از غربتی به غربت دیگر

یکم) شب خسته ای بود. به عادت آخر شب ها تند تند ظرف می شستم و خشک می کردم و توی فکرم نقشه می چیدم کارها که تمام شوند، کتابم را بغل می گیرم و دراز می کشم بین ملافه های خنک. انقدر می خوانم تا چشم ها هم مثل تنم سنگین و خسته شوند. یک لنگه ی دستکش را درآوردم هندزفری بگذارم توی گوش که یک چیزی بخواند برایم. صفحه ی گوشی که روشن شد دیدم توی واتس اپ عکس خانه مان را فرستاده ای. نشسته بودی توی کوچه جلوی در. نوشتی هروقت تحمل غم نبودنمان کلافه ات می کند، می آیی اینجا می نشینی که نزدیک من باشی. که حالت بهتر می شود وقتی می دانی چند متر فاصله داریم. چند متر فاصله داشتیم؟ تا پشت پنجره که من ظرف می شستم به قدر دو دیوار و یک باغچه ی پر از گل سرخ و بوته ی یاس و سرو های خمره ای راه بود...


دوم) من آدم اولین ها و آخرین ها هستم. محال است فراموش کنم اولین خنده و خاطره را. مثلا حالا یادم است زمستان پر برف تهران و لیز خوردنمان را توی کوچه ی شیب دار. دستم را گرفته بودی که قبل از یخ زدن سوار ماشین شویم. تو می دانی بعدش چی شد؟ کجا رفتیم؟


سوم) تیرماه گرمی بود. توی تلفن خواهش کردی اگر می توانم و زحمتی نیست سرراه سیگار بگیرم. از جلوی سه تا سوپرمارکت رد شدم تا تصمیم گرفتم نخرم. بچه بودم. فکر می کردم همه دنیا ایستاده اند ببینند چی می چپانم توی کیسه ی خرید و سیگار خلاف بزرگی به حساب می آمد برایم. جلوی در که بند کفش را با بی میلی می بستی، سر بلند کردی و نگاهت چه قشنگ بود. بلوز سفید پوشیده بودم با شلوار جین. توی چشم هایت هیچ چیزی غیر از دوست داشتن نبود. دقیقه ای بعد مطمئن شدم. وقتی عطر گردنت که طعم الفت قدیمی و امنیت داشت، پیچید توی سرم.


چهارم) زودتر از تو رسیده بودم. حوصله نداشتم بیاستم بین جمعیت و هر دقیقه مجبور باشم جواب لبخند و نگاهی و حرفی را بدهم. پله ها را رفتم بالا. یک جایی جلوی در پشت بام ساختمان قدیمی پیدا کردم و پهن شدم روی زمین. از صبح کلاس بود و سازمان نقشه برداری و هزار کوفت و زهرماری که دو سال اول دهه نود درگیرش بودم. چشم که باز کردم تکیه داده بودی به نرده ها و نگاهم می کردی. زیر لب گفتی قربونت برم. نگاهت اما از آن نگاه های مهربانی بود که تویش هزار حرف و جمله و بوسه دارد.


پنجم) سر کلاس خاک ها نشسته بودم. خاک ها اسم مستعار بود. مگرنه اسم درس را باید با وانت این طرف آن طرف می بردیم. استادش انگار یک مشت خاک پاشیده شده بود به صورتش بس که هیچ حس و واکنشی نداشت. روی پرده تصویری از تمام قاره ها بود. تو پیام دادی قرار است بروی هند و پرسیدی چه سوغاتی ای می خواهم. نوشتم یه دونه فیل. می تونی؟ نشستن در همچون کلاسی شوخی های آدم را بی مزه می کند. جواب دادی سعی ام را می کنم. نگاهم رفت روی تصویر قاره ها. خاک هند عمدتا از نوع سیاه و سرخ. اسم علمی اش ورتی سل بود شاید و ما باید تمام مشخصاتش را برای امتحان حفظ می کردیم.

بزرگ ترین حسرت این سال هایم همین بود که چرا یک روزی هرچه یادگاری بود، دور ریختم. حتی آن گردنبند فیل که سوغات هند بود.


ششم) خانه که خریدی. همان روزی که کلیدش را تحویل گرفتی، آمدی دنبالم. گفتی می خواهم اولین کسی باشی که خانه را می بیند. بعد هی توی اتاق های خالی با هیجان می رفتی و می آمدی و می گفتی اینجا قرار است تلویزیونمان را بگذاریم و آن طرف تخت. همه ی کلمات را جمع می بستی... غروب که شریعتی را بالا می آمدیم، توی راه بندان که بودیم، نگاهم کردی و گفتی "دوستت دارم"


هفتم) انگشتانت را می بینم که چند بار تایپ کرده اند. بعد ضربدر را زده ای و یک به یک حروف پاک شده اند و باز از نو نوشته ای "یا برگرد یا کاری کن که ازت متنفر بشم". سر این کلمات دست و دلت به تفاهم رسیده اند. قبل تر نوشتی تمام این هشت سال، وقت های دلگیری می آیی پشت در خانه مان می نشینی و به پنجره زل می زنی. به همان مقدار کمی از پنجره که توی کوچه دیده می شود. به روزگاری فکر می کنی که توی تیر چراغ برق جلوی در برایم نامه می گذاشتی و من جیغ می زدم از دست تو و این کارهای خُل خُلی ات. نوشتی همه ی خیابان هایی که با هم رفته ایم را هزار باره می روی و می آیی ، دنبال نشانی از گذشته، دلتنگ. حالا هم "یا برگرد یا کاری کن که ازت متنفر بشم"... جملات بهمن فرسی توی سرم تکرار می شوند آن جا که نوشته بود: "بیا گذشته ها را اگر دوست داریم در آینده ها تکرار کنیم"*... نمی دانم کسی تا حالا موفق شده یا نه. اما من می دانم که نمی شود. برایت می نویسم دل آدم ها و رودخانه ها هرگز یکسان نمی مانند. یکی با نوازش سرانگشت دیگری ای و آن یکی با گذر پرشتاب آب... بعد پشیمان می شوم و انگشت می گذارم روی ضربدر و حروف یکی یکی پاک می شوند....


این نوشته برای شما که خواندید احتمالا هیچ معنایی ندارد و حالا که نوشتمش برای خودم هم...





* بهمن فرسی در "شب یک شب دو"